Serendipity

3.6K 582 73
                                    

یه هفته به سرعت سپری شد. سال ۱۹۵۹ باشکوه تر و زیباتر از قبل به نظر می رسید و همه یه قدم دیگه به دهه ی جدید نزدیک تر می شدن. چهارده سال از پایان جنگ جهانی دوم و آغاز صلح و آزادی می گذشت.
فقط سه سالش بود که اون جنگ بی رحمانه شروع شد... دوران بچگیش پر از خاموشی بود؛ روز ها با صدای تیراندازی و بمب می گذشت و شب ها رو هم با گریه همراه مادرش سر می کرد؛ گریه برای پدری که سالم از جنگ برنگشت.
از اون دوران تاریک، چهارده سال می گذشت اما با این حال جونگ‌کوک هنوز هم صلحی که دنیا بهش نیاز داشت رو پیدا نکرده بود‌.
بیرون خیلی سرد بود و جونگ‌کوک تصمیم نداشت مثل هفته ای که گذشت، خونه رو ترک کنه. هیچ وقت بابت زمستون نگران نبود، اما امسال زمستون به بدترین دشمنش تبدیل شده بود. تمام‌ اتفاقات اخیر تقصیر زمستون بود. معده ی بهم ریخته‌اش، ذهن آشفته‌اش، گونه های سوزان، اما در عین حال یخ زده‌اش. مقصر همه ی اون ها سرما، بی حسی و تاریکی بود. جونگ‌کوک نمی دونست درباره ی زمستون فکر می کنه یا چشم های کیم تهیونگ...
رزی از پشت تلفن مشغول صحبت شد:
- منظورت چیه که یه هفته بیرون نرفتی؟ عزیزم، باید یکم بیرون بری! ببینم اصلا روز سی و یکم چی کار کردی؟ ما همیشه این روز رو باید بریم مهمونی! متاسفم که سال نو کنارت نیستم...  ورونیکا بهم گفت تهیونگ چندتا دوست داشته که این مدت باهاشون وقت گذرونده‌‌. ببینم راستی چرا نرف...
جونگ‌کوک نفس عمیقی کشید، تلفن مشکی رنگ رو کمی فشرد و حرف رزی رو قطع کرد:
- نه نه! من با جیمین رفتم بار؛ اون موقع بیرون رفتم.
رزی پوفی کشید:
- آه جیمین... اون مرد خوبیه. از اون و اوبری چه خبر؟
جونگ‌کوک سعی کرد خودش رو آروم کنه. تهیونگ اون شب دعوتش کرده بود و حتی براش دعوتنامه هم فرستاده بود؛ اما جونگ‌کوک نرفته بود و فکر نمی کرد حضور داشتن یا نداشتنش اینقدر اهمیت داشته باشه. ممکن بود تهیونگ برای بی توجهی به دعوتش، باهاش خوب رفتار نکنه؟ با صدای رزی از پشت تلفن به خودش اومد:
- جونگ‌کوک؟ اونجایی؟
جونگ‌کوک سریع جواب داد:
- آ... آره آره می شنوم. به نظر نمی رسه اوضاعشون خوب باشه.‌ همین روزهاس که به هم بزنن... فکر نکنم جیمین خیلی اوبری رو دوست داشته باشه.
جیمین تنها دوستش تو دانشگاه حقوق بود؛ تنها دوستی که به گذروندن زمان باهاش اهمیت می داد؛ به نظر جونگ‌کوک بقیشون خیلی آزاردهنده و مبهم بودن.
رزی خندید:
- چرا جیمین هیچکدوم از زن هایی که باهاشون قرار می ذاره رو دوست نداره؟
ذهن جونگ‌کوک بابت حرف رزی درگیر شد. چرا جیمین به زن ها علاقه نداشت؟ ممکن بود... از مردها خوشش بیاد؟ نه، حتی فکرش هم اصلا قشنگ نبود. با این حال، جیمین با زن های زیادی خوابیده بود اما نتونسته به هیچ کدومشون عشق بورزه‌... جونگ‌کوک به این فکر افتاد که چه تعدادی از مرد ها، به مردهای دیگه علاقه داشتن؟ نه این امکان نداشت! نمی تونست امکان پذیر باشه! بازهم صدای رزی بود که اون رو به خودش آورد:
- جونگ‌کوک؟ اوه... باید خسته باشی. نمی خوام فکر کنی بهت دستور می دم یا... یا بگم چی کار کنی و چی کار نکنی؛ من ا...‌ اصلا نباید اینطودی باهات حرف بزنم اما... لطفا یکم بیرون برو. می دونم الان همه جای خونه کتاب ریختی... اما نیازی نیست خونه رو تمیز کنی. من الان باید اونجا می بودم و خونه رو تمیز می کردم... مامانم از اینکه تو رو برای مدت زیادی تنها گذاشتم خیلی ناراح...
جونگ‌‌کوک با صدایی که از حالت عادی بلند تر بود، حرفش رو قطع کرد:
- فکر می کنی من بدون تو دست و پا چلفتی ام؟! من همسرتم و می تونم از خودم بدون تو مراقبت کنم! دیگه فکر نکن همیشه باید پیشم باشی و کارهام رو انجام بدی! این تفکرت واقعا قدیمیه!
بعد از کمی مکث، این رزی بود که با صدایی آروم و لرزون، سکوت بینشون رو شکست:
- متاسفم... من... نمی خواستم ناراحتت کنم جونگ‌کوک؛ لطفا از من ناراحت نباش... من نباید اون حرف رو...
پوف کلافه ای کشید و نذاشت همسرش، حرفش رو ادامه بده:
- من نباید صدام رو بالا می بردم... بعدا باهات صحبت می کنم. می رم بیرون یکم مواد غذایی بگیرم و خونه رو تمیز کنم.
- باشه... خداحافظ...
می تونست حس کنه تا چندثانیه ی دیگه، رزی گریه‌اش می گیره. 
رزی تلفن رو قطع کرد و اون رو سرجاش گذاشت. رزی به خونه ی پدریش برگشته بود. موهای فر و بلوندش روی شونه هاش ریخته بود و  اشک‌ هاش گونه هاش رو خیس می کردن. دامن و پیشبندش رو صاف کرد و با باز شدن در اتاق سرش رو بالا گرفت. از دیدن ورونیکا که داخل اتاق می اومد، کمی تعجب کرد:
- اوه... ورونیکا! اینجا چی کار می کنی؟ فکر می کردم با پدرت بیرون رفتی.
ورونیکا تو چارچوب در ایستاد. تاپ و شلوار ساده ای که تنش کرده بود، تعجب رزی رو دو چندان کرد:
- تو... چقدر عجیب و غریب لباس پوشیدی!
ورونیکا ابروهاش رو بالا انداخت و جواب داد:
- من شلوار می پوشم رزی. شلوار خیلی راحت تر از دامنه! البته پدرم آرزو می کنه کاش شلوار نپوشم.
رزی کمی لبخند زد:
- تهیونگ دوست داره؟
- چه اهمیتی داره تهیونگ دوست داشته باشه یا نه؟ اون هیچ وقت بهم نگفته دوست نداره. اون هم مثل بقیه مردها، زن های مدرن رو ترجیح می ده.
- جونگ‌کوک هم مدرن بودن رو ترجیح می ده...
پوفی کشید و با نگاهی غم زده ادامه داد:
- اون... به ندرت صداش رو برای من بلند می کنه اما... اون پشت تلفن سرم‌ داد زد... به نظر می اومد اوضاعش... خوب نباشه. بهم... گفت حداقل یکم کمتر طرز تفکر... قدیمی داشته باشم... اما این طور لباس پوشیدن یا این نوع رفتار... چیزیه که من رو باهاش بزرگ کردن...
ورونیکا حرفش رو برید:
- رزی!
دست ظریف رزی رو گرفت و ادامه داد:
- به هیچ وجه نذار جونگ‌کوک سرت داد بزنه. البته تو این مورد اون اشتباه نکرده؛ خیلی از زن ها فکر می کنن باید برای همسرهاشون زانو بزنن اما اینطور نیست. ما نباید مردها رو از خودمون برتر بدونیم. اگر من فقط چندسال زودتر به دنیا اومده بودم، حتما می رفتم جنگ.
رزی نگاه متعجبش رو به ورونیکا داد:
- جنگ؟! زن ها که نمی تونن برن جنگ! جنگیدن کار مردهاست.
ورونیکا لبخند زد:
- چرا نتونم؟ خیلی هم خوب می تونستم از پسش بر بیام. رزی تو واقعا برام با ارزشی... ببین؛ تو حتما می دونی چرا از خونه فرار کردم. من از شهرهای کوچیک و طرز تفکراتی که به دخترها القا می کنن خوشم نمیاد. من می خوام بیشتر و بیشتر یاد بگیرم، سفر برم، و حتی کارهایی مثل سیگار کشیدن، رانندگی کردن و دانشگاه رفتن رو انجام بدم. این طاقت فرساست و  گاهی اوقات فکر می کنم تهیونگ از این بابت خوشحال نیست و بهم اجازه ی انجامشون رو نمی ده‌.
- اون... باهات بد رفتاری می کنه؟
- البته که نه! اون فقط یکم تفکراتش از من سنتی تره. می دونی که تهیونگ رو دوست دارم. اون بچه دوست داره و می خواد بچه داشته باشیم‌اما من... آه... اما من هیچ وقت نمی خوام بچه داشته باشم. بچه فقط مثل یه سرعت‌گیر، من رو محدود می کنه!
رزی خندید اما وقتی دید ورونیکا نمی خنده و تو سکوت بهش خیره شده، خنده‌اش رو متوقف کرد و نگاهش رو به نوک کفش هاش داد:
- ت... تو جدی می گی که بچه نمی خوای؟! من از بچگیم دلم می خواست مادر شم. من... نمی تونم درکت کنم ورونیکا.
- فکر نمی کنم مثل تو باشم. بیا بریم ماهیگیری رزی!
- اما چطور...
ادامه ی حرفش رو با نگاه سنگین ورونیکا خورد.
- متاسفم ورونیکا...
ورونیکا بهش لبخند زد و بحث رو عوض کرد:
- وقتی به تهیونگ زنگ زدم گفت کل این یه هفته رو غذای بیرون خورده. از اونجایی که گفته بودی جونگ‌کوک آشپزیش خوبه، به نظرم خوب می شه اگه جونگ‌کوک بره اونجا.
- البته که می تونه! غذاهای جونگ‌کوک واقعا عالی ان!
ورونیکا با لبخند گفت:
- چه عالی! حالا بیا بریم یکم ماهی بگیریم و سرخ کنیم.
رزی هم متقابلا لبخندی زد و سر تکون داد.
جونگ‌کوک از راهروی فروشگاه پایین رفت و به محصولات غذایی بی شماری که جلوش بود نگاهی انداخت. آمریکایی ها تقریبا همه چیز رو وارد بازار کرده بودن و عجیب ترین اسامی رو روشون گذاشته بودن. هات داگ دیگه چی بود؟
یه قوطی پوره ی گوجه فرنگی برداشت و دنبال قفسه ی ماکارانی گشت اما چشم هاش با دیدن مرد آشنا و مو بلوندی که تو فروشگاه قدم می زد گرد شد. با تمام سرعتی که می تونست فرار کنه و شبیه دیوونه ها به نظر نرسه سمت راهروی جلوش رفت و اولین جیزی که جلوی دستش بود رو بدون خوندن پرچسب روش تو سبد خریدش گذاشت. به عقب نگاه کرد و تهیونگ رو دید که مشغول برداشتن سبزیجات بود. مرد مو بلوند سرش رو بالا گرفت و لحظه ای با جونگ‌کوک چشم تو چشم شد. جونگ‌کوک چشم های گشاد شده‌اش رو از روی مرد برداشت و سریع سمت دیگه ای رفت. لعنتی! من رو دید! جونگ‌کوک سعی کرد سمت راهروی دیگه ای فرار کنه اما به خانم تقریبا مسنی برخورد کرد و تمام وسایلی که اون خانم برداشته بود روی زمین ریخت. زن تقریبا عصبانی غرید:
- حواست کجاست آقا؟!
جونگ‌کوک برای برداشتن وسایل اون زن، روی زمین خم شد:
- متاسفم خانم... ببخشید.
زن صداش رو کمی بلند کرد:
- شما مردهایی که بعد جنگ به دنیا اومدین اصلا رفتار خوبی ندارین!
جونگ‌کوک چیزی نگفت و به جمع کردن وسایل ادامه داد. لحظه ای بعد، صدای بم تهیونگ گوشش رو پر کرد:
- بابت رفتار دوستم عذرخواهی می کنم خانم.
سرش رو بلند کرد و به تهیونگی که مثل همیشه کت بلندی پوشیده بود خیره شد. تهیونگ به آرومی ادامه داد:
- حرف هاتون رو قبول دارم. ما مردهای جوان به راحتی نمی تونیم درک کنیم چه چیزی درسته.
دست زن رو گرفت که باعث شد گونه هاش کمی رنگ بگیره:
- اما چرا خانم جوان و زیبایی مثل شما باید این حرف هارو تو همچین مکانی به زبون بیاره؟
جونگ‌کوک خشکش زده بود و با گیجی به سرامیک های زمین چشم دوخته بود. زن با تعجب پرسید:
- ج... جوان؟
تهیونگ به آرومی خندید و زمزمه وار جواب داد:
- البته! به نظر نمی رسه حتی یه روز بالای سی و پنج سالگی گذرونده باشین.
جونگ‌کوک پوزخند محوی زد چون مطمئن بود زن حداقل پنجاه سالشه.
زن میانسال که حالا گونه هاش کاملا رنگ گرفته بود، بلند خندید:
- تو... تو خیلی جذابی، اینطور نیست؟
تهیونگ در جوابش لبخند زد:
- فقط با شما؛ مادام.
تهیونگ پشت دست زن رو بوسید و ادامه داد:
- ملاقات با شما باعث افتخارم بود.
جونگ‌کوک درحالی که سبد خرید زن رو دستش گرفته بود بلند شد:
- خانم؛ خرید هاتون.
زن قبل از گرفتن وسایلش حتی به جونگ‌کوک نگاه نکرد و تماماً به تهیونگ خیره و مثل دختری نوجوان لکنت گرفته بود:
- ه... همچنین! برای من هم باعث افتخار بود.‌.. مرد جوان!
خریدهاش رو از جونگ‌کوک گرفت و به قسمت دیگه ای از فروشگاه‌ رفت. جونگ‌کوک با تمسخر به تهیونگ نگاهی انداخت:
- یکم زیادی برات پیر نبود؟
تهیونگ لبخندش رو خورد و چشم غره ای رفت:
- من اینکارهارو انجام دادم تا تو مجبور نباشی عواقب کارت رو تحمل کنی! حالا هم که می بینم داری از من دوری می کنی.
لبخند جونگ‌کوک روی لب هاش خشک شد:
- چقدر زننده.
تهیونگ به دست جونگ‌کوک اشاره کرد و پوزخند زد:
- اونی که تو دستته پوره ی گوجه فرنگیه؟ مگه بچه ای؟
جونگ‌کوک نگاهش رو از تهیونگ گرفت:
- من اندازه ی تو پول ندارم؛ پس ببخشید که پولم رو صرف یه اتاق مخصوص مشروب نمی کنم. تازه، این فقط برای شامه چون وقت ندارم گوجه فرنگی خرد کنم.
تهیونگ به مرد جوان خیره شد و بکی از دست هاش رو به آرومی روی کمر جونگ‌کوک گذاشت:
- زیاد وقت نداری جونگ‌کوک. امشب برای من شام می پزی.
جونگ‌کوک نگاه متعحبش رو به مرد مو بلوند داد:
- چی؟! من؟! کی گفته...
- این یه سوال نبود؛ یه دستوره.
بدون اینکه منتظر جواب جونگ‌کوک باشه، دستش رو گرفت و اون رو تو راهروهای فروشگاه مواد غذایی دنبال خودش می کشید.
- ببخشید؟!
جونگ‌کوک بین راه ایستاد و بازوش رو از دست مرد بیرون کشید:
- من از کسی دستور نمی گیرم! خیلی ممنو...
- البته که اینکار رو می کنی!
مستقیم و با اعتماد به نفس زیادش به جونگ‌کوک خیره شد. ادامه داد:
- وقتی رفتار بدی داری، اینکار رو می کنی.
جونگ‌کوک دست هاش رو مشت کرده بود و منظور حرف تهیونگ رو نمی فهمید:
- رفتار بد؟!
تهیونگ در جوابش پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:
-  دعوتم رو نادیده می گیری؟ نامه‌ام؟ تماس های تلفنیم؟ نگران بودم نکنه ترسونده باشمت. نکنه کاری دست خودت بدی.
گلوش رو صاف کرد و ادامه داد:
- پس تو امشب برام شام درست می کنی جئون جونگ‌کوک. شنیدم می تونی آشپزی کنی و همین برام کافیه.
جونگ‌کوک رو گرفت و سمت راهروی سبزیجات کشوند.
- ا... اما... تو اینقدر یهویی...
تا اومد چیزی بگه وسط راهرو ایستادن و تهیونگ سبد خرید رو دستش داد‌:
- هرچی برای درست کردن شام نیاز داری بردار و آم...بیا این بیست پوند رو هم بگیر. ساعت هفت و نیم تو خونم منتظرتم!
کلمات تهیونگ ذهن جونگ‌کوک رو غرق خودش کرد. می خواست اعتراض کنه اما اینکار رو نکرد‌. بخشی از وجودش از این بابت خوشحال بود، طوری که انگار کلمات تهیونگ ستون فقراتش رو نوازش می کردن. برای تهیونگ سر تکون داد و بعد از اینکه مرد مو بلوند از فروشگاه خارج شد، دستش رو تو جیبش برد و نفس عمیقی کشید‌. نمی تونست بفهمه چرا هرموقع مقابل تهیونگ قرار می گرفت نفس کشیدن براش سخت می شد.
تمام وسایلی که برای آشپزی نیاز داشت رو تهیه کرد و چون تهیونگ بهش پول زیادی داده بود، کمی بیشتر از چیزهایی که نیازش می شد برداشت.

Somebody to love | persian translateWhere stories live. Discover now