پارت هفتم

481 162 50
                                    

یونا: بگو...آآآآآآ...
لباشو از هم فاصله داد تا دهنش باز بشه و قاشق حاوی سوپ رو به لب کیونگسو نزدیک کرد اما اون بازم سرشو چرخوند و لباشو به هم قفل کرد تا از خوردن امتناع کنه و پاهای تپلی که تو هوا لگد میداختن!

یونا؛ مامانی دهنتو باز کن...آآآآآ...باز کن پسرم...آآآآآ
وقتی دوباره با دهن چفت شده و گردنی که چرخیدنش، به یونا دهن کجی میکرد مواجه شد، آهی کشید و قاشق سوپ رو تو پیاله پرتاب کرد و پیشونیشو گرفت!

نمیتونست دلیل لجبازی سو رو درک کنه... اون پسر شلخته و کم غذایی بود و به جای خوردن، ریخت و پاش میکرد اما سابقه نداشت که به غذا جواب رد بده!

کیونگسو با دیدن تسلیم شدن مادرش، نیشخندی زد و از روی صندلی مخصوص خودش پایین پرید و با پاهای کوتاه و تپلی که مثل همیشه بخاطر پوشک، از هم فاصله میگرفتن، دوان دوان به سمت اتاقش رفت...

یونا دستشو از روی پیشونیش برداشت و با کلافگی به رفتنش خیره شد اما توانی برای پیگیری بیشتر نداشت پس سرشو روی میز گذاشت و چندیدن بار پشت هم، پیشونیشو به سطح چوبی کوبید...

کیونگسو که فرصت رو مناسب میدونست، دستای خپلیشو به زور تو جیبش فرو کرد و مشتی شکلات که عمو چانیول، قبل رفتنش یواشکی تو جیبش جا داده بود رو بیرون ریخت!

با خوشحالی به شکلاتای رنگی که از نظر کیونگسو حسابی برق میزدن خیره شد و مومو رو دعوت به دیدن کرد و همراه هم، ریز ریز خندیدن...

اون میدونست که اگه این وقت شب لب به شیرینی بزنه، مامانش باهاش قهر میشه و بوق بوقیای کیونگسو رو میپوشه و از خونه فرار میکنه...

کیونگسو از تنها شدن میترسید... اگه مامانش میرفت و سو دیگه مامان و بوق بوقی نداشت چی؟

دستشو با تردید سمت اولین شکلات برد و بعد از کلی سختی، با دو تا از دندونای فسقلیش، بازش کرد و چشمایی که با دیدن قرمزی شکلات توت فرنگی برق زدن

کیونگسو: چومولات کون کن کی!

دستاشو بالا برد و اونو به لباش نزدیک کرد تا بخوره اما تو میونه راه با وحشت ایستاد و به مومویی که کنارش نشسته بود خیره شد...

یه نگاه به شکلات تو دستش و نگاه بعدی رو به مومو انداخت و دستشو جلو برد و بعد از گرفتن چشمای مومو غرید

کیونگسو: اگه چومولات خورد، سو با بوق بوقی فرار کرد، یَف... مومو چومولات نخوره...

و وقتی مطمئن شد که چشمای مومو رو گرفته و اون قرار نیست که دندوناش، بخاطر شکلات خوردن خراب بشه، چشماشو بست و با دست خالیش، شکالت رو فوراً تو دهنش جا داد.

از اونجایی که هنوز نصف دندوناش در نیومده بودن، فقط شکلات رو تو دهنش نگه داشت تا خیس بخوره و آب شه اما نفهمید چی اتفاقی افتاد که شکلاتش غیب شد!

زبونشو بیرون آورد و روش دست کشید اما شکلات کون کن کی خوشمزش نبود و فقط طعم کمی از اون رو حس میکرد

زبونشو داخل برد و به اطراف نگاه کرد چون کیونگسو نفهمیده بود که شکلاتشو قورت داده!

وقتی که از نبودن شکلات اطمینان پیدا کرد، با اخم به سمت مومو برگشت و خواست تا مثل مامان، که خودشو دعوا میکرد، دعواش کنه اما پشیمون شد.

Jonjini | Kaisoo Where stories live. Discover now