یونا: بگو...آآآآآآ...
لباشو از هم فاصله داد تا دهنش باز بشه و قاشق حاوی سوپ رو به لب کیونگسو نزدیک کرد اما اون بازم سرشو چرخوند و لباشو به هم قفل کرد تا از خوردن امتناع کنه و پاهای تپلی که تو هوا لگد میداختن!
یونا؛ مامانی دهنتو باز کن...آآآآآ...باز کن پسرم...آآآآآ
وقتی دوباره با دهن چفت شده و گردنی که چرخیدنش، به یونا دهن کجی میکرد مواجه شد، آهی کشید و قاشق سوپ رو تو پیاله پرتاب کرد و پیشونیشو گرفت!
نمیتونست دلیل لجبازی سو رو درک کنه... اون پسر شلخته و کم غذایی بود و به جای خوردن، ریخت و پاش میکرد اما سابقه نداشت که به غذا جواب رد بده!
کیونگسو با دیدن تسلیم شدن مادرش، نیشخندی زد و از روی صندلی مخصوص خودش پایین پرید و با پاهای کوتاه و تپلی که مثل همیشه بخاطر پوشک، از هم فاصله میگرفتن، دوان دوان به سمت اتاقش رفت...یونا دستشو از روی پیشونیش برداشت و با کلافگی به رفتنش خیره شد اما توانی برای پیگیری بیشتر نداشت پس سرشو روی میز گذاشت و چندیدن بار پشت هم، پیشونیشو به سطح چوبی کوبید...
کیونگسو که فرصت رو مناسب میدونست، دستای خپلیشو به زور تو جیبش فرو کرد و مشتی شکلات که عمو چانیول، قبل رفتنش یواشکی تو جیبش جا داده بود رو بیرون ریخت!
با خوشحالی به شکلاتای رنگی که از نظر کیونگسو حسابی برق میزدن خیره شد و مومو رو دعوت به دیدن کرد و همراه هم، ریز ریز خندیدن...
اون میدونست که اگه این وقت شب لب به شیرینی بزنه، مامانش باهاش قهر میشه و بوق بوقیای کیونگسو رو میپوشه و از خونه فرار میکنه...کیونگسو از تنها شدن میترسید... اگه مامانش میرفت و سو دیگه مامان و بوق بوقی نداشت چی؟
دستشو با تردید سمت اولین شکلات برد و بعد از کلی سختی، با دو تا از دندونای فسقلیش، بازش کرد و چشمایی که با دیدن قرمزی شکلات توت فرنگی برق زدن
کیونگسو: چومولات کون کن کی!دستاشو بالا برد و اونو به لباش نزدیک کرد تا بخوره اما تو میونه راه با وحشت ایستاد و به مومویی که کنارش نشسته بود خیره شد...
یه نگاه به شکلات تو دستش و نگاه بعدی رو به مومو انداخت و دستشو جلو برد و بعد از گرفتن چشمای مومو غرید
کیونگسو: اگه چومولات خورد، سو با بوق بوقی فرار کرد، یَف... مومو چومولات نخوره...
و وقتی مطمئن شد که چشمای مومو رو گرفته و اون قرار نیست که دندوناش، بخاطر شکلات خوردن خراب بشه، چشماشو بست و با دست خالیش، شکالت رو فوراً تو دهنش جا داد.
از اونجایی که هنوز نصف دندوناش در نیومده بودن، فقط شکلات رو تو دهنش نگه داشت تا خیس بخوره و آب شه اما نفهمید چی اتفاقی افتاد که شکلاتش غیب شد!
زبونشو بیرون آورد و روش دست کشید اما شکلات کون کن کی خوشمزش نبود و فقط طعم کمی از اون رو حس میکرد
زبونشو داخل برد و به اطراف نگاه کرد چون کیونگسو نفهمیده بود که شکلاتشو قورت داده!
وقتی که از نبودن شکلات اطمینان پیدا کرد، با اخم به سمت مومو برگشت و خواست تا مثل مامان، که خودشو دعوا میکرد، دعواش کنه اما پشیمون شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/270377650-288-k109032.jpg)
YOU ARE READING
Jonjini | Kaisoo
Fanfiction#Full #complete فیکشــن: جــونجینــی 🍓 Jonjini 🍓 کاپــل: کــایــســو ژانـر: ددی کیــنک ، فـلاف ، کمــدی ،رمنـس، درام نویسنـده: مهتــا🌙 فصــلاول: #کامل_شده فصــل دوم: #کامل_شده ═════════════════════════ خــلاصــه: کیونگســو پسر ســه ساله شیرین...