جین با عجله به سمت اتاق تهیونگ دویید و بالای سرش ایستاد، به سرعت وضعیت پسرکی که با بی حالی روی تخت خوابیده بودو چک کرد و با عصبانیت نگاهی به هوسئوک انداخت، بیشتر از این نمیتونستن بی پروا رفتار کنن!
به پرستار جوونی که با خستگی چشماشو می مالید تشر زد که حواسش به تهیونگ باشه و به هوسئوک و جیمین اشاره کرد که دنبالش برن.
به محض اینکه به اتاقش رسیدن انگار که ضامنش رو کشیده باشن، فریاد زد:_ شماها عقل ندارین؟ چندبار باید بهتون بگن که تهیونگ از رقصیدن منع شده!
+ ولی عمو شما خودت دفعهی قبل رفتی از دوجین خواستی که بذاره تهیونگ برقصه!
_ من اون دفعه از وضعیت سلامتی تهیونگ هیچی نمیدونستم چون چیزی بهمون نمیگفت و حرفای پزشکش رو بهمون انتقال نمیداد.
ولی حالا که هممون میدونیم اوضاعش چقدر بده میشه شماهم مراعات کنین؟× تا وقتی که خودش نخواد، کاری از دست هیچکدوممون برنمیاد!
جیمین به آرومی گفت و آه عمیقی کشید ولی این به هیچوجه جین رو اروم نکرد:
_ اگه شماها قبول نمیکردین که امروز بهش کمک کنین، هیچوقت یه همچین اتفاقی نمی افتاد!
دوجینم که طبق معمول چیزی نمیدونه، مگه نه؟
اصلا متوجه هستین که چه گندی بالا اوردین؟ بدن تهیونگ تو بهترین حالتشم نمیتونه اوضاعش رو ثابت نگه داره.
میدونین اگه حالش به حدی بد بشه که قلبش دیگه نتونه بکارش ادامه بده چه اتفاقی میوفته؟ حتی نمیشه عملش کرد چون ریه هاش زیر عمل دووم نمیارن، تو بهترین حالت فقط باید بشینیم و مردنش و ببینیم!
محض رضای خدا اگه واقعا اون پسر براتون مهمه تو اینجور کارا باهاش همکاری نکنین.انقدر داد زده بود که دیگه صداش در نمیومد ولی هنوز هم از دستشون عصبانی بود!
چطور تونسته بودن یه همچین کاری رو بکنن؟_ تهیونگ رو امشب میبرم خونهی خودم، باید مراقبش باشم، فعلا به دوجین چیزی نمیگم ولی وای به حالتون اگه اوضاعش بحرانی شه.
حالا هم زودتر برین بیرون، واقعا دیگه نمیتونم بیشتر از این خودمو کنترل کنم!هوسئوک و جیمین با ناراحتی خداحافطی کوتاهی کردن و از اتاق بیرون رفتن، واقعا چرا تا به این حد حماقت کرده بودن؟
انگار تازه متوجه وخامت اوضاع شده بودن، اینکه تا چه حد میتونست اینکارشون تهیونگ رو به کشتن بده.
و بطرز مضحکی، تازه فهمیدن که ناراحت شدن پسر بهتر از این بود که قلبش از کار بیوفته!
.
.
.
تهیونگ رو آروم روی تخت تکنفره ای که توی اتاق بود خوابوند و مشغول دراوردن کفشاش شد.
پسر میخواست مخالفت کنه ولی نامجون به ارومی خندید و اجازهی اینکارو بهش نداد:+ نکن بچه جون، تو حال نداری پلکاتو باز نگهداری، کفش درآوردنت دیگه چیه!
کفشارو کنار تخت روی زمین گذاشت و کنار پسرک روی صندلی ای که چسبیده به تخت بود نشست.
نفس عمیقی کشید و با صدای آروم و محکمش شروع به حرف زدن کرد:
YOU ARE READING
𝑱𝑼𝑺𝑻 𝑫𝑶 𝑾𝑯𝑨𝑻𝑬𝑽𝑬𝑹 𝒀𝑶𝑼 𝑾𝑨𝑵𝑻!
Fanfictionبی شک، من آفریده شدم تا دوستش داشته باشم. گاهی اوقات حس میکنم، من حتی قبل از این که متولد بشم هم، عاشقش بودم! من به این دنیا پا گذاشتم، تا آخرین راه نجاتش باشم. من اومدم تا حداقل اینبار، جلوی مرگش رو بگیرم. پس عقب نمیکشم، جا نمیزنم، نمیترسم و ت...