21- کینه

427 116 19
                                    


سانگ لان و ون چائو چند ساعتی را به خوردن شام، دسر و صحبت در کافی شاپی نزدیک ساختمان محل کار سانگ لان گذراندند. ون چائو دوستش را به خانه اش رساند. چائو در مسیر خانه تماما ذهنش درگیر یک نام بود. ژیائو ژینگ چن!!

واقعیتی که فکرش را درگیر کرده بود، نمی توانست به دوست چندین و چند ساله اش بگوید. ابتدا باید نسبت به حدس و گمان خود مطمئن می شد.

وقتی به خانه رسید خدمتکار قبل از آمدن او رفته و خانه درسکوتی کرکننده  فرو رفته بود. به سمت اتاق مادرش رفت و در را به آرامی باز کرد، او درخوابی عمیق فرو رفته بود.

 پدر نیز تا دیر وقت در دفتر کار خود مشغول بود و کمتر پیش می آمد که یکدیگر را ببینند. از زمانی که کودکی بیش نبود همیشه از پدرش مردی خسته و عصبی را به یاد میآورد که کمتر به خانه می آمد.

سه سال اخیر به خاطر بدتر شدن اوضاع روحی مادرش، به ناچارخانه مجردی خود را واگذار کرده و محل کارش را به نزدیکترین مکان به خانه شان منتقل نموده بود. با بازگشتش به خانه سعی در نگهداری مستقیم از مادر خود را داشت. خسته کیفش را روی تخت پرت کرد. در حالیکه کت و لباسهایش را در می آورد به نقطه ای خیره شده و فکر میکرد. ناگهان خاطره ای را به یاد آورد.

چرا باید خاطره ای به این مبهمی را فراموش میکرد؟ اتفاقی که بیشتر به دلیل رمزآلود بودنش تا سالها درذهنش حک شده بود. خو ب خاطر داشت که پدرش در گذشته یه هفته ی پر تلاطم را پشت سر گذاشته بود.

با عجله به اتاق پدرش رفت. نمی دانست کجا را بگردد. باید پرونده های محرمانه پدر را می یافت، پرونده های 16 سال قبل مربوط به آتش سوزی کانون اصلاح و تربیت.

خوب به خاطر داشت که در آن سالها پدرش مدیریت آنجا را برعهده داشته و او نیز دو بار برای مراسم هایی گوناگون به آنجا رفته بود. از زمانیکه این خاطرات سیل وار به ذهنش هجوم آوردند و در کنار حرفها و خاطرات سانگ لان قرار گرفتند، احساس می کرد تمام وجودش یخ بسته است.

یک شب از آن یک هفته، در اتاق نیمه باز پدررا باز کرده بود و عکس پسری را بر روی میز دید که نامش ... درست است، همان نام بود. ژیائو ژینگ چن.چند روز بعد عکس و نام پسرک به عنوان کشته شده های آتش سوزی در اخبار گفته شدهبود.

در اتاق پدرش به دنبال چه چیزی بود؟

به گاو صندوق پدرش که پایین میز تحریر او قرار داشت نگاه کرد. هر رمزی را که به ذهنش می آمد امتحان کرد اما گویا قرار نبود امشب جوابسوالاتش را بگیرد.

"اینجا چی کار میکنی؟ دنبال چیزی میگردی؟"

کلمات به سردی از صدایی سردتر خارج شده بود. چائو با دلهره،آرام برخاست و سعی کرد که متزلزل نشود. با خنده ای تصنعی به سمت صاحب صدا که پدرشبود برگشت. او در حالیکه کتش را در می آورد و نیم نگاهش به چائو بود، با پوزخندی گفت:"فکر میکردم باید تو این سن و سال یکم ادب سرت شه و بی اجازه نری اتاق یکی دیگه وتو وسایلش سرک نکشی؟!"

GRAY خاکستری (ییژان)Where stories live. Discover now