پارت هفدهم

420 141 44
                                    

بعضی از آدما توی یه نقطه از زندگیشون گیر میکنند
توی یه غروب دلگیر
توی یه بعدازظهر پاییزی
توی یه خیابون تاریک و نفرین شده
جونگین، توی اون خیابون گیر کرده بود
درست از شبی که نگاه سرنوشت، تغییر کرد و کیونگسوش رو ازش گرفت!!

-------------------------------------------------------------

سرش رو به نشونه منفی تکون داد و چند قدم با ترس عقب رفت و با احتیاط برگشت

سرعت قدم های کوچولوش رو بیشتر کرد تا هر چه سریع تر به پدرش برسه اما نمیدونست هیچ چیز به اختیار خودش نیست...

با ترمز شدید لاستیک های ماشینی درست زیر پاش، به داخل ماشین کشیده شد و آسفالت های خیابونی که به ویراژ راننده تعظیم کردند!

همزمان با کنده شدن لاستیک های ماشین، جونگین اسم کیونگسو رو فریاد زد اما خبری از پسر کوچولوش نبود و اون نمیدونست که پسرکش توی ماشین رو به رویی در حال دور شدن و نگاه اشک آلودش رو به اون دوخته تا متوجهش بشه و به فریادش برسه...

صدای نفس های بلند جونگین و بغضی که تو گلوش لونه کرده بود

با عجز اسم کیونگسو رو فریاد میزد و دور خودش میچرخید و به هر جایی سرک میکشید.

خیابون سیاه و تنهایی پسر بچه ای که تمام عمرش زیر سایه قوی پدرش از هیچ چیز نترسیده بود!

جونگین روی پاهاش نشست و دستاشو روی زمین غبار گرفته گذاشت و اجازه داد اشکاش، زمین رو از نقشِ غصه پر کنند...

جونگین: کیونگســــویـــاااا...

تاریکی هوا چیزی نبود که ازش بترسه اما تنهایی...
اون هیچ وقت تنها نبود که یاد بگیره باهاش مبارزه کنه!

میترسید و نمیدونست چطور میتونه بهش غلبه کنه...

خونه، روبروی چشماش بود اما مغزش دستور حرکت نمیداد و چشماش تنها به نقطه ای خیره بود که آپاش رو توی دل خودش کشید

بدتر از همه، اکوی فریاد آپا توی خیابون میپیچید و چراغ خونه هایی که از ترس، یکی یکی خاموش میشدن و به تاریکی هوا اضافه میکردن!

چشمای کوچیکش رو بست تا تاریکی هوا پشت پلکای بستش آروم بگیرن و از میزان ترسش کم کنن اما حالا حتی صدای وزش باد هم وحشت زدش میکرد

خواست چشماش رو به سرعت باز کنه که با شنیدن زمزمه ای درست زیر گوشش،فریاد خفه ای کشید

دستی به سرعت روی لبای درشتش نشست و بدن کوچیکش رو سمت خودش برگردوند

دیگه حتی جرئت نداشت چشماش رو باز کنه

اون فقط آپاش رو میخواست

اونا باید همین حالا به حموم میرفتند و آماده خواب میشدن

باید لباس خرس خوابالو رو میپوشید و برای آپا دلبری میکرد تا قربون صدقش بره و کیونگسو رو بیشتر از قبل لوس کنه...

اون همه اینارو میخواست و حالا هیچ کدومشون رو نداشت
نه بغل گرم آپارو نه...

بعد از بغل گرم اون، چه گزینه بهتری میتونست وجود داشته باشه تا کیونگسو به لیست خواسته هاش اضافه کنه؟!
مسلما هیچ چیز....

+ دوست داری همراه من بیای؟

غریبه با آرامش عجیبی شروع به حرف زدن کرد و در جا با مقاومت کیونگسو روبه رو شد...

پسر کوچولو محال بود پدرش رو به یه غریبه ببازه!

چشماش رو با احتیاط باز کرد و صورت غریبه رو از نظر گذروند اونو نمیشناخت

پس باید ازش میترسید هرچند که نگاهش مهربون تر از نگاه عمو چانیول باشه!

Jonjini | Kaisoo Where stories live. Discover now