𝐄𝐩 24

2.7K 578 62
                                    

بدون توجه به اینکه پول تاکسی رو قراره کی پرداخت کنه با عجله و استرس از ماشین بیرون اومدُ به آلفای تو ماشینم استرسش رو منتقل کرد ، پسر برای اینکه دوستش تنها نمونه خیلی سریع پول رو کف دست راننده تاکسی گذاشتُ از ماشین با عجله بیرون زد.
پشت بند گام های بلندی که برمیداشت نفسای عمیق میگرفت تا بدن داغ شدش رو خنک کنه ، اصلا حس خوبی به الانش نداشت و تنها کاری که میخواست بکنه کمک به دوستش برای تموم کردن این ماجرا بود.

در باشگاه رو با شتاب باز کردُ بازخورد محکمش به دیوار توجهی که میخواستُ به خودش جلب کرد ، تمام نگاش به آلفای بی پناهش بود که گوشه ای توی خودش جمع شده بودُ گریه میکرد ..
تمام بدنش از این عصبانیت میلرزید و تغییر رنگ چشماش کاملا گویای همه چیز بود ، مردمکاش رو جایی که پدر مادرش ایستاده بودن چرخیدُ جای خالی نارا باعث شد بیشتر از قبل رگهای گردنش بیرون بزنه ، صدای نفسای کشدار و ترسناک بتا مو به تن همه سیخ کرد حتی آلفای پشت سرش که همه چی به یورش بود ، این موقعیت چیزی نبود که بخواد قابل پیش بینی باشه ، تنها خواسته ی اون بتای خشمگین محافظت از کسی بود که دوسش داشت و به گمونم کسی نبود که تو اون شرایط جلودارش باشه ..

_گفته بودم نباید براش هیچ مزاحمتی ایجاد کنید ، گفتــــــه بودم یا نــــــه؟
طوری داد کشید که همه یدور تو جاشون جاخوردن و اشکای جیمین با شدت بیشتری از چشماش پس زده شد ، میدونست با این داد تا چند روز صداش میگیره ولی با صدای داد بعدیش مطمئن شد که نامجون میخواد حنجره اش رو نابود کنه ...
_اصلا میدونی دخترت چیکار کــــــرده؟ میدونی این پسری که اینجاستُ با دارو بیهوش کرده تا ...
عاجزانه کف دستشُ رو صورتش کشید ، خجالت میکشید امتناع میکرد از گفتنش ، از این شرایط متنفر بود .
_مسخره بازی هارو تموم کن پسر!
صدای جدی پدرش باعث شد با لبخند توهین آمیز یطرفه ای سرشُ بالا بگیره و زل بزنه تو چشماش:
_مســـخره؟ این شرایط برات مسخره س؟ نمیخوای باورکنی دخترت شبا با گول زدنتون ، اینکه میره پیش دوستاش همـــش یه مشت مزخرف بود که تحویلتون میداده؟ اصلــــــا میدونین که میرفته بار؟ و منه احمق هردفعه باید گندکاریاش رو جمع میکردم؟؟؟؟
خنده ی هیستریکی کرد و چنگی لای موهاش انداخت .. خجالت آور بود که داشت اعتبار خانوادش رو پیش رفیق و کسی که دوسش داشت بی ارزش میکرد.
پدرش با نگاه مات مونده ای کمی به عقب تلو خوردُ دست گذاشتن رو شونه همسرش باعث شد تا زن به خودش بیادُ برگرده سمتشُ با نگرانی بهش نزدیک شه:
_چت شده؟ حرف بزن .. مرد؟ خوبی؟ (نگاه زن برگشت سمت پسرش) نامجون بیا کمک !!
اما مگه کمکی از پسربتا برمیومد وقتی تو حال خودش نبود؟
_داری مزخرف تحویل من میدی نــــــه؟؟
صدای داد پدر نامجون باعث شد همشون یدور دیگه جا بخورن ، تهیونگ از سرتاسف به مرد نزدیک شدُ زیر بازوشُ گرفت:
_اقای کیم بهتره تمومش کنید ..
مرد برگشتُ با ذره ای امید که براش مونده بود به دست پسرآلفا چنگ زد:
_تو بهم بگو پسرم .. بگو که حرفاش حقیقت نداره!
مرد عاجزانه نگاش میکردُ تهیونگ شرمنده بود از اینکه مجبوره با چشمایی که قرار بود حقیقت رو نامردانه تو صورتش بکوبن اونُ ناامید کنه.
سرشُ پایین انداختُ صدای قدمهایی سکوت رو شکست ..
"نامجون نکـــن" صدای معترض جیمین که دنبال پسربتا کشیده میشد نگاه سه نفر دیگه رو سمت اون دونفر کشوند ، نام با نزدیک کردن جیمین به پدر مادرش آستین لباسش رو بالا زدُ ردی که روی دستش مونده بودُ نشون اونا داد :
_ببینینُ انقدر خودتونُ گول نزنین .. دخترتون باعث شد تا با خودش همچین کاری کنه.
صدای پسربتا همچنان بلند و عصبی بود ولی دیگه مثل قبل داد نمیزد..
جیمین با نگاه سنگین زن و مرد با حالت معذبی آستین لباسش رو پایین کشیدُ دم عمیقی گرفت:
_لطفا از اینجا برید الان .. الانه که برای تمرین شاگردام بیان
بسختی حرفش رو تموم کردُ ازشون فاصله گرفت.
نامجون نگاه نگرانی به پسری که پشت بهش قدمای لرزونی سمت اتاق استراحتش برمیداشت انداخت ، الان بهترین کار چیبود؟! چیکار باید میکرد؟!

True LoveWhere stories live. Discover now