𝐄𝐩 16

4.2K 816 155
                                    

با شماره ای که از دوست امگا توسط نامجون بهش رسیده بود این دقیقا چهارمین باری بود که با پسر تماس میگرفت و میرفت رو پیغامگیر ..
نفس کلافه ای کشید و گوشیُ با اخمای درهم پرت کرد روی تخت:
_به تخمم خب
از جاش بلند شد امروز یه دوساعتی رو مرخصی گرفته بود تا یکم استراحت کنه اما تمام فکرش رو اون پسرامگا بخودش مشغول کرده بودُ کل دو ساعتش خیلی شیک به فاک رفت ..
از روی تخت بلند شد و دست به لبه ی تیشرتش رسوندُ اون تیکه پارچه رو تو یه حرکت از تنش بیرون کشید .. شلوارشم درآوردُ با بی حوصلگی که تنشُ کرخت کرده بود به هردو تیکه لباس چنگ زدُ با خارج شدن از اتاق اونارو تا مسیر حمام همراه خودش کشید ، بعد خیلی طلبکارانه پرتشون کرد داخل سبدُ رفت زیر دوش ، آبُ تنظیم کردُ از گرمی که تنشُ شل تر از قبل میکرد هیسی کشید..
دلش برای سگش تنگ شده بود و با تموم کثیف کاریاش حداقلش زمانایی که اون توله پیشش بود تنهایی اصلا جرعت نمیکرد سمتش بیاد .. درحالیکه زیر آب تمام بدنش خیس میشد آه خسته ای کشیدُ دست دراز کرد تا شامپوی مورد علاقشُ از تو شلف مربعی شکل حمومش برداره ، اما همینکه انگشتاش بدنه ی شامپو رو لمس کرد اون لعنتی از لای دستاش سُر خوردُ با صدای بد و بلندی پخش زمین شد ..
_فاک توام داری با من لج میکنی؟
با حرص تو فضای حموم داد زدُ خم شد برشداشت ، حالا که اعصاب نداشت تمام کائنات دست به دست هم داده بودن تا به مرز جنون بکشوننش ..

بعد از اینکه شستن بدنش تموم شد با حوله ای که دور کمرش بسته بود بیرون اومد و اولین نگاهش سمت تصویر روشن شده ی اف اف کشیده شد، با کنجکاوی جلوتر رفت تا ببینه کی این موقع روز اومده در خونش ، اصلا باور نمیکرد کسی جز مادرش زنگ خونشُ بزنه اونم درحالی که همیشه اول بهش خبر میداد قراره چه روزی بیاد ...
با دیدن برادرش کنار در خشک شدُ دستاشُ مشت کرد ، از چیزی که میترسید بالاخره سرش اومده بود :
_اون اینجا چه غلطی میکنه؟!
دکمه درُ زد و با محو شدنش از جلوی دوربین منتظر شد تا بالا بیاد ، چندلحظه ای رو صبر کرد تا زنگ خونش بصدا در بیادُ بتونه دلیل بودن برادر احمقش به اینجارو بشنوه ، با اینکه بهش هشدار داده بود تا هرگز پاشُ نزدیکیه آپارتمانش یا محل کارش نذاره اما مثل اینکه اون قرار نبود به همین سادگیا بیخیال اون و زندگی بی سروصداش بشه ، در واقع تهیونگ اونو عین طوفانی میدید که دیدنِ هردفعه ش زندگیش رو بطور کل زیر و رو میکرد ... درُ باز کرد و به چهره ش که با لبخند مسخره ای ، تنفر انگیز تر از همیشه بنظر میرسید خیره شد و خیلی خشک تو صورتش گفت " اینجا چیکار میکنی ؟"
قبل از اینکه برادرش بتونه چیزی بگه صدای پارس سگش اونو متوجه جثه ی فسقلیش کرد ، دست دراز کردُ با گرفتن سگش درحالیکه تنشُ نوازش میکرد با لحن دلتنگی صداش زد :
_هی فانـــگ ... پسرِ خوب !
_میتونم بیام تو؟
با صدای برادرش نگاه از سگش گرفتُ اخم صورتشُ خشک و نفوذ ناپذیر کرد :
_برای چی باید اجازه بدم بیای تو؟ یه دلیل بهم بده!!
برادرش با لبخند رو اعصابی به در تکیه داد و آروم جوریکه تسلط ذهن آشفته ی تهیونگ رو در دست بگیره گفت :
_بخاطر هم خون بودنمون .. بخاطر اینکه ما برادریم !
تهیونگ لبشُ از حرص گاز گرفتُ با رها کردن سگش به داخل خونه دست به سینه نیشخندی به برادرش زد:
_این دلیلای فاک اپ شده ای که برام ازشون حرف میزنی پشیزی برام اهمیت نداره ، اوکی؟ حالا گورتو از خونم گم کن و دیگه ام قیافه ی نحستُ نشونم نده همینجوریشم نمیتونم غذای درست درمونی بخورم ..

True LoveWhere stories live. Discover now