𝐄𝐩 9

4.1K 834 152
                                    

بعد از اون همه فکر و خیال که حسابی آزرده خاطرش کرده بود خلاف کاری که باید میکرد ( برداشتن سرش از رو شونه تهیونگ ) خیلی راحت تو بغل کراش عزیزش با نهایت معصومیت و سادگی خوابیده بود.
سرش رو‌ پای پسرآلفا بود و فارغ از هر ناراحتی گاهی سرش رو تکون میداد یا پاهاش رو میکشید تا خواب نره ، البته که همه‌ی این کارهای غیرارادی رو تو عالم خواب انجام میداد.

تنها کسی که توی اون جمع همیشه خدا بیخواب بود فقط تهیونگ بنظر میرسید چون حتی نامجونم با اون حجم از افکار جدید که همه‌ش دور و بر جیمین ختم میشد خیلی راحت سر رو سر پسرآلفا گذاشته بودُ در خواب عمیقی بسر میبرد.

کلافه تر از حال قبلش به بیرون از پنجره زل زد مثل کاری که طی این یساعت کرده بود .. عادت نداشت مغزش رو با فکرِ زیاد خسته کنه ولی این موقعیت جز استثنایی ترین و محدود ترین زمانایی بود که مجبور میشد تن به اینکار بده و اولین چیزی که سطح مغزش رو تاریک کرد فکر به برادرش بود.
دلش حسابی برای مادرش تنگ شده بود و دفعه‌ی آخری که برای بردن سگش رفته بود پیشش بخاطر اون نتونسته بود درست و حسابی دلتنگیشُ رفع کنه ، برادرش همیشه مانعی بین خودش و مادرش بود و این موضوع نه توهر زمانی ولی گاهی اوقات حسابی کفری و اذیتش میکرد.

چشماشُ از پنجره گرفتُ به پسری که روی پاهاش خوابیده بود داد ، موهای لختِ پخش شده رو صورتش که نم عرق روش نشسته بود باعث شد ناخواسته بدون هیچ دلیل‌ و توضیحی برای خودش توشون دست بکشه و به عقب بفرسته.
پسرامگا با حس قلقلک بین موهاش تکون ریزی خورد و حرکتش باعث توقف دست تهیونگ لای موهاش شد ، خیلی آروم سرانگشتاشُ عقب کشید و چشماشُ بست.

برگشت به عقب ، به گذشته ، زمانیکه صدای خنده هاشون خیلی بلند بود. زمین خوردناشون باهم بود ، تنبیه شدناشون باهم بود.
با یادآوری اون خاطرات اخم بین ابروهاش رد انداخت و با کشیده شدن ابروش پیرسینگ کنارش تکون خورد.
برادرش بخاطر دوستای احمقش معتاد شده بود وطی این اتفاقات از بین رفتن مادرشُ ذره ذره با چشم دید ، با اینحال اون بخوبی از برادرش مراقبت کردُ به پای همه‌ی سختی هاش نشست طوریکه دیگه حضورخودشُ اونجا حس نمیکرد.

انقدر غرق افکارش بود که صدای ناله‌ی دردمند جونگ‌کوک ، اونو تو جاش خشکوند.
پسرامگا بین خواب و بیداری بودُ تهیونگ بهتر دید از خواب بیدارش کنه پس از شونه هاش گرفت و تکونش داد:
_بلند شو .. جونگ کوک!
چشمای پسر کوچکتر آروم باز شد ولی درد زیر دلش باعث میشد نتونه به چیزی فکرکنه و کنار چشماش چین بیوفته.

_چت شده؟
با صدای شوکه شده و لحن سوالی پسرآلفا سرشُ از رو پاهاش درحالیکه نسبت به اینکار بی میل بود برداشتُ بین نفسای مقطع شدش با لحن سوزناکی گفت:
_دلم .. دلم درد میکنه
با مچاله شدن تو خودش تهیونگ تو جاش نیمخیز شد:
_میخوای کمک بگیرم؟

True LoveWhere stories live. Discover now