به پارت آخر جاست خوش اومدین، اهنگ این پارت توی کانال گذاشته میشه.
ووت و کامنت یادتون نره💙💜
__________________
~ چهار سال بعد:با عجله دویید، باید به موقع می رسید، باید درست سر لحظهای که اون داشت شکوهش رو به رخ همه میکشید، اونجا میبود و میدید.
دسته گل نرگسی که دستش بود رو محکم تر فشرد، با قرمز شدن چراغ راهنمایی، زودتر از هرکسی از عرض خیابون رد و بین مردمی که داشتن با بیخیالی تو پیادهرو راه میرفتن، ویراژ داد.
نفس نفس میزد، صورت و تنش خیس از عرق بود. ساعت مچیش رو چککرد، ده دقیقه، فقط ده دقیقه وقت براش مونده بود، حتی نایستاد تا نفسی تازه کنه.
صدای زنگ گوشیش بلند شد ولی بین شلوغی خیابون و صدای نفس زدن های مداوم خودش که توی گوشهاش میپیچید گم شد.
بالآخره رسید، با دیدن سر در اون سالن تئاتر، لبخند درخشانی زد.
برای لحظهای ایستاد و با به یاد آوردن خاطرهای که مال سالها پیش بود، قلبش گرم شد.
و بعد، با قدمهایی سریع، دلی دلتنگ و ذهنی پر از شوق، وارد سالن اقیانوس شد.
جمعیت زیادی اونجا حضور داشتن، کل سالن پر شده بود و جونگکوک با دیدن این منظره احساس غرور کرد.
با دیدن آدمهای آشنایی که ردیف اول نشسته و سخت مشغول بحثی که مشخصاً موضوع مهمی نداشت، بودن، به سمتشون قدم برداشت و روی صندلیای که بینشون خالی افتاده بود نشست، جایی که بهترین دید رو به سِن داشت.
دوجین و هوسئوک با نشستن پسر روی صندلیای که دقیقا بینشون بود، بالاخره دل از اون بحث بی سر و ته کندن.+ ببخشید که دیر کردم، من...
× خدای من جونگکوک! قیافت یجوریه که انگار پریدی تو دریا!
سالی با نگرانی گفت و با عجله توی کیفش برای پیدا کردن دستمال شروع به گشتن کرد، برگ دستمال رو به دست پسر داد و با زدن آرنج به پهلوی شوهر تخسش، اون رو وادار به دادن بطری آبی که دستش بود، به پسر کرد.
جونگکوک با خجالت تکخندی زد و با احترام بطری رو از دست مرد گرفت، کمی ازش نوشید و اینبار با نفسی که جااومده بود ساعتش رو چک کرد، زمانی باقی نمونده بود، دیگه باید شروع میکردن.
مردی روی سن اومد، کت و شلوار مشکی رنگش به خوبی روی تنش نشسته بود. جمعیت با دیدن و شنیدن صدای مرد سکوت کردن و به انتظار شروع نمایش به دقت روی صندلی هاشون میخکوب شدن.
و بالاخره، پرده ها کنار رفت، دوجین با استرس سرجاش تکونی خورد و وقتی که دستش اسیر دست ظریف و گرم همسرش شد، آروم گرفت.
جونگکوک اما تنها، نگاهش به روی صحنه خیره بود، حتی به سختی میشد بالا و پایین شدن سینهاش رو دید، با نفسی حبس شده به انتظار کسی که عاشقانه دوستش داشت، نشسته بود.
و بالاخره همهی انتظارها به پایان رسید، صدای پیانو به زیبایی توی فضا پخش شد و سکوت سنگین سالن رو شکست و درست چند لحظه بعدش صدای ویلن سل هم بهش اضافه شد.
نگاه سالی چرخید و با دیدن برادرش که گوشهای از صحنه رو به همراه بقیه گروه نوازنده اشغال کرده بود، لبخندی زد.
یونگی با جدیت انگشتهای کشیده و رنگ پریدهاش رو روی کلاویه های پیانوی مشکی رنگش به رقص درآورد و با تمام استعداد و توانی که در خودش سراغ داشت، نواخت.
پسری با موهای نقره ای رنگ بالاخره وارد صحنه شد، به سبکی پر با پارچه ای که روی شونهاش جا خوش کرده، قدم برداشت و رو به روی جمعیت ایستاد، سرش رو بالا نیاورد، نگاهش همچنان به روی پاهای برهنه اش بود.
درست وقتی که همه نوازنده ها از نواختن دست کشیدن و تکنوازی یونگی فقط به گوش میرسید، لبخندی زیبایی زد و پارچهی سفید رنگش رو به نرمی به بالا پرت کرد و شروع به رقصیدن کرد، دور خودش به زیبایی چرخید.
سر ضرب روی زانوهاش افتاد و دستش رو با عجز و نگرانی ای که در چهره داشت و جزئی از نقشش بود، به سمت گوشهی دیگری از صحنه گرفت و درست همون لحظه پسر دیگه ای با لباس های آبی روشنش با چرخش زیبایی وارد شد و نگاه همه رو محسور خودش و حرکات ماهرانه اش کرد، نفس همه با دیدن رقص بی همتای این دو پسر، توی سینه هاشون حبس شد.
تهیونگ به نرمی خودش رو به جیمینی که هنوز روی زمین زانو زده بود و نگاهش میکرد، رسوند.
خم شد و دست بلند شده ی رفیقش رو گرفت و دورش چرخید، بلندش کرد و هماهنگ با هم پریدن، باقی رقصنده ها به محض تند شدن ریتم آهنگ، به روی صحنه اومدن.
همه چیز بیش از حد خیره کننده بود ولی وقتی که تهیونگ با اون چشمهایی که به زیبایی با طیف های مختلف رنگ آبی آرایش شده بود و روی گونه و زیر چشمهاش، نگین و الماس های کوچیکی جا خوش کرده بود، بهشون نگاه کرد و خندید، باعث شد که قلب هرکسی که توی اون سالن حضور داشت، یکی دو ضربان رو جا بندازه!
جونگکوک کف دستش رو روی قلبش گذاشت و سعی کرد اشکی که پشت چشمهاش جا خوش کرده بود رو عقب بزنه، ازینکه دیدش بخاطر این قطره های مزاحم قرار بود تار بشه و نتونه چشم آبی زیباش رو ببینه، متنفر بود.
اجرا با بلند شدن همزمان بدن هردو پسر به روی دستهای بقیه رقصنده ها، به اتمام رسید.
مردم با حیرت از جا بلند شدن و دست زدن.
پسرمومشکی اما همچنان سرجاش نشسته بود و دسته گل نرگسش رو محکم به روی سینه اش میفشرد، لبخند عمیقی رو لبهاش نشست وقتی که نگاه آبی رنگ تهیونگ رو فقط به روی خودش دید.
به محض اینکه صحنه از رقصنده ها و نوازنده ها خالی شد، از جا پرید و به سمت پشت صحنه دویید، از قبل هماهنگ شده بود پس بی اینکه کسی مانعش بشه از بین نگهبان ها رد شد و سعی کرد بین اون همه ادم، عزیزش رو پیدا کنه.
با دیدن یونگی و جیمینی که گوشه ای از سالن ایستاده و همدیگه رو با ارامش بغل کرده بودن، لبخندی زد.
دست سردی روی دستش نشست، به نرمی دسته گل رو ازش قاپید و جلوش ایستاد، و تنها کاری که جونگکوک تونست انجام بده، خیره شدن به چشمها و صورت زیبای چشم آبیش بود.
هیچکدوم حرفی نزدن و فقط در سکوت بین اون شلوغی بهم خیره شدن، دست پسرمومشکی به نرمی بالا اومد و با سر انگشتهای گرمش، گونه ی تهیونگ رو نوازش کرد، موهای قهوه ای رنگش رو که پایینشون به رنگ فانتزی و موقت آبی تزئین شده بود رو، پشت گوشش فرستاد.
خم شد و پیشونی عرق کرده اش رو به نرمی بوسید، و وقتی که صدای ریز خندهی پسر، توی گوشهاش پیچید، از خوشی زیاد اشک هایی که تمام مدت سعی در پس زدنشون داشت، لجوجانه روی گونه هاش فرود اومدن.
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...