حرکت

538 110 24
                                    

_مینا بشین سر جات.
    صدای عصبانی زن کنارش برای بار دوم بلند شد. بدون اینکه سرش رو بلند کنه چنگالش رو توی ظرف پاستا برد و به خوردن ادامه داد.
     صدای مردونه ای دختر بچه رو متوجه خودش کرد و سعی کرد تا کنار خودش آرومش کنه.
_جین غذا رو دوست داری؟
     سرش رو بلند کرد و به چهره خواهرش نگاهی انداخت که با لبخندی دوست داشتنی بهش نگاه میکرد و منتظر بود تا جوابش رو بشنوه.
_اوهوم، مثل همیشه پاستاهات خوشمزن.
_امروز کلی راه رفتم تا ریحون تازه گیر بیارم، میدونستم پاستا پستو دوست داری.
     چشمکی به جین زد و مشغول خوردن شد. جین با خودش فکر کرد دقیقا از کی عاشق پاستایی شده که رنگ لجن رو داره؟ اما چه اهمیتی داشت؟ اگر خواهرش این غذا رو پخته تا خوشحالش کنه، پس اینکار رو با موفقیت انجام داده بود.
_چه خبر از کار؟
    اینبار نامجون سعی کرد بحث و ادامه بده. گرچه مثل همیشه بی توجه به شرایط سوال میپرسید. آخه یه آدم ورشکسته چه کاری میتونه داشته باشه؟
_خوبه، کم کم دارم به جاده ها و اتوبانای شلوغ علاقه مند میشم.
    نامجون سری تکون داد و دوباره حواسش رو به مینا معطوف کرد که سعی داشت با دست غذا بخوره. نگاهی به جمع سه نفره مقابلش انداخت. خواهر بزرگش هانوی، زندگی زیبایی داشت. یک همسر خوب و موفق، یک دختر کوچولوی نازنین و یک خونه ی بزرگ توی یکی از آپارتمان های خوب سئول. خواهرش خوشحال به نظر میرسید. پس اون هم خوشحال بود، باید خوشحال می بود!
_آاا راستش، من تصمیم گرفتم کمی توی زندگیم تغییر ایجاد کنم.
    خواهرش مشتاقانه بهش نگاه کرد، جین ادامه داد:
_چند وقت پیش رئیسم رو به یک نمایشگاه نقاشی بردم و با نقاشش آشنا شدم، بعد تصمیم گرفتم به استودیوش برم و توی کلاساش شرکت کنم.
_اووه جین. عزیزم، این عالیه. تو بهش نیاز داشتی. این طور نیست نامجون؟
    نامجون بی هواس سری تکون داد و حرف هانوی رو تائید کرد. هانوی ادامه داد:
_حالا اسم استودیوش چی هست؟ بهم بگو شاید منم هوس کردم سری بهش بزنم شنیدم انجام کارای هنری به آرامش اعصاب کمک زیادی میکنه.
_اوو، به نظره منم بهتره حتما امتحانش کنی. اسمش استودیو" قرمزه" خیلی بزرگ نیست اما فضای خوب و صمیمی ای داره، معلمش هم کیم تهیونگ فرد واقعا با استعدادیه، اولین بار که کاراش رو دید...
    صداها به آرومی توی سر هانوی محو شدند...
    مینا همچنان سعی داشت بی توجه به تقلاهای نامجون با غذا بازی کنه اما دستش به لیوان شیشه ای روی میز خورد و چند لحظه بعد صدای بلندی ناشی از شکستن اون قطعه ی کریستالی به گوش رسید.
    نامجون که کاملا دستپاچه شده بود مینا رو گرفت و در حالی که مخاطبش همسرش بود گفت:
_چیزی نیست حلش میکنم.
    اما هانوی بر عکس انتظار، لبخندی زد و دستش رو روی دست نامجون گذاشت تا متوقفش کنه. بعد صندلیش رو عقب داد و به آرومی از جاش بلند شد. به سمت مینا رفت و با همون لبخند بهش نگاه کرد.
_دختر کوچولوی من، به نظر میرسه که دیگه سیر شدی.
    بعد بدون اینکه نگاهش رو از روی مینا برداره ظرف غذای اون رو از روی میز به سمتی هل داد و لحظه ای بعد اون ظرف هم به عاقبت لیوان کریستالی دچار شد.
     مینا خواست اعتراضی بکنه که هانوی کارد روی میز رو برداشت و داخل میز چوبی فرو برد. لبخندش پررنگ تر شده بود.
      نامجون اجازه نداد که مینا بیشتر از این توی اون موقعیت قرار بگیره و اون رو به سرعت به سمت اتاقش برد و در همین بین جین رو خطاب قرار داد:
_دارو هاش توی کشوی اول آشپزخونست، لطفا عجله کن.
    جین به سرعت از جا بلند شد و بعد از پیدا کردن قرص ها به سمت هانوی دوید.
    نفس های خواهرش به شماره افتاده بودند و میلرزید و صدای خنده های هیستریکیش فضای خونه رو پر کرده بود.
     یک لیوان آب از روی میز برداشت و سعی کرد محکم هانوی رو نگه داره و چند قرص رو همراه آب به خوردش بده. نفس های هانوی کم کم آروم شد و خنده هاش قطع شدند. حالا، فقط کمی میلرزید. جین خواهرش رو مثل بچه ای توی بغلش گرفت روی زمین نشست. آروم سرش رو نوازش میکرد و به زمزمه های بی معنی هانوی گوش میداد.
_هیششش، همه چیز تموم شد... دیگه تموم شد.
    چند بار این جملات رو توی گوش خواهرش زمزمه کرد و تا زمانی ادامه داد که اون بدن لرزون آروم شد. نگاه آروم و غم زده هانوی توی چشماش قفل شد و بی ربط پرسید:
_منو دوست داری؟
    نفس جین قطع و قلبش از این همه مظلومیت فشرده شد. حلقه دستاش محکم تر شدند و بعد از بوسیدن سر خواهرش آروم گفت:
_البته عزیزِ من، دوستت دارم.
    هانوی لبخند بی رمقی زد و چشم هاش رو به خواب شیرین ناشی از قرص های آرام بخش دعوت کرد.
    جین سرش رو بلند کرد و نامجون رو کنارش دید که با چهره ای خسته و پریشون بهش نگاه می کرد و آروم زمزمه کرد:" ممنون".
***********
    چند قطره ناشی از ریختن سطل آب روی زمین، به صورتش پاشید. زیادی کثیف به نظر میرسید و این اتفاق باید اونقدر عصبانیش میکرد که حتی جمع کردن صدتا از اون پک سل های کوچولوی لعنتی هم کمکی به آروم شدنش نمیکردند، اما امروز فرق داشت. حتی یک لحظه هم نمیتونست خوشحالیش رو مخفی کنه و یا بیخیال حرکت دادن بدنش با اون آهنگ فوق العاده بشه. اصلا چرا باید سعی میکرد مخفیش کنه؟! اون بالاخره چیزی که میخواست رو پیدا کرده بود. یه سرگرمی فوق العاده.
    تصمیم گرفته بود همه جا رو تمیز کنه به خصوص اون اتاق قرمز که زمان زیادی اجازه داده بود خونِ تک تک اون بی مصرفا درش خشک بشه. حالا اونجا باید تمیز میشد، چون زمانش رسیده بود که تمام توانش رو بریزه وسط و بزرگترین و مهم ترین کارش رو که خیلی وقت پیش شروع شده بود به اتمام برسونه. شاهکار نهاییش!
************
    علاقه خاصی داشت که پشت پایه بوم نزدیک به پنجره بشینه. انگار جزو اون دسته ای بود که به روشنایی صفحه کار اهمیت میدن، گرچه تهیونگ هیچ اعتراضی نداشت. اونجا نشستن جین، بهش زاویه خوبی از خودش میداد و تهیونگ میتونست وقتی سرش رو بلند میکنه تا مدل روی میز رو ببینه، نگاهی هم به جین بندازه. یک نگاه ریز اما جزء به جزء و دقیق. تهیونگ تا الان فهمیده بود که اون، وقتی میخواد تمرکز کنه گوشه سمت چپ لب پایینش رو به دندون میگیره، گاهی وقتا پای راستش رو با ریتمی مشخص حرکت میده ‌و دسته قلمو رو علارغم تذکر های تهیونگ باز هم زیادی از بالا نگه میداشت.
    لبخندی زد، دیدن اون توی نمایشگاه زیادی اتفاق خوبی بود.
    بعد از چند ساعتی، کلاس کم کم خالی شده بود و فقط بچه های کوچیک کلاس منتظر بودند تا خانواده هاشون به دنبالشون بیاند. جین هم داشت وسایلش رو جمع میکرد که صدای تهیونگ متوقفش کرد:
_جین بعد از کلاس کاری داری ؟
_اومم... نه.
_پس میایی بریم کمی قدم بزنیم؟، این نزدیکی ها یک کافه جدید باز شده، به نظر کافه ی خوبی میاد. چطوره بریم امتحانش کنیم؟
_اا... البته... میتونم باهات بیام.
     تهیونگ لبخند گرمی زد و به سمت بچه ها رفت و جین رو تنها گذاشت. جین با خودش فکر کرد که چقدر از آخرین باری که به کافه رفته بود میگذشت؟ گرچه این سوال جوابی نداشت.
     جین آرنجشو روی میز گذاشته بود و به اطراف نگاه میکرد در حالی که تهیونگ به پشتی صندلی تکیه داده بود و توی گوشیش میچرخید. اگرچه فقط یه بهونه بود برای اینکه بتونه زیر چشمی به جین نگاه کنه. از این فاصله کم میتونست جزئیات بیشتری رو هم ببینه، مثلا لبای گوشتی، رگ های بیرون زده دستش و البته خط فک بی نقصش.
    بعد از اوردن سفارشاشون گوشی رو به کناری گذاشت و لیوان موکا رو جلوی جین و اسپرسو رو طرف خودش گذاشت. کمی گذشت و به نظر میرسید جین از طعم نوشیدنیش لذت میبره.
_جین نمیدونم میتونم یا نه اما اعتراف میکنم ازت خوشم اومده و میخوام بیشتر بشناسمت.
    جین یهو به سرفه افتاد و تهیونگ دستمالی بهش داد، بعد با خنده گفت:
_منظورم به عنوان دوست بود.
    جین دستپاچه شد، دستمال رو توی دستش مشت کرد.
_آهاا...خب راستش چیز زیادی برای گفتن ندارم، قبلا یک حسابدار توی شرکت دوسان بودم ولی آخرای زمستون پارسال چند تا سند مهم رو گم کردم که به خاطرشون خسارت زیادی به شرکت وارد شد، در نتیجه هرچی داشتم و نداشتم دادم تا خسارت جبران بشه و زندان نیوفتم. حالا هم که فکر میکنم فهمیده باشی، من راننده ی پاره وقت لی هیون وو وارث خاندان لی ام. همین.
_اوه، انگار این اواخر چیزای زیادی رو تجربه کردی.
    جین هومی گفت و جرئه ای دیگه از لیوانش نوشید.
_تو چی؟
_همون چیزایی که خودت میدونی یه نقاش متوسط که بورسیه موسسه لی رو داشته و حالا هم یه استدیو کوچیک داره.
_همونطور که از دوتا آدم معمولی انتظار میره.
_همینطوره.
    تهیونگ لبخندی زد. کافی نبود، مطمئنا فرد روبرو چیزای بیشتری هم داشت. صبر کرد تا جین نوشیدنیش رو تموم کنه و بعد دوباره ادامه داد:
_امروز هوا خیلی خوبه، نظرت چیه که یکم توی پارکی که همین اطرافه قدم بزنیم؟
    اگر جینِ یه سال پیش بود قطعا رد میکرد چون دلیلی نداشت دو تا مرد با هم مثل دوتا عاشق برن قدم بزنند. ولی جین این روزا زیادی خسته بود، پس قبول کرد و کمی بعد زیر سایه ی درخت ها با هم قدم میزدند.
    از زمانی که وارد پارک شدند تهیونگ سرش بالا بود و داشت به شاخه و برگ درخت ها نگاه میکرد و جین به بچه هایی که در نزدیکیشون مشغول بازی بودند و آدمایی که از کنارشون رد میشدند.
    تهیونگ سرش رو پایین اورد و متوجه جین شد که به سمتی خیره شده بود. مسیر نگاهش رو دنبال کرد و به دختر و پسری رو دید که کمی جلوتر روی نیمکتی نشسته و در حال بوسیدن هم دیگه بودند.
    پوزخندی روی لبش شکل گرفت کمی به طرف جین متمایل شد و آروم گفت:
_ انگار یادت رفت راجع به یه چیز دیگه هم صحبت کنی.
جین به طرفش برگشت ابروهاش رو بالا انداخت و متعجب نگاهش کرد.
_ دوست دختر؟
تهیونگ متوجه گوشای قرمز جین و نگاهش که به پایین افتاد شد.
_آره قبلا با یکی بودم اما...
_اما؟
_من فقط زیادی درگیر کار بودم و اونجور که باید باهاش وقت نمی گذروندم. تو چطور؟
_البته منم چندتایی رابطه داشتم و خب...
    توپی به پای تهیونگ برخورد کرد و متوجه بچه ای شدند که به طرفشون میدوید تا توپ و بگیره.
_و خب اونا پسرای خوبی بودند.
    خم شد توپ رو برداشت تا به پسربچه بده. بعد از اینکه پسر بچه ازشون فاصله گرفت دوباره به راهشون ادامه دادند. این بار تهیونگ کمی جلوتر راه میرفت. حدود ده دقیقه ای گذشت تا تهیونگ اعلام کرد بهتره یک جا بشینند و استراحت کنند. جین باز هم حرفی نمیزد.
_سکوتت به خاطر اینه که متعجب شدی یا اینکه پشیمون شدی؟
جین به طرفش برگشت اما تهیونگ همچنان به روبروش نگاه میکرد.
_هیچکدوم راستش حرفی برای گفتن ندارم.
_این که خیلی بده، بیشتر شبیه اینه که ازم متنفر شدی و فقط میخوای زمان بگذرونی تا هرچه سریعتر از شرم خلاص بشی.
    جین متوجه لبخند تهیونگ شد.
_نه ازت متنفر نشدم. من اون کسی نیستم که بتونه قضاوتی بکنه، به هر حال منم آدم پاک و بیگناهی نیستم.
_اگر الان ببوسمت چی؟
_مگه قصد داری این کارو بکنی؟
-اگه اعتراضی نداشته باشی شاید؟
_چرا؟
_چون فکر میکنی گناهکاری. فقط آدمای بیگناه همچین فکری رو میکنن.
_اما بعدش چی؟
    تهیونگ به سمتش برگشت و تک خنده ای کرد.
_تو نگران بوسیده شدن نیستی، اما نگران بعدشی؟ واقعا که مرد عجولی هستی کیم سوکجین!
     بعد جلو اومد و قبل از اینکه جین فرصتی برای انجام کاری داشته باشه متوجه گرمایی اطراف بدنش شد. تهیونگ بدون هیچ حرفی اون رو توی آغوش گرفته بود. تهیونگ متوجه تپش های نامنظم قلب جین شد و دستش رو آروم روی پشت سرش گذاشت و انگشتاش رو توی موهای جین فرو برد. جین حرکت انگشتای تهیونگ رو احساس میکرد که به خاطر دستکشای چرمی کوچکترین گرمایی رو بهش انتقال نمیدادند با این وجود، موجی از گرما بدنش رو فرا گرفت. تهیونگ در حالی که سرش رو نوازش میکرد کنار گوشش زمزمه کرد:
_میدونی اشتباه تو چیه کیم سوکجین؟
_...
_اینکه زیادی تنهایی. و این تنهایی از تو موجودی شکننده ساخته که حتی نمیتونه به درخواست عجیب یک غریبه جواب نه قاطعی بده.
_ ..‌.
_بهت هشدار میدم، این میتونه خیلی خطرناک باشه.
_ ...
_با من باش. من ازت یه فرد قوی میسازم.
_ ...
_ این میتونه دردناک باشه، اما میخوای با من باشی ؟
_ ...
    جین به این فکر میکرد از آخرین باری که یکی بغلش کرده بود و اینطور نوازشش کرده چقدر گذشته بود؟ گرچه این سوال هم جوابی نداشت.
    اون یک گناهکار بود و قلبش سرشار از عشق های ممنوعه. پس دلیلی برای از دست دادن اون دست ها وجود نداشت.
    تهیونگ متوجه سکوت طولانی جین شد و در حالی که حلقه دستاش رو محکم تر میکرد به نوازش جین ادامه داد. و در این بین پوزخندی زده شد، که هیچوقت دیده نشد‌.

"RED"Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ