vague

2.6K 396 48
                                    

صبح روز بعد جونگ‌کوک صبحونه ای همراه با شیر و چای برای رزی حاضر کرد. با اینکه شب قبل به خونه برگشته بود، اما رزی خواب بود و نمی خواست بیدارش کنه؛ بنابراین قبل از رزی از خواب بیدار شده بود تا صبحونه ای براش حاضر کرده باشه. زن جوان تقریبا ساعت هشت از خواب بیدار شد و مثل هرروز، بعد از پوشیدن لباس کارش با عجله به آشپزخونه رفت و با دیدن جونگ‌کوک متوقف شد:
- ا... امروز خونه ای!
مرد جوان به آرومی خندید و نگاهش رو به رزی داد:
- آم... آره؛ کارم با تهیونگ زودتر تموم شد. برات صبحونه درست کردم.
- ا... اوه! این کارت خیلی شیرینه؛ ممنونم.
مرد جوان لبخندی زد، سینی رو از روی کابینت برداشت و روی میز ناهارخوری کوچیکشون قرار داد. لیوان رو برداشت که برای همسرش چای بریزه، اما رزی متوقفش کرد و بوسه ای روی گونه‌اش گذاشت :
- نیاز نیست اینقدر زحمت بکشی جونگ‌کوکی؛ تو این چند روز رو بیش از اندازه کار کردی. لطفا بذار من انجامش بدم.
- نگران نباش رزی من فقط...
رزی اجازه نداد حرف همسرش به اتمام برسه و قوری چای و لیوان رو از دست همسرش گرفت:
- لطفا! تو همه ی اینکار ها رو برای من انجام می دی و این من رو خیلی شرمسار می کنه جونگ‌کوکی.
جونگ‌کوک اجازه داد همسرش قوری رو بگیره و نگاه نامطمئنش رو به رزی دوخت و زن جوان هم متقابلا بهش خیره شد:
- ت... تو یه مردی و نباید اینطور کارهایی که وظیفه ی منه رو انجام بدی؛ من از پسشون بر میام.
اخم محوی روی پیشونی جونگ‌کوک نشست و غر زد:
- اما من فقط برای همسرم صبحونه حاضر کردم؛ می تونی فقط این حقیقت رو قبول کنی.
رزی از حرکت ایستاد و نگاه ترسیده‌اش رو به جونگ‌کوک داد:
- چ... چرا؟ من خوب آشپزی نمی کنم؟ آه خدای من... آشپزی من خوب نیست؛ می دونستم پرستار شدن برای من ایده ی خیلی بدیه. خیلی وقته غذای خوبی برات درست نکردم؛ اینطور نیست؟
جونگ‌کوک با تعجب سرش رو تکون داد و آب دهنش رو فرو برد؛
- ن... نه! منظورم این نبود! م... من فقط می خواستم زحماتت رو جبران...
- جبران؟ من که کاری انجام ندادم. اگر اینطور باشه که می گی، این منم‌که باید زحمات تو رو جبران کنم.
لبخندی روی لب های جونگ‌کوک نشست و با صدای آرومی جواب داد:
- تو هم کار می کنی رزی؛ حداقل شایسته ی این هستی که هر از گاهی کسی برات آشپزی کنه.
رزی همچنان مات و متعجب به نظر می رسید:
- پدرم هیچوقت برای مادرم آشپزی نکرد.
- م... من و پدرت خیلی باهم متفاوتیم!
رزی سری تکون داد و برای خوردن صبحونه‌اش روی صندلی نشست. جونگ‌کوک هم نفس عمیقی کشید و سمت مبل های اتاق نشیمن کوچیکشون رفت. عکسی که روی میز عسلی کنار مبل خودنمایی می کرد رو برداشت و نگاهی بهش انداخت که صدای رزی به گوشش رسید:
- اون عکس رو خواهرم از خونه ی جدیدشون فرستاده. به نظرت خیلی قشنگ نیست؟ اون تعریف می کرد زندگی توی بریستول واقعا عالیه!
رزی سه خواهر داشت؛ دوتاشون از خودش بزرگتر و یکیشون کوچیکتر بود و هر سه خواهرش قبل از اون ازدواج کرده بودن. جونگ‌کوک هومی کشید و بازهم به عکس خیره شد. دو خواهر بزرگتر رزی همراه شوهرهاشون جلوی شومینه ی کوچیکی ایستاده بودن و لبخندی به لب داشتند.
عضلات شوهرانشون ساخته شده بود و هیکل بزرگی داشتن. موهای یکی از اونها مشکی و براق، و موهای مرد دیگه بلوند بود و خانوادشون صمیمی به نظر می رسید. هیچ کدوم از خواهرهای رزی کار نمی کردن و یکی از اونها به تازگی باردار شده بود. یکی از مردها افسر پلیس و اون یکی مکانیک بود؛ هردو کاملا توی شغلشون موفقیت های زیادی داشتن و اونقدری از جونگ‌کوک بزرگتر بودن، که هردو توی جنگ جهانی شرکت کرده بودن.
نگاهش رو از عکس گرفت و به رزی دوخت:
- تاحالا آرزو کردی کاش جای خواهرات بودی؟
- بعضی اوقات.
جونگ‌کوک هوفی کشید و نگاهش رو از رزی گرفت. عکس رو روی میز گذاشت و انگشتش رو روی لب های خشکش کشید:
- نرم کننده ی لب داری؟ لب هام اخیرا خیلی خشک شدن.
رزی برای لحظه ای متوقف شد و نگاه عجیبی به جونگ‌کوکی که بهش خیره شده بود انداخت:
- آم... آره آره... می تونی از توی کیفم برداری.
مرد جوان کیف همسرش رو از روی مبل برداشت و بعد از پیدا کردن بالم لبی که ظاهرش مثل بقیه ی رژلب ها بود، درش رو باز کرد. به آینه ی کوچیک کنار آشپزخونه چشم دوخت و بالم رو به آرومی روی لب هاش کشید. لب هاش رو به آرومی روی هم فشرد و توجهش به هاله ی صورتی و براقی که روی لب هاش خودنمایی می کرد جلب شد.
لایه ی دیگه ای از بالم رو روی لب هاش کشید و از داخل آینه به تفاوت رنگ صورتی بالم و پوست رنگ پریده‌اش خیره شد. لایه ی دیگه ای روی لب هاش زد و لب هاش با هر لایه ای که می زد، صورتی و صورتی تر از قبل به نظر می رسید. بازهم بالم رو بالا برد تا بازهم روی لبش بکشه، که با صدای رزی متوقف شد:
- فکر نکنم نیاز باشه اینقدر زیاد ازش استفاده کنی؛ یه لایه هم برای نرم کردن لب هات جواب می ده.
جونگ‌کوک بالم رو پایین آورد، هومی گفت و بعد از بستن درش، اون رو توی کیف همسرش برگردوند.
موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد و مشغول بازی کردن با الماس روی گردنبندش شد. از بابت ترک کردن تهیونگ ناراحت بود؛ مرد مو بلوند معمولا نگاه سرد و خشکی داشت، اما اینبار چشم های درخشانش مثل چشم های یه پاپی مظلوم به نظر می رسید. آهی کشید و گردنبند روی گردنش رو رها کرد و سمت رزی برگشت:
- فکر نمی کنی نقره خیلی... اوه؟
حرفش با دیدن همسرش که کیفش رو برداشته بود و مشغول پوشیدن کفش هاش بود قطع شد:
- اینقدر زود داری می ری؟ فکر نمی کردم کارت ساعت نه صبح شروع شه.
- تصمیم گرفتم امروز رو زودتر برم.
جونگ‌کوک با گیجی به زن جوان خیره شد؛ رزی هیچوقت اینقدر ناراحت نبود.
- همه چیز خوبه رزی؟
رزی لحظه ای متوقف شد، از جلوی در نگاهی به جونگ‌کوک انداخت و اخمی روی پیشونی‌اش نشست:
- نمی تونی مثل بقیه ی مردها باشی؟!
جونگ‌کوک از حرف ناگهانی همسرش تعجب کرد و ابروهاش رو بالا انداخت. از روی مبل بلند شد و به رزی که مشغول غر زدن بود چشم دوخت:
- من فقط... من همین الان خیلی باهات رک و بی پرده صحبت کردم و تو حتی صدات هم بلند نکردی. می دونم آدم ساکتی هستی و اکثر اوقات سکوت رو ترجیح می دی، اما نمی خوای حداقل یکم شبیه مردها رفتار کنی؟!
جونگ‌کوک از بابت حرف رزی کمی آزرده شد. همیشه می دونست که مثل مردها رفتار نمی کنه؛ وقتی مدرسه می رفت به خاطر همین موضوع توسط همکلاسی هاش مسخره می شد و اون رو با القاب بدی صدا می زدن؛ می دونست شبیه یک مرد نیست چون مردها و پسرهای اطرافش اون رو با عناوین زنونه صدا می زدن و از این بابت ناراحت می شد.
همیشه آرزو می کرد که ای کاش می تونست مثل یه مرد رفتار کنه.
جونگ‌کوک با نگاهی آزرده و ناراحت به رزی خیره شد. زن جوان نفسش رو بیرون داد و به زمین چشم دوخت:
- م... من متاسفم.
چشم هاش رو بست و ادامه داد:
- م... من واقعا متاسفم؛ نمی خواستم این رو بگم. م... من فقط دیشب به اندازه ی کافی نخوابیدم.
جونگ‌کوک سری تکون داد و دست هاش رو بالا برد تا الماس کوچیک رو بین انگشت هاش بگیره. رزی به همسرش چشم دوخت و مرد جوان نگاهش رو از زن گرفت؛ صدای آهسته‌اش فضا رو پر کرد:
- ب... بسیار خب. فکر کنم بهتره زودتر بری بیمارستان؛ احتمالا به زودی هوا بارونی شه.
رزی سرش رو به آرومی تکون داد و چرخید تا از خونه خارج شه.
جونگ‌کوک روی مبل نشست و هرلحظه ممکن بود اشک های پی در پی‌اش صورتش رو خیس کنن. هیچوقت فکر نمی کرد رزی، کسی که شاهد تمام آزار و اذیت های جونگ‌کوک درباره ی این موضوع بود هم،همچین چیزی بهش بگه.
نظر رزی درست بود؛ درست و کاملا به جا. با این حال احساس اون کلمات هنوز قلبش رو به درد میاره.

Somebody to love | persian translateWhere stories live. Discover now