Change your mind

3.9K 590 185
                                    

جونگ‌کوک با عجله وارد خونه ی نسبتا قدیمیشون شد.
رزی به محض ورود جونگ‌کوک سمتش برگشت:
- اوه جونگ‌کوک!
دست هاش رو دور گردن جونگ‌کوک حلقه کرد و ادامه داد:
- وقتی اومدم خونه و ندیدمت یکم ترسیدم.
جونگ‌کوک هم متقابلا دست هاش رو دور کمر همسرش حلقه کرد:
- پیش تهیونگ بودم؛ متاسفم.
رزی لبخند زد:
- مشکلی نیست.
لب هاشون رو آروم روی هم گذاشتن و بعد از چند ثانیه جدا شدن.
- تو یورکشایر دیدن مادرت هم رفتم. یکم از اینکه نتونستی بیای ناراحت بود... اما بهش گفتم کلی کار داشتی.
جونگ‌کوک در جوابش لبخندی زد؛ کتش در آورد و روی مبل نشست. رزی هم کنارش نشست؛ با انگشت هاش بازی کرد و  ادامه داد:
- خب... م... من با پدرم هم صحبت کردم...
- اتفاقی افتاده؟
با صدای آروم جواب داد:
- اون گفت نباید تو دانشگاه درس بخونم. می گفت دانشگاه گیاه شناسی وقتم رو تلف می کنه.
- حقیقتا باهاش موافقم. می تونی تجارت یا یه چیز بهتر یاد بگیری؛ انگلیسی گزینه ی مناسبیه. می تونی یه معلم شی رزی! حتی...
- نه جونگ‌کوک.
به جونگ‌کوک چشم دوخت و ادامه داد:
- اون می گفت دانشگاه رفتنم وقت تلف کردنه؛ منظورش هر دانشگاهی بود... اون می گفت به عنوان یه زن باید جایگاهم رو بدونم
جونگ کوک میون حرفش پرید:
- چی؟!
با تعجب سرش رو تکون داد:
- پدرت... خدای من اون هنوز هم تفکرات سی سال پیشش رو نگه داشته! باید خیلی از حرفش ناراحت شده باشی... متاسفم.
- ناراحتم کرد... چون راست می گفت! من باید کارهای توی خونه رو انجام بدم! من باید وقت بیشتری رو برای کاری که باید بکنم صرف کنم. من یه شب براشون شام درست درست کردم و پدرم گفت اصلا خوب آشپزی نمی کنم و... اون گفت تعجب می کنه که هنوز من رو ترک نکردی.
جونگ‌کوک برای چندثانیه متوقف شد و بعد با سرفه ای به خودش اومد:
- دیوونه شدی؟! چرا باید به خاطر دستپختت ترکت کنم و... خدای من! رزی! دلیلی که گیاه شناسی می خونی اینه که می تونی در آینده شغل و درآمد خودت رو داشته باشی. شاید باغبان خونه ها شی یا یه گیاه شناس! حتی می تونی برای خودت یه گل فروشی داشته باشی و...
- نه نه! من هیچ کدوم از این هایی که می گی رو نمی خوام. من نمی خوام کار کنم جونگ‌کوک. من یه زنم و این یعنی باید خونه دار و مادر باشم. غذاهای خوبی درست کنم، خونه رو تمیز کنم و بچه ها رو بزرگ کنم. این دقیقا همون کاریه که من باید انجام بدم! من ورونیکا رو تحسین می کنم اما اون واقعا تو یورکشایر خیلی عجیب رفتار می کرد! اون شلوار می پوشید و ماهی گیری می کرد. این کارها رو مردها انجام می دن و...
- تو چت شده رزی؟! تو مجبور نیستی کارهایی که گفتی رو انجام بدی. می دونم فکر می کنی مادر بودن و خونه داری تنها کارهاییه که می تونی انجام بدی؛ اما تو باید یه شغل پیدا کنی! تو واقعا نیاز به یه شغل داری رزی. خودت هم می دونی حقوق من برای هردومون کافی نیست. امیدوارم حداقل برای یه مدت هم که شده، حداقل تا وقتی که یه وکیل خوب بشم یه شغل برای خودت پیدا کنی.
رزی با خستگی به جونگ‌کوک خیره شد:
- اما این خیلی عجیبه. چرا باید اوضاع رو تغییر بدیم؟ زن ها تو خونه کار می کنن چون...
جونگ‌کوک اجازه نداد حرف رزی تموم بشه و به سرعت از روی کاناپه بلند شد:
- رزی داری احمقانه رفتار می‌کنی!
چشم های رزی از ترس و تعجب درشت شد:
- م... من نمی خواستم... عصبانیت کنم. م... من فقط فکر نمی کنم این درست باشه که...
- حداقل پای حرفت بمون! من کم کم دارم ازت خسته می شم. بابت هر چیز کوچیکی از من عذرخواهی می کنی و رفتارت طوریه که انگار من از سرت زیادم! من به هیچ وجه این رو نمی خوام!
چندثانیه مکث کرد و نفس عمیقی کشید. رزی دهنش رو باز کرد تا از جونگ‌کوک عذرخواهی کنه، اما پشیمون شد و به سر تکون دادن اکتفا کرد.
- من فقط سعی می کنم اونطور که یه زن باید با همسرش رفتار کنه، درست رفتار کنم... تو هرروز درس می خونی و خیلی سخت کار می کنی و...
جونگ‌کوک اجازه نداد حرف رزی تموم شه:
- بسیارخب ولی من نیازی ندارم طوری باهام رفتار کنی انگار پدرت یا همچین چیزی ام!
رزی نگاهش رو از جونگ‌کوک گرفت و سر تکون داد. جونگ‌کوک هوفی کشید و سرش رو پایین انداخت:
- متاسفم... نمی خواستم صدام رو بالا ببرم...
رزی با سرعت جواب داد:
- نه نه لطفا ازم عذرخواهی نکن... تو حق داشتی که سرم داد زدی.
جونگ‌کوک جوابی نداد و پشتش رو به رزی کرد:
- من امروز خیلی خسته شدم؛ می رم بخوابم.
جونگ‌کوک سمت اتاق رفت و رزی هم مثل توله سگی که گم شده بود، دنبالش راه افتاد. درست همین لحظه بود که متوجه شد تسلیم بودن رزی در برابرش، اصلا براش خوشایند نبود اما در مقابل، تسلطی که تهیونگ روش داشت، باعث می شد حس خوشایند لذت بدنش رو تسخیر کنه.
نمی تونست درک کنه که چرا همچین احساسی داره...
----
دو هفته گذشت. جونگ‌کوک کل این دو هفته به این فکر می کرد که آیا تهیونگ اصلا بهش فکر می کنه؟ چون تهیونگ کسی بود که تمام فکر و ذکر جونگ‌کوک رو درگیر خودش کرده بود. حتی بعد از اینکه اونطور ازش ترسیده بود، باز هم تمام مدت به اون وکیل مو بلوند فکر می کرد.
رزی دانشگاه رو رها کرده بود و تو خونه بیشتر از هر وقت دیگه ای مطالعه می کرد. اون خیلی خسته به نظر می رسید اما جونگ‌کوک نمی تونست یکبار دیگه هم باهاش دعوا کنه؛ پس ساکت موند و به نظر همسرش احترام گذاشت.
هر وقت با رزی حرف می زد، اون فقط جونگ‌کوک رو ستایش می کرد و رفتارش با جونگ‌کوک درست مثل یه پادشاه بود؛ هرچند اون این رو نمی خواست، در واقع نرمال بودن تنها چیزی بود که نیاز داشت.
رزی با لحن معترضش، اون رو از افکار بی انتهاش خارج کرد:
- کاری که آمریکا داره با ویتنام انجام می ده واقعا وحشیانه به نظر میاد! بهش یه نگاه انداختی؟
جونگ‌کوک هومی گفت و به رزی که روی کاناپه نشسته بود خیره شد. با پوزخند زمزمه کرد:
- واقعا احمق بودنشون رو نشون می ده؛ اون ها برای جنگ و خونریزی می رن اون سر دنیا.
- به نظرم آمریکا باید اجازه بده اون ها هم آزادی داشته باشن؛ مخصوصا حالا که این کشور می خواد کمونیستی باشه... واقعا نمی فهمم چرا آمریکا می خواد تو امور همه ی کشورها دخالت کنه...
جونگ‌کوک کاملا با حرف های همسرش موافق بود و بحثی نداشت. اما رزی حرفش رو تموم نکرد؛ به جاش ادامه داد:
- من چی می دونم؟ به هرحال من نباید تو سیاست باشم؛ مردها این کار رو انجام می دن.
رزی خندید اما جونگ کوک آهی کشید.
رزی سمت همسرش رفت، متوجه شد اون کمی ناراحته:
- چیزی شده؟
- نمی دونم رزی! این که اینقدر حقیرانه درباره ی خودت و جایگاهت صحبت می کنی واقعا افکار مریضیه. تو یه زن هستی و حداقل باید به این فکر کنی که زن ها جایگاه با ارزش تری دارن. تازه، از وقتی دانشگاهت رو ترک کردی تمام کاری که انجام می دی تو خونه نشستنه! من واقعا ترجیح می دم سرکار بری و یه کار به درد بخور انجام بدی. فکر نمی کنم درآمد من بیشتر از این برای جفتمون جواب بده.
رزی جلوتر رفت تا دست هاش رو بگیره اما جونگ‌کوک اون رو پس زد و حین این کار، اتفاقی به گونه ی رزی سیلی زد.
- ا... اوه!
جونگ‌کوک شوکه و با چشم هایی درشت شده ادامه داد:
- خدای من! من... من خیلی متاسفم. نفهمیدم... اتفاقی بود، من... متاسفم...
رزی دستش رو روی گونه‌اش گذاشت:
- ا... اشکالی نداره.
جونگ‌کوک کمی جلوتر رفت تا  قرمزی جزئی که روی صورت رنگ پریده ی همسرش ایجاد شده بود رو نگاه کنه. رزی ادامه داد:
- من چندجای مختلف خوندم وقتی زن ها خیلی ساکت باشن و حرف زیادی نزنن، این رفتار برای مردهای خجالتی مثل تو کاملا طبیعیه.
جونگ‌کوک ناباور چند قدم عقب رفت:
- چی؟!
کمی اخم کرد و ادامه داد:
- من قصد ندارم‌ بهت آسیب بزنم‌ رزی! لطفا فکر نکن که...
رزی حرفش رو قطع کرد:
- فکر نمی کنم... فقط... اینکه این کار رو انجام دادی خیلی خوب بود. بعضی اوقات خیلی از من‌ ناراحت می شی و من... حس می کنم خیلی احمقم و تو رو ناامید می کنم! اگر فکر می کنی با روش های سختگیرانه باید بهم آموزش بدی و...
- تو عقلت رو از دست دادی؟! چ... چرا باید اصلا به همچین چیزی فکر کنی؟! نه؛ من به هیچکس آسیب نمی‌ زنم! مخصوصا تو؛ چرا باید بهت آسیب بزنم؟! افکار پوسیده و قدیمی تو رو تو خودش غرق کرده رزی...
جونگ‌کوک از حرف خودش خشکش زد. افکار پوسیده و قدیمی...؟ چقدر آشنا بنظر می‌رسید!
رزی شروع به صحبت کرد:
- م... من متاسفم... من...
جونگ‌کوک بدون گفتن چیزی از کنارش رد شد و این باعث شد رزی حرفش رو ادامه نده.
- من باید برم بیرون؛ یادم افتاد یه سری کار هست که باید انجام بدم.
- کار؟ چه کاری؟
جونگ‌کوک کتش رو برداشت و نگاهش رو به رزی داد:
- کار دانشگاهم. ما قرار بود برای یه پروژه تو دانشگاه قرار بذاریم که ذهنم کاملا ازش دور شد.‌‌.. به اندازه کافی دیر کردم؛ باید سریع تر برم.
- اوه باشه... اگر خیلی کارت طول کشید، لطفا پیش جیمین بمون... جاده ی خارج از شهر و منتهی به دانشگاهت افراد خطرناکی داره.
سرش رو تکون داد:
- همینطوره؛ سریع تر باید برم.
از خونه خارج شد؛ هوا تاریک بود و باد سردی به صورتش می خورد. از پله های خونه پایین رفت و با سرعت راه افتاد و وقتی به عمارت مجلل تهیونگ رسید، نفس عمیقی کشید.
داخل عمارت، تهیونگ پشت به ورونیکا جلوی پنجره ایستاده بود و تمام تلاشش رو می کرد که حرف بدی نزنه. ناخن هاش رو محکم تو کف دستش فرو کرد:
- همینی که من‌ گفتم ورونیکا! حدقل نباید بهش فکر کنیم؟!
ورونیکا حرفش رو قطع کرد:
- دوباره بحثش رو وسط نکش تهیونگ. می دونی که بچه دار شدن برام از تحقیر شدن هم بدتره! حتی نمی خوام راجع به داشتن بچه فکر کنم.
- اما من...
ورونیکا با عصبانیت وسط حرفش پرید:
- چرا فکر می کنی حق داری در این مورد صحبت کنی؟! تو هیچ وقت جرات همچین کاری رو نداشتی و نداری! پس فقط دهنت رو ببند و به وکالت احمقانت برس!
تهیونگ دست هاش رو محکم مشت کرد و گفت:
- درسته! تو می تونی هر غلطی دلت می خواد بکنی و من نباید خلاف نظرت حرف بزنم؟
ورونیکا جلو رفت و یقه ی پیرهن تهیونگ رو تو مشتش گرفت:
- تو جرات نداری اینطوری با من‌ حرف بزنی!
تهیونگ رو هل داد و کمی عقب رفت. تهیونگ می دونست که نمی تونه چیزی به ورونیکا بگه؛ بدون حرفی از کنارش رد شد و سمت اتاق کارش رفت.
ورونیکا تقریبا داد زد:
- تو فکر می کنی من یه زن خونه دار احمقم که برات بچه بیارم و...
- خودت هم می دونی که همچین فکری نمی کنم ورونیکا! هیچ وقت همچین فکر نکردم! من فقط فکر کردم بچه می‌تونه کمک کنه تا به هم نزدیک تر بشیم. ما خونه ی بزرگ و درآمد خوبی...
حرفش با دیدن ورونیکا که کتش رو برداشته بود و سمت در می رفت قطع شد:
- کجا می ری؟
- می رم‌ پسرعموم که از ایتالیا اومده رو ببینم؛ احتمالا فردا صبح برمی گردم.
بدون اینکه منتظر جوابی از تهیونگ باشه، از خونه بیرون رفت و در رو محکم پشت سرش کوبوند.
تهیونگ خودکارش رو روی میز پرت کرد و صورتش رو با دست هاش پوشوند. بحثی که با ورونیکا داشت باعث شده بود سردرد بدی بگیره. اون هیچ وقت به تهیونگ اجازه نمی داد وسط دعواهاشون حرفی بزنه و اگر هم حرفی می زد، ورونیکا طوری باهاش برخورد می کرد که انگار شخصیت زن ها رو تخریب کرده و تهیونگ، هیچ وقت این رو درک نمی‌کرد. ورونیکا اصلا شبیه وقتی نبود که هم رو ملاقات کردن؛ اون ها فقط هجده سالشون بود و الان با گذشت زمان، ورونیکا کاملا آدم متفاوتی تو بیست و شش سالگیش شده بود.
تو افکارش چرخ می زد که متوجه شد کسی در می زنه. از روی صندلیش بلند شد و سمت در رفت. فکر کرد ورونیکا چیزی جا گذاشته اما وقتی در رو باز کرد و با جونگ‌کوک مواجه شد، کمی تعجب کرد.
موه های قهوه ای روشنش زیر نور ماه می درخشید؛ لباس یقه اسکی و کت بلندی پوشیده بود. جونگ‌کوک با نگاه نیازمندش به تهیونگ چشم دوخته بود.
- اگر اینجا اومدی تا بهم بگی من مرد افتضاحی ام، زحمت نکش چون همین الان شنیدمش و متاسفم، حالم خیلی خوب نیست.
جونگ‌کوک سرش رو تکون داد:
- نه برای این نیومدم. چند دقیقه پیش دیدم ورونیکا از خونه رفت... زود برمی گرده؟
- تا فردا صبح خونه نیست.
جونگ‌کوک زیرلب هومی گفت و با چشم هایی درخشان به تهیونگ خیره شد. تهیونگ هم متقابلا نگاه منترش رو به جونگ‌کوک داد و منتظر شد چیزی بگه؛ اما هردو خوب می دونستن جونگ‌کوک قرار نیست چیز زیادی بگه.
- م... من...
آروم داخل خونه رفت و جلوی تهیونگ ایستاد. ادامه داد:
- من... می خوام... به فاکم بدی.
تهیونگ در رو بست و برای چندثانیه متوقف شد:
- بازهم قراره فرار کنی بَره کوچولو؟
جونگ‌کوک نزدیکی گوش تهیونگ زمزمه کرد:
- ن... نه.
به پیرهن تهیونگ چنگ انداخت و ادامه داد:
- اینبار... نه. من... من اینبار.‌.. می خوامت. من... می خوامش. من خیلی بد بهش نیاز دارم تهیونگ.
تهیونگ کت جونگ‌کوک رو از تنش درآورد و آویزون کرد.
- نیاز داری که برات چی کار کنم؟
دست های تهیونگ دور کمرش حلقه شد؛ به تهیونگ چشم دوخت و انگشت های سردش رو روی فک گرم تهیونگ کشید.
- من تو رو نیاز دارم. من می خوام باهام وحشیانه رفتار کنی و به فاکم بدی... بهت نیاز دارم که عقب نکشی، آروم و خوب رفتار نکنی و فقط...
لبهاش رو روی لب های تهیونگ فشار داد و بعد از چندثانیه با حس نیاز عقب کشید:
- به فاکم بده‌.
تهیونگ نفس عمیقی کشید؛ خم شد و جونگ‌کوک رو روی دست هاش بلند کرد؛ زمزمه وار گفت:
- این دقیقا همین چیزیه که می خوام... جئون جونگ‌کوک.
جونگ‌کوک دست هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و  اون رو با حس نیاز بیشتری بوسید.
این بار، همه چیز کاملا درست به نظر می رسید.
انقدر درست که حتی جونگ کوک هم نمی‌تونست انکارش کنه.
هردوشون، بیشتر از هروقت دیگه ای به هم نیازمند بودن.

_______
بابت وقفه ای که بین این پارت ها پیش اومد واقعا متاسفم💔
امشب یه پارت دیگه هم میذارم که تاحدودی جبرانش کنم.
ممنون از ووت و کامنتاتون💜

Somebody to love | persian translateWhere stories live. Discover now