لطفاً ووت بدین و کامنت بذارین))= پنجشنبه امتحان دارم ولی بازم نوشتم و اپ کردم))=
تازه دو پارت قبل هم کلی ووتاش کم بود و غمگین کرد))=
لطفاً حواستون به ووت اون دوتام باشه^^
اذیتم کنین ته رو میکشم)):
_______________بعد از عوض کردن لباسهاشون با ترس و لرز از اتاق بیرون رفتن.
انگار که شانس بهشون رو کرده باشه با دیدن سکوت و خلوت بودن عمارت به تمام قوا به سمت دروازه دوییدن و بالاخره، نجات پیدا کردن!
تو تمام مدتی که به عمارت کیم برسن، تو خیابون با خوشحالی دوییدن و خندیدن، با بازیگوشی از سر و کول هم بالا رفتن و بخاطر موفقیتشون در فرار کردن از خواهرهای چویی، ذوق زده بودن!
البته همه چیز میتونست عالی پیش بره اگه با هوان سام، پسر ارشد جئون دیدار نمیکردن!
~~~~
با دیدن برادر ناتنیش و کیمِ معروف، نیشخندی زد و با خونسردی پای راستش رو بالا اورد و روی سکوی سنگ کاری شده ی پارک گذاشت و مشغول بستن بند کفشِ گرون قیمتش شد.
جونگکوک چشم غره ی نامحسوسی به سمت پسرِ بزرگتر پرتاب کرد و از روی ترس دستِ سرد تهیونگ رو که تو دست خودش بود، رها کرد!
پسر چشم آبی با این حرکت پسر، با بُهت به سمتش برگشت و بهش خیره شد، چرا انقدر ترسو بود؟
هوان سام با قدمهای محکم و آرومش به سمتشون اومد و رو به روشون ایستاد، به چهره ی عصبانی تهیونگ چشم دوخت و لب باز کرد:× دارم درست میبینم؟ تو همون وارثِ معروفی؟ وارث خاندان کیم؟ چه افتخار بزرگی، معمولا کیم دوجین نمیذاره که برادر کوچکترش به مهمونی های رسمی بره!
تهیونگ نگاه از چهره ی شرمنده ی کوک گرفت و به پسر قد بلند و خوشتیپی که تو دو قدمیشون ایستاده بود داد، چهره ی خونسرد و جسور همیشگیش رو حفظ کرد و با آرامش، کلمات رو سنجیده انتخاب و بعد بیانشون کرد:
+ درسته! ولی من متاسفانه شمارو بجا نمیارم، خوشحال میشم که خودتون رو معرفی کنین!
البته که پسر ارشد جئون رو میشناخت! ولی برای خرد کردن و بی ارزش نشون دادنش، این بهترین ضربه ای بود که برای شروع، میتونست به پسر وارد کنه!
هوان سام اما، با شنیدن این حرف، بی پروا زد زیر خنده، با اعتماد به نفسی که ذره ای هم خدشه ای بهش وارد نشده بود ابرویی بالا انداخت و گفت:× من جئون هوان سام هستم، پسر ارشد جئون، برادر کسی که داشتی باهاش می خندیدی!
با لبخند محوی رو به جونگکوکی که همچنان به کفشهاش خیره شده بود کرد و با تعجب ساختگی ای حرفش رو ادامه داد:
× جونگکوک، نگو که چیزی از من براش نگفتی!
اوه، اصلا مادرت میدونه که تو با دشمنش دوستی؟
این وقت صبح کجا داشتین میرفتین؟ نکنه مثل من قصد پیاده روی تو پارک رو داشتین؟پسر مو مشکی یا شنیدن جمله ی دوم پسر با وحشت سر بلند کرد و با چشمایی که از روی ترس، دو دو میزد به چهره ی خونسرد و جدی رو به روش خیره شد.
تهیونگ با دیدن این وحشت و سکوت پسرِ دیگه با کلافگی چرخی به چشمهاش داد و بی حوصله گفت:
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...