" دو عاشق!"

356 57 13
                                    


_من و ببخش، سوکجین.
نفسش گرفت و قهوه ای که چیزی نمونده بود تا به سمت گلوش بره رو همراه با سرفه از گلوش خارج کرد. وقتی سرفه های ممتدش تموم شد سرش رو بالا اورد و به تهیونگ که در کمال آرامش داشت رنگ قرمز رو روی قلمو میذاشت نگاه کرد. تهیونگ بی توجه به اون مشغول نقاشی روی بومی بود که جین هیچ دیدی بهش نداشت. فکر کرد که اون ببخشید دقیقا به خاطر کدوم اتفاقه؟ یعنی به خاطر تینری بود که عصر با حواس پرتی روی شلوارش ریخته بود یا گلدونی که بهش خورده بود و به هزار تیکه نامساوی تقسیم شده بود؟ یا وقتی از جین پرسید چای میخوره یا قهوه و باز هم باوجود اینکه جین گفته بود چای اما براش قهوه اورده بود؟ با بی نتیجه موندن تلاشش سرش رو بالا اورد و بی اراده پرسید:
_چرا؟
لبخندی روی لب تهیونگ شکل گرفت. پسر مقابلش، انقدر توی قرمز غرق شده بود که دیگه قرمزی اطرافش رو نمیدید و حالا دنبال یک دلیل برای عذرخواهی ای میگشت، که حق شنیدنش رو داشت.
_من رو دوست داری؟
جین بدون لحظه ای درنگ جواب داد:
_عاشقتم.
لبخندش پررنگ تر شد. چرا چشم های خالی تنها چیزی بود که هربار نصیبش میشدند؟ به تصویری که روی بوم نقش بسته بود خیره شد. قلمو رو توی ظرف تینر شست و با پارچه ای که به پایین سه پایه آویزون شده بود تمیزش کرد. خواست قلمو رو توی ظرفی پیش بقیه قلمو ها بذاره که نگاهش به کاتر رنگی و کثیفی که بین اون ها بود افتاد. پوزخندی رو لبش شکل گرفت کاتر رو از بین قلمو ها برداشت و توی دستش نگه داشت. به سمت جین که روی صندلی رو به روش نشسته بود رفت و مقابلش روی پاهاش قار گرفت. به چشم های متعجبش خیره شد و باز هم لبخندی زد.
_چقدر؟
جین باز هم بدون لحظه ای مکث جواب داد:
_خیلی زیاد.
تهیونگ بی توجه به طوفانی که توی مغزش زوزه میکشید لبخند بزرگ و پر از آرامشی زد. دستش رو به سمت گردن جین برد و خم شد و به آرومی بوسه ای روی لباش کاشت. دست های جین به ارومی به سمت قفسه سینش خزیدند که تهیونگ گردنش رو خم کرد و بوسه ی دیگه ای زیر چونش کاشت. جین بی حرکت چشم هاش رو بست و مسیر حرکت اون لب های پر حرارت رو دنبال کرد. باز هم کمی پایین تر و بوسه ی دیگه ای روی گردنش جا خوش کرد. متوجه فشاری که به پایین تنش می اومد و حرکت باسن تهیونگ روی پاهاش شد. آروم نالید که تهیونگ کمی ازش فاصله گرفت و با لبخند به چشم های قرمز و پر از شهوتش نگاهی انداخت.
مچ دستی که روی سینش مشت شده بود رو گرفت و از خودش جدا کرد. به چشم های پسر روبروش خیره شد و چند لحظه بعد جین سوزش عمیقی رو روی ساق دستش احساس کرد. نگاهش از چشم های تهیونگ به سمت دستش لغزید و متوجه برش سطحی شد که روی ساق دستش کشیده شده بود. لحظه به لحظه ای که اون خط صورتی به آرومی قرمز شد و خون جمع شده به شکل قطره های کوچیکی از دستش سرازیر شدند تا خط ظریفی از قرمز روی پوستش باقی بذارند مقابل چشم هاش نقش بست. تهیونگ به چشم هایی که خیره به قرمز، هر لحظه بیشتر خالی میشدند نگاه میکرد. برای ساختن موجودی که مقابلش نشسته بود به خودش بالید و سرشار از حس خوب خالق بودن، به مخلوق عزیزش لبخند زد.
_قرمزم تموم شده بود. فقط میخواستم یکم ازت قرض بگیرم.
مردمک های سیاه جین بالاخره از اون زخم دل کندن و به چشم های تهیونگ خیره شدند. به آرومی زمزمه کرد:
_یعنی برات کافیه؟
لبخند تهیونگ پررنگ تر شد و در حالی که با چشم های خندونش به جین نگاه میکرد سرش رو پایین اورد و زبونش رو روی اون رد قرمز کشید. جین زبون قرمزش رو که کمی بعد بین لب هاش گم شد و حرکت سیبک گلوش که نشون از فروبردن اون رنگ سرخ داخل بدنش بود، رو دنبال کرد. با دیدن اون تصویر بی اختیار آب دهنش رو قورت داد . تهیونگ وقتی حرکات جین رو دید دیگه نتونست خودش رو تحمل کنه و بلند خندید. کاتر رو توی دست جین گذاشت و همراه با بوسه ای زمزمه کرد:
_من قرمز بیشتری میخوام.
جین به چشم های تهیونگ و لبخندی نگاه کرد که جلوی هر سوالی رو میگرفت.
به ساق دستش خیره شد و با دست دیگش به آرومی سر تیغ رو روی پوستش فشار داد و لحظه ای رو دید که پوستش زیر فشار تیغ تاب نیورد و پاره شد. خون اطراف نوک تیز تیغ جمع شد که تهیونگ آروم زمزمه کرد.
_بیشتر...
و همین کافی بود تا جین تیغ رو با همون فشار به سمتی حرکت بده و خطی دیگه رو روی دستش نقاشی کنه.
تهیونگ خنده ی کوتاهی کرد. سرش رو توی گردنش فرو برد و مشغول بوسه های محکم و پر از خواستن شد. بین بوسه هاش غرید:
_بیشتر...
و این جین بود که دستاش رو از دو طرف تهیونگ عبور داد و بین هر بوسه خطی دیگه به خط های روی دستش اضافه میکرد. اونقدر ادامه داد تا بوسه ها متوقف شدند و تهیونگ ازش فاصله گرفت. دستش رو بین خودشون قرار داد و به شاهکارش خیره شد. قطرات قرمز خون از روی پوستش سر میخوردند و روی لباس هاشون مینشست تا اون رو هم به جنون قرمز مبتلا کنه. زیبا بود...
سرش رو بالا اورد و به دو چشم خالی خیره شد. به آرومی موهاش رو نوازش کرد.
_همیشه عاشقم باش. خیلی زیاد.
**********
با باز شدن در، عطر برنج مشامش رو پر کرد و دوباره آتیشی روی خشم سرکشش ریخته شد. تا شب توی دفترش خودش رو حبس کرده بود تا بتونه کمی به اعصابش مسلط بشه اما حالا میفهمید همش بی فایده بوده و حیف که اون ویسکی چند ساله هم بی هیچ تاثیری فقط حروم شده بود.
با قدم هایی لرزون بدن خستش رو به داخل خونه کشید، از قسمت ورودی در عبور کرد که نگاهش به سمت نشیمن افتاد و هانوی رو دید که روی کاناپه سفید رنگ نشسته بود و مینا، در حالی که سرش رو روی پاش گذاشته بود با هم به صفحه ی تلوزیون خیره بودند‌. خون به صورتش جهید و از احساس گرمایی که میکرد کلافه بود. بی اختیار کیفش رو به سمتی پرتاپ کرد و تلاش کرد با در اوردن کتش از حجم گرما توی بدنش کم کنه. با صدای بلندی که توی خونه پیچید هانوی به سرعت سرش رو به سمت صدا چرخوند. با دیدن وضعیت آشفته همسرش اول کمی تعجب کرد. نامجون رو میشناخت. این وضعیت با خصوصیاتی که از همسرش میشناخت در تناقض کامل بود.
_سلام بابایی.
هانوی با صدای مینا به خودش اومد و به دختر کوچولوی خستش که چشمش رو میمالید نگاه کرد. لبخندی زد و مینا رو بغل کرد.
_انگار دیگه وقت خوابت شده کوچولوی من.
از جاش بلند شد و در حالی که مینا رو بغل کرده بود به سمت اتاقش رفت. از مقابل نامجون که با عصبانیت نگاهش میکرد رد شد تا به اتاق مینا رسید به سمت تختش رفت و به آرومی مینا رو روی اون گذاشت. پتوش رو روش انداخت وموهاش رو نوازش کرد. با لبخند و به آرومی کنار گوشش زمزمه کرد:
_مینا! امشب مامان و بابا میخوان با هم حرف بزنن. شاید صدامون بلند باشه اما هر چی شنیدی از اتاقت بیرون نیا و سعی کن بخوابی؛ باشه؟
مینا سرش رو تکون داد و هانوی بوسه ی کوتاهی روی پیشونیش نشوند.
از اتاق بیرون اومد و به مردی که با کلافگی وسط نشیمن مدام از سمتی به سمت دیگه قدم برمیداشت نگاه کرد. توی ذهنش صدایی مدام فریاد میکشید:" آروم باش هانوی!" نزدیک به مرد که حتی متوجه حضورش نشده بود ایستاد و آروم زمزمه کرد:
_نامجون؟ خوبی عزیزم؟
پیچیدن صدای زن توی سرش درست مثل یک تیر خلاص وسط جمجمش کوبیده شد. سرجاش ایستاد و به آرومی سرش رو به طرف زن برگردوند. نگاهش بین اجزای صورت همسرش میچرخید که برق گوشواره های مروارید توجهش رو جلب کرد. هانوی از مروارید متنفر بود اما " واقعا بود؟" بی اختیار خندید. بلند، بی پروا و طولانی.
هانوی به مردی که حالا از یک مست عصبانی تبدیل به یک مست سرخوش شده بود نگاه کرد. نامجون از شدت خنده به سرفه افتاد که هانوی به سرعت به سمت آشپز خونه رفت و با لیوان آبی به سمتش برگشت. لیوان آب رو به دستش داد و در حالی که نامجون از لیوان آب مینوشید پشتش رو نوازش میکرد. کمی گذشت و سرفه های نامجون متوقف شد. وقتی کمی حالش بهتر شد از بغل هانوی دراومد و لیوان رو روی میز گذاشت و خودش رو روی کاناپه پرت کرد.
هانوی هم با اضطراب مقابلش روی مبل نشست و هیچ ایده ای نداشت که چه چیزی ممکن بود اون مرد مهربون همیشگی رو تا این حد به ستوه اورده باشه.
_هانوی از من میترسی؟
هانوی به مردی که بی هیچ حسی به میز چشم دوخته بود و این سوال عجیب رو پرسیده، خیره شد.
_البته که نه .
_اما من میترسم.
جواب سریع مرد اون رو وادار به سکوت کرد.
_من ازت میترسم هانوی. از جوری که بهت وابسته شدم میترسم. از اینکه کنارت انقدر ضعیفم میترسم. از این حال بدم میترسم. من از نابود شدن زندگی شیرینمون میترسم.
بغض سختی به گلوی هانوی چنگ انداخت و چشم هاش قرمز شد‌.
_چی شده نامجون؟
متوجه لرزش پنهان شده توی صدای زن، شد. پوزخندی زد، سرش رو بالا اورد و به الهه ی پرستیدنی مقابلش خیره شد. هنوزم میپرستیدش؟
_چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ چیزی نیست عزیزم. فقط یه داستان تکراری از گذشته است که هیچوقت پاک نمیشه. یه زخم بازه که بعد از کلی بی توجهی حالا چرک کرده. یه داستان مزخرف که بوی گند تعفنش جوری توی تک تک لحظات زندگیمون پیچیده که به بودنش عادت کردیم و دیگه احساسش نکردیم.
اولین قطره ی اشک از صورت هانوی سرازیر شد. چشم های نامجون خیره به هانوی قطره رو تا زیر چونش دنبال کرد.
_عزیزم چرا گریه میکنی؟
به یاد اشک های هانوی جوونی افتاد که بهش التماس میکرد باورش کنه. تک تک کلماتش که میگفت مهم نیست چه اشتباهی کرده باشه باز هم اون رو دوست داره و نامجون باید به عشقش ایمان بیاره. خنده ی تلخی به حماقتش زد. اشتباه الهه ی عزیزش مهم نبود، حتی اگر اون اشتباه به معنی داشتن یک رابطه همزمان با برادرش می بود. حتی اگر عکس نیمه برهنه نامزدش و برادر بی صفتش توی صفحه ی اول تمام مجلات صورتی چاپ شده بود. نامجون باید باور میکرد که اون زن دوستش داره. پوزخندی زد. حالا که میخواست گریه کنه تا شاید آروم بشه، اشک هاش کدوم گوری قایم شده بودند؟
_باشه. پس به جای هردومون گریه کن هانوی.
از جاش به سختی بلند شد و به سمتی که کیفش رها شده بود قدم برداشت.
_بهم بگو که عاشقمی هانوی.
هانوی با صدای لرزونی زمزمه کرد:
_عاشقتم نامجون.
باز هم پوزخندی زد. حتی این جمله هم دیگه تاثیری نداشت.
کیف رو از روی زمین برداشت و پاکت قرمزی که داخلش بود رو بیرون کشید. به سمت هانوی برگشت و به چشم های سرخش نگاه کرد. با همون پوزخندی که روی لبش بود جواب داد.
_میدونم هانوی.
به سمتش قدم برداشت.
_عشقت به من خیلی زیاده. اونقدر بزرگه که حالا من و توی خودش غرق کرده.
توی یک قدمیش ایستاد. حالا میتونست گردوی بزرگی رو توی گلوش احساس کنه. در حالی که صداش میلرزید زمزمه کرد.
_اونقدر که دارم خفه میشم هانوی.
بدون اینکه اجازه عکس العملی به زن مقابلش بده پاکت قرمز رنگ رو بالای سرش پاره کرد و به محتویات داخلش اجازه ی خارج شدن داد. طولی نکشید که هانوی متوجه تصویر شومی که روی پاش افتاده بود شد. صدای سوت ممتدی توی گوشش پیچید. به لبخند های توی عکس خیره شد به به صحنه ی شادی از یک تولد و به مردی که شبیه همسرش بود اما همسرش نبود. کسی که هانوی قلبش رو تقدیمیش کرده بود اما برای فرار از فلاکت و فقر حاکم توی زندگیش اسم برادر بزرگتری رو وارد شناسنامه اش کرده بود که وارث ثروتمند خانوادش میشد. پشیمون بود؟ نه! نه وقتی که شهریه ی دانشگاه جین پرداخت شد. نه وقتی که قرضای تلمبار شده تسویه شد. نه وقتی که به جای زندگی توی یه زیرزمین تاریک و نمور پاش رو توی پینت هوس برجی گذاشت که خانم اون خونه صدا میشد.
لعنت به تهیونگ! تنها کسی که میتونست این عکسا رو داشته باشه، چون خود احمقش بود که در اوج بی پناهی بهش پناه اورده بود اون هم به این خاطر که میدونست تهیونگ با داشتن قدرت خاندان لی حالا قدرتمند ترین فرد توی زندگی پر از ضعفش محسوب میشد.
اما تهیونگ که میدونست. میدونست که وقتی اون مرد سالها بعد از ازدواجش، ازش تقاضای یه ملاقات برای آخرین بار رو کرده بود اون مینا رو فقط به این خاطر با خودش به اون ملاقات برده بود تا به مرد نشون بده که حالا یک زن متاهله و دیگه الویت های مهم تری نسبت به یک عشق قدیمی داره. وقتی مرد ازش خواست توی آخرین تولدش که کنار هانوی سپری میشد عکس یادگاری بگیره، هانوی زیر التماس های زیاد اون تن به همچین خواسته ای داد. خواسته ای که بعد هانوی رو محبور کرد مقابل تهیونگ زانو بزنه و ازش تقاضا کنه از شر اون عکس برای نجات زندگیش خلاص بشه. چه قدر خوش خیال به تهیونگ اعتماد کرده بود.
نامجون بالای سرش ایستاده و بود و تک تک حرکاتش رو از نظر میگذروند‌.
_وقتی همه گفتند که یک هرزه وارد خاندان کیم شده و دو پسر جوون خانواده رو جادو کرده، من سرم رو بالا گرفتم و گفتم اون یک زن آزاده که تعهدی نسبت به کسی نداره. جوری بدون تردید حرف زدم که حتی خودمم قانع شدن حلقه ی نامزدی توی دستت تعهد حساب نمیشه. وقتی عکسات همه جا پخش شد و سهام شرکت سقوط کرد من جلوی پدرم زانو زدم و برادر خودم رو به فریب دادنت متهم کردم. من جلوی چشم تموم افراد خانواده اون رو به هوس بازی محکوم کردم و کاری کردم از خانواده ترد بشه.
صداش با هر کلمه بلند تر میشد در نهایت فریاد کشید:
_من خانوادم و به خاطر تومسخره تموم عالم کردم.
هانوی که چیزی تا حمله های عصبیش باقی نمونده بود چشم هاش رو بست و ناخواسته فریاد کشید:
_خفه شوو. خفه ش...
با سوزش شدید گونش فریادش توی حنجرش خفه شد. در حالی که میلرزید چشم هاش رو باز کرد و به چهره ی مردی نگاه کرد که با تعجب به دستش خیره شده بود. درک اتفاقی که افتاده بود، حتی برای نامجون هم سخت به نظر میرسید.
به صورت هانوی که یک سمتش قرمز شده بود نگاه کرد. اشک نمیریخت اما به وضوح میلرزید. نامجون مات و مبهوت از اتفاقاتی که داشت می افتاد و هیچ کنترلی هم روشون نداشت فقط به هانوی خیره شد. طولی نکشید که فریاد های عصبی هانوی تمام خونه رو در بر گرفت. سرجاش نشسته بود و در حالی که سرش رو بین دستاش مخفی کرده بود فقط جیغ میکشید. نامجون به صحنه مقابلش نگاه میکرد و بی اراده اشک میریخت. تصویری سفید از زندگی شیرینش حالا خیلی دور به نظر میرسید.
کنار هانوی روی دو زانو نشست و بی توجه به حرکتای عصبی و ناگهانی هانوی اون رو محکم بغل کرد. هانوی ضربه های محکمی رو نثارش میکرد و نامجون بی هیچ حرفی حلقه ی دستاش رو محکم تر کرد و به حال و روز زندگیش اشک ریخت.
نفهمید چقدر گذشت اما حالا از اون فریاد ها فقط لرزش های کوچیکی باقی مونده بود. حلقه دست هاش رو باز کرد و عقب رفت. به چهره ی قرمز و رگ های بیرون زده ی پیشونی هانوی نگاه کرد. وقتی متوجه چشم های زن شد که بهش نگاه میکنند اون هم متقابلا به مردمک چشم هاش خیره شد. هردوشون به هم دیگه نگاه میکردند و اشک میریختند.
هنوز هم زمان بود تا بشه همه چیز رو درست کرد. میشد اشک های همدیگه رو پاک کنند و باز هم به عشقشون اعتراف کنند. میشد که گذشته رو دفن کنند. همه ی اتفاقای خوب امکان پذیر بود تا زمانی که نامجون سوالی رو پرسید که تمام روز وجودش رو ذره ذره جویده بود:
_مینا بچه ی منه؟
تموم شد! دیگه همه چیز برای یک زندگی شیرین تموم شد.
هانوی بهت زده به چشم های مرد روبروش نگاه کرد. در تلاش برای پیدا کردن جوابی چند باری لب هاش رو مثل ماهی باز و بسته کرد، اما بی فایده بود. حالا زندگیش آلوده به شک و تردید شده بود. مهم نبود چی بگه، مهم نبود که الان چقدر تلاش میکرد تا نامجون حرف هاش رو باور کنه و بعد ساعت ها ازش عذرخواهی کنه که به همچین چیزی شک کرده و این سوال رو پرسیده. دیگه هیچ چیز مهم نبود. این شک و تردید فقط به زمان احتیاج داشت تا دوباره یه روز از لای روزنی، وارد خونشون بشه و همه چیز رو به آتیش بکشه.
دندوناش رو محکم بهم فشار میداد و میلرزید. به آرومی از جاش بلند شدو از بالا به مردی که پایین پاش زانو زده بود نگاه کرد. خندید. بلند و ناگهانی. نامجون هم بلند شد و مقابلش ایستاد. که هانوی ناگهان به یقش چنگ زد و با چشم هایی خالی و لبخندی پلید بهش خیره شد.
_احمق! خودت که عکسا رو دیدی. فکر کردی واسه چی باید با دخترم تولد داداشت رو جشن بگیرم؟
مقابل چشم های خشمگین و بهت زده نامجون دوباره خندید. نامجون دست های هانوی رو از یقش جدا کرد و اینبار سوزشِ سمت دیگه ی صورتش بود که تاثیر گذار بودن حرفش رو بهش یاد آوری میکرد. میخواست مرد دردی شبیه به دردی که بهش داده بود رو تجربه کنه. هانوی یه خائن شناخته شده بود و حالا نامجون باید خِفَت خیانت دیدن رو تحمل میکرد.
به انگشت اشاره ی نامجون که جلوی چشم هاش بالا و پایین میشد نگاه کرد و سعی کرد کلماتی که توی سرش محو میشدند رو درک کنه.
_همین امشب تو و اون حرومزاده رو از این خونه بیرون میکنم.
دنیا دور سرش میچرخید و هانوی فقط خندید. طعم شور خونی که توی دهنش پخش میشد بهش فهموند که احتمالا گوشه لبش پاره شده. روش رو برگردند و با قدم های شلی که نمیتونست کنترلشون کنه به سمت میز غذا خوری که نزدیک نشیمن بود رفت. صدای نامجون رو میشنید که هنوز هم داشت تهدیدش میکرد اما دیگه اهمیتی نداد. به دسته ی نقره ای و براق چاقوی توی دستش خیره شد. لبخندی زد و جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کرد:
_خفه شو.
باز هم اون صدای آزار دهنده رو میشنید. صدای تمام افرادی که با لعن و نفرین اون رو جادوگر خطاب میکردند. نگاهش رو توی اطرافش چرخوند و صورت هایی رو دید که بهش میخندند. سرش پر بود از صدای خنده ها و نفرین های آدمایی که نمیشناخت. فریاد کشید:
_خفه شووو...
نامجون ساکت شد و به سمتش برگشت که متوجه شد اون زن با دستی که بالا گرفته بود و شی نقره ای رنگی که توی مشتش برق میزد با سرعت به سمتش میاد. بدون فرصت هیچ تحلیلی وقتی فقط یک قدم با هانوی فاصله داشت مچش رو به سمت پایین هل داد و با فشاری که به پهلوش وارد کرد اون رو به سمتی پرت کرد. صدای بلندی از شکسته شدن میز شیشه ای نشیمن توی خونه پیچید و لحظه ای بعد فقط سکوت بود که فریاد میکشید.
به روبروش خیره بود و نفس نفس میزد. صبر کرد و وقتی سکوت طولانی تر شد دیگه جرئت اینکه برگرده و به هر چیزی که پشت سرش اتفاق افتاده بود نگاه کنه رو، نداشت. زمان گذشت و اون همچنان به روبروش خیره بود. اونقدر توی همون حالت موند که دیگه حتی صدای نفس نفس زدن خودش رو هم نمیشنید. با هر بدبختی که بود به آرومی روی پاشنه پاش چرخید تا تصویری که از دیدنش وحشت داشت رو با چشمای خودش ببینه .
تکه های شیشه که همه جا پخش شده بودند و بدن زنی که توی مرکزشون بی حرکت و با صورت به روی زمین افتاده بود. بازدمش با ناله ای شکسته از دهانش خارج شد. با قدم های لرزون خودش رو به بدنی که بی حرکت کف خونش افتاده بود، رسوند.
کنارش روی زمین نشست که متوجه دایره ای از مایع قرمز رنگی که در حال بزرگ شدن بود تا بدن زن رو توی خودش غرق کنه، روی سرامیکای خونه شد. میلرزید و هر لحظه میخواست بلند بشه و فقط فرار کنه. اما با خودش جنگید تا بتونه با چشمای خودش مهر تائید رو به افکارش بزنه ‌دستش رو زیر بدن نسبتا سرد زن گذاشت و اون رو برگردوند.
نفسش گرفت و بغضش شکسته شد. از سر وحشت و درموندگی کلمات نامفهومی رو به زبون اورد که بین هق هق ها و ناله های آرومش گم میشدند.
به دسته ی نقره ای چاقویی که وسط سینش جا خوش کرده بود و تکه های شیشه ای که توی پوست بدن و صورتش فرو رفته بودند نگاه کرد. دستش رو روی سینش گذاشت که با حس گرمایِ خیس خون دستش رو با وحشت عقب کشید. انگشتش رو به سمت گردنش برد و جایی که باید میتپید رو لمس کرد اما توی اوج نا امیدی، آخرین ذرات امیدش رو کنار هم گذاشت:
_ها...هانوی؟ ...ها.. ن-نو...یی؟
زمزمه هایی که خودش هم به سختی میشنید چه برسه به بدن سردی که توی آغوشش جا خوش کرده بود. اشک میریخت اما دیگه احساسش نمیکرد. مبهوت چهره ی قرمز زنی که چندین سال عاشقش بود شد و فقط اشک ریخت.
صورتش به آرومی زمانی بود که کنارش روی تخت میخوابید. به گونش نگاه کرد که به جای نقش بستن چال گونه ای که هر بار باعث میشد دل نامجون برای شیرینی لبخندش ضعف بره، حالا میزبان تکه های ریز و درشت شیشه بود. به پلک های بسته ای نگاه کرد که دیگه تمایلی برای به نمایش گذاشتن اون چشم های عسلی نداشت، به لب هایی که دیگه هیچ" دوستت دارمی" قرار نبود از بینشون خارج بشه و تمام اینها کافی بود برای فریادِ دردمندِ مردی که عاشقانه زنی رو میپرستید که حالا با دستای خودش نابودش کرده بود.
بُت، بت پرستی شکسته شده بود و ناقوس هیچ کلیسایی از اون مومن نمی ساخت.
دست هاش به اطراف اون بت پرستیدنی و قرمز حلقه شد و سرش رو توی گردنش فرو کرد تا آخرین ذرات از عطر تنش رو ببلعه. گرچه چیزی جز بوی آهنی و بی رحم خون نسیبش نشد.
بین التماس هاش برای بخشیده شدن از طرف هانوی بود که به یاد دو جفت چشمی که شباهت زیادی به چشم های الهش داشتند، افتاد. اشک ها و فریاد هاش یک مرتبه خاموش شد و به نقطه ی نامعلومی نگاه کرد. نگاهش رو توی خونه چرخوند و جزئیات صحنه ای که توش قرار داشت و توی ذهنش تحلیل کرد.
هانوی مرده بود و این حقیقت تغیری نمیکرد. اما مینا برای بی سرپرست شدن زیادی کوچیک بود. نباید اجازه میداد که این صحنه اون رو تبدیل به یک قاتل بکنه. بی رحمانه بود؟ حتی فکر کردن بهش هم اون رو میخندوند. توی صحنه ای که یک جسد قرمز توش پیدا میشه رحم، خنده دار ترین جوک دنیا بود.
بلند شد و رو انداز پشمی که کنار کاناپه قرار داشت رو برداشت و به روی هانوی انداخت. گذشته اتفاق افتاده بود و نامجون زیر بار احساسات به دنبال نجات آینده میگشت.
************
خنده دار بود، اما الان درست توی اتاق قرمزی که روزی حتی از تصورش حالش بد میشد و نفسش بند می اومد در حال به فاک دادن بدن کسی بود که از همه ی چیزایی که توی سرش میگذشت وحشتناک تر بود.
فهمیده بود مهم نیست که چقدر ضرباتش محکم باشند، تهیونگ آدمی نیست که زیرش ناله کنه. اون لعنتی از اول تا آخر هدایتش میکرد و وقتی به خواسته اش میرسید چشم هاش رو میبست و فقط لذت میبرد.
وقتی احساس کرد که چیزی تا اومدنش نمونده خواست ازش بیرون بکشه که تهیونگ مانعش شد. در حالی که فکش رو به هم فشار میداد با چشم هاش بهش فهموند که کارش رو ادامه بده. و فقط چند ظربه دیگه کافی بود تا توی بدن اون آدم و درحالی که به چشم هاش خیره شده، خالی بشه.
توی همون حالت موند و تهیونگ هم با حرکت دستاش روی آلت خودش کمی بعد از اون به کام رسید.
جین ازش بیرون کشید و کنارش روی زمین افتاد. به سقف قرمز زل زد و به صدای نفس های بریده ی خودشون گوش می داد. سرش رو برگردوند و به صورت تهیونگ که چشم هاش رو بسته بود و موهای سرش که به شقیقه های عرق کردش چسبیده بودند نگاه کرد. به این فکر کرد که تابه حال هیچ وقت برای لذت بردن تهیونگ توی رابطه تلاشی نکرده بود. انگار فرقی نداشت چند بار با یه پسر بخوابه. هنوزم همون مردی بود که تهیونگ روزی ادعا میکرد استریت بودنش از صد متری تو چشم میزنه. نفسش رو با خستگی بیرون داد. شاید فردا امتحانش میکرد. به هر حال این بودن قرار نبود به این زودیا تموم بشه.
متوجه گرمی لب های نرم تهیونگ روی گونش شد. سرش رو برگردوند و به چشم هاش نگاه کرد. لبخند کجی زد.
_نکنه دنبال یه راند دیگه ای؟
اما تهیونگ بدون هیچ حرفی فقط بهش نگاه کرد. به انحنای ابروهاش. مژه هایی که بلند اما صاف بودند. به چشم های کشیده و بادومی شکلش به گونه های برجسته و... لب هاش. به شیار های عمیقی که روی صورتی رنگ و رو رفته ی لب هاش افتاده بود و کم آبی رو نشون میداد... نگاه کرد و ذره ذره ی موجود شکننده ای که ساخته بود رو از نظر گذروند. به این فکر کرد که بعد از خودش دنیا برای اون چه رنگیه؟
دستش رو روی ساق دستش کشید و زبری خط های سطی پوستش که خشک شده بودند رو لمس کرد.
_میخوای با من بمیری جین؟
_آره.
تردید نکرد و تهیونگ به این فکر کرد دیگه بیشتر از این نمیتونه جواب های قاطعش رو کنار چشم های خالیش تحمل کنه. با فکر کردن به روزهایی که پسر قرار بود بگذرونه لبخندی زد و پیشونیش رو بوسید.
_اما تو به زنده بودن محکومی... چون من میخوام. پس، زنده بمون!
**********
سرمای هوا توی تنش پیچید و لرزه ای به تنش انداخت. اگه ازش میپرسیدن ناکجاباد کجاست؟ اون قطعا همونجایی که توش ایستاده بود رو معرفی میکرد. بین کلی درخت و سرگردون بین سایه های متحرکی که باعث میشد مدام شک کنه که واقعا اون ها فقط ناشی از رقص درخت ها با باد زیر نور ماه بودند یا نه؟
در حالی که نفس نفس میزد حجم سنگین روی شونش رو جابه جا کرد و باز هم به راهش ادامه داد. وقتی احساس کرد که به اندازه کافی از راه اصلی فاصله گرفته. متوقف شد و حجم سنگین روی شونه هاش رو به روی زمین گذاشت. سر بیلی که بین راه از یه فروشگاه زنجیره ای خریده بود رو به زمین کوبید. ذره ذره از خاک رو کنار میزد تا به عمقی برسه که برای دفن کردن الهش کافی باشه. وجدانش رو مدام با فکر کردن به دختر کوچیکش آروم میکرد. دختری که هنوز چند ساعت هم از وقتی که حرومزاده خطابش کرده بود، نمیگذشت. وقتی به عمقی که میخواست رسید. دست از کندن برداشت و از داخل قبری که خودش کنده بود بیرون اومد.
به جسمی که لای پتو پیچیده شده بود نگاه کرد. این که الان داشت با دستای خودش الهش رو دفن میکرد دلیل نمیشد که دلتنگش نباشه. کنارش نشست و گوشه ی پتو رو به آرومی از روی صورتش کنار زد. با اطمینان از اینکه دیگه کسی صداش رو نمیشنوه بلند اسمش رو فریاد کشید و به اشک های بی قرارش اجازه ی جاری شدن داد. تنِ سردِ نقطه یِ مشترک تمام رویاهاش رو توی آغوشش فرو برد و باز هم اسمش رو فریاد زد. اونقدر بلند که از گوش صاحب اسم عبور کرد و توی مغز سردش که با ضربان ها ضعیفی از قلبش گرم میشد، پیچید.
مهم نبود که چقدر محو، اما صدای همسرش چیزی نبود که فراموش بشه. خواست به صدایی که با التماس اسمش رو صدا میزد جوابی بده اما توی یک بدن سنگی زندانی شده بود. مردمک های عسلی رنگش زیر چشم هاش لغزیدند و برای باز شدن دوباره ای التماس کردند. صدای ظریفی از بین هنجرش رد و پشت لب هاش خاموش شد. باید بهش جواب میداد. حتی به کوتاهی یک لحظه هم که بود باید به همسرش میگفت که اشتباه کرده، که دوستش داره که هیچوقت بعد از ازدواجشون بهش خیانت نکرده. نه! اون به زمانی بیشتر از لحظه نیاز داشت. اما لحظات با دهن کجی از کنار بدن سنگیش عبور میکردند و اون حتی شانس لمس کردنشون رو هم نداشت.
زمان گذشت تا زجه های مرد به هق هق های خفه ای تبدیل شد و التماس های طولانیش به عذرخواهی های زمزمه وار کوتاهی رسید.
بدن سرد همسرش رو از خودش فاصله داد و جزئیات صورتش رو از نظر گذروند. چشم هاش رو به سرعت بست و به اخرین قطره ی اشک هم اجازه ی فرو ریختن رو داد. بوسه ای عمیق و طولانی روی پیشونیش به اندازه ی تمام سال هایی که قرار نبود ببوستش، کاشت. بدنش رو از خودش جدا کرد و دوباره پتو رو روی صورتش کشید. بدنش رو به نزدیکی قبر کشید و به داخل قبر رفت تا بدن همسرش رو توی اون قبر کوچیک جا بده. برای بار آخر نگاهی به قبر کوچیکی که بدن ظریف همسرش رو توی خودش جا میداد انداخت بدون اینکه اجازه ی شکسته شدن به بغض تازه شکل گرفتش بده به سرعت از قبر بیرون اومد و با کمک بیل به سرعت خاک های تازه کنده شده رو سرجاش برگردوند. و این بین کسی نبود تا به داد اشک گرمی که از چشم های بت سنگی خارج میشد، برسه. اشک گرمی از سمت یک مادر برای فرزندش، یک خواهر برای برادرش و یک همسر برای شوهرش.
زیر خروار ها خاک سیاه و نمناک اشکی ریخته شده بود که دیده نشد و بدون مجال برای نفسی، بازدمی گرفته شد.
***********
سوئیت خاکستری از همیشه تاریک تر بود. روی کاناپه ای که متعلق به جونگکوک بود نشسته و به اطرافش نگاه میکرد. از اون دراز بدقواره متنفر بود. از اینکه وقتی میخندید شبیه عقب مونده ها میشد متنفر بود. اصلا از خال زیر لبش و چشمای گردش هم نفرت داشت.
اگر توی تموم دنیا فقط یه نقطه ی قرمز وجود داشت که ازش متنفر بود، جونگکوک درست توی مرکزش ایستاده بود. پس... پس چرا انقدر دلتنگ اون نقطه ی قرمز رنگ بود؟ دلتنگ همه ی قلدربازیا و حماقتاش و حتی خندهای مسخرش.
به تهیونگ فکر کرد. حتی اون هم احمق بود. اونقدر احمق که نمیدونست لازم نیست با یک آدم لال حرف بزنه. اون از چشم هاش پایان رو خونده بود. جونگکوک قرار نبود برگرده، تهیونگ توی مخمصه افتاده بود و خودش هم وضعیت بهتری نسبت به اون دو نداشت. مهم نیست چقدر فرار میکردند، سایه مرگ انکار نشدنی بود.
رُل ماریجوانایی که از دست پلیسا باقی مونده بود رو توی دستش جابه جا کرد. به یاد وقتایی افتاد که جونگکوک بیخیال سرجاش دراز میکشید و کام های عمیقی از اون رُل قهوه ای رنگ میگرفت.
میخواست دنیایی که جونگکوک با لذت توش غرق میشد رو تجربه کنه. بی تردید دنیای خودش رو رها میکرد، فقط اگه دنیای جونگکوک کمی بهتر بود.
*********
سر انگشتای کوچیکش رو روی در حرکت میداد و گوشش رو به در چسبونده بود. مامان گفته بود که از اتاقش بیرون نیاد گفته بود که فقط میخوان با هم حرف بزنن. اما مینا صدای فریاد مامانش رو که با شکستن چیزی خفه شد و فریاد های باباش که مدام اسمش رو صدا میزد، چیزی فراتر از یک حرف زدن ساده میدونست. مدت زیادی از وقتی که صدای باز و بسته شدن در و شنیده بود، میگذشت و حالا همه جا زیادی ساکت بود. به این فکر کرد که شاید مامان و باباش تصمیم گرفتن برن بیرون و حرف بزنن. پس به آرومی لای درش رو باز کرد و نگاهی به خونه ی خالی انداخت. وقتی از نبودن کسی مطمئن شد از اتاقش بیرون اومد و نگاهش روی نشیمن بهم ریخته ثابت موند. نزدیک شد و لکه ی بزرگ قرمز رنگ و بهم ریخته ای رو روی زمین دنبال کرد. قدم دیگه ای برداشت که با فرو رفتن یک تکه شیشه توی پاش متوقف شد. با دردی که توی پاش پیچید روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن. کمی طول کشید و وقتی فهمید کسی نیست که بهش کمک کنه دستش رو به سمت اون تکه شیشه ی بزرگی که کمی توی پاش فرو رفته بود، برد و به آرومی اون رو از پاش بیرون کشید. با دردی که توی پاش پیچید دوباره هق هقی کرد اما یاد حرف مامانش افتاد که میگفت:" هروقت مشکلی پیش اومد که هیچکس خونه نبود به جای گریه کردن سریع برو پیش نگهبانی و ازشون کمک بخواه".
از جاش بلند شد و اینبار با احتیاط از بین خورده شیشه ها عبور کرد و خودش رو به درب اصلی خونه رسوند. به سمت آسانسور رفت و کمی بعد وسط لابی ایستاده بود و در حالی که به سختی پاش رو روی زمین میکشید به سمت نگهبانی رفت. پیرمرد که تازه از خواب بی وقتش بیدار شده بود حالا داشت توی لابی قدم میزد تا هوشیاریش رو بدست بیاره، وقتی چشمش به دختر بچه افتاد به سرعت شناختش و وقتی چشم های خیس و بینی قرمزش رو دید با قدم های سریع خودش رو بهش رسوند.
مینا وقتی مرد رو دید دیگه طاقت نیورد و دوباره گریه هاش رو از سر گرفت، حالا دیگه کسی بود که صدای گریه هاش رو بشنوه و بخواد بهش کمک کنه پس ایرادی نداشت.
پیرمرد تن ظریف دختر بچه رو بلند کرد و اون رو توی بغلش گرفت.
_خدای من، کوچولو قشنگ، چرا گریه میکنی؟
گریه های مینا شدید تر شد و با انگشتش به پاش اشاره کرد. مرد وقتی پای خونی مینا رو دید اخماش توی هم رفت و با صدای جدی که سعی میکرد باز هم آروم باشه ازش پرسید:
_چیشده مینا؟ مگه مامان و بابات خونه نیستن.
مینا باز هم اشک ریخت:
_نهه عمو! مامان گفت فقط حرف میزنه...‌ اما اونجا یه عالمه شیشه بود... پای مینا خونی شد. عموو درد داره.
به پای دختر نگاه انداخت و متوجه رد قرمز خونی که از زخم سطحیش سرازیر شده بود شد. احتمال داد که اون زن و مرد باید دعوا کرده باشند اما اینکه حالا کسی نبود تا به داد اون بچه برسه به نظرش کمی عجیب می رسید. مرد کمی مردد بود اما در حالی که دختر بچه رو بغل کرده بود سمت اتاقک شیشه ایش رفت و کارت واحد ۲۲ که متعلق به خونه ی دختر بچه بود رو برداشت و به سمت آسانسور رفت.
وقتی به طبقه آخر رسیدند با عجله خودش رو به در رسوند و اون رو با کارت باز کرد. در نگاه اول همه چیز خونه مرتب بود تا اینکه چشمش به نشیمن بهم ریخته افتاد و فقط چند قدم دیگه لازم بود تا مرد لکه های قرمزی که نشیمن رو پر کرده بودند ببینه. با وحشت چند قدم عقب برداشت.
_خ...خدای من!
به سرعت مینا رو روی یک صندلی گذاشت و با اولین جایی که به ذهنش رسید تماس گرفت.
مینا فقط پنج سالش بود و پنج سال زیادی برای درک اتفاقی که داشت می افتاد سن کمی بود. اما مینا ساکت روی همون صندلی که پیرمرد رهاش کرد نشسته بود و به تصاویر نگاه میکرد. اینکه پیرمرد با وحشت توی گوشی تلفن گفت:"انگار یک جرم اتفاق افتاده". کمی بعد هم آدمایی با لباسای آبی رنگ توی خونه حرکت میکردند و صدای شاتر دوربینایی که از همه چیز عکس میگرفتند، توی سرش پیچید. حتی از اون، و مینا وقتی لنز سیاه رنگ دوربین رو دید بی اختیار و بنا به یک عادت معمول، لبخند بزرگی زد که باعث شد مرد پشت دوربین با قلبی مچاله سری از تاسف تکون بده.
تا الان فهمیده بود که همه میگفتند باید منتظر موند تا مجرم به صحنه برگرده. اما مینا فقط به انتظار مامان و باباش نشسته بود تا بعد از دیدنشون به اتاق خوابش بره و بخوابه. آخه زیادی خسته بود و آدمای اطرافش هم زیادی پرسر و صدا بودند.
سرو صدا ادامه داشت تا اینکه یکی با صدای بلندی اعلام کرد:" مظنون وارد ساختمون شد." همه جا ناگهان ساکت شد. هرکس به یک طرف دوید و کمی بعد فقط مینا بود که وسط خونه نشسته بود. یعنی بالاخره برگشته بودند؟
به در خیره شد. طولی نکشید که صدای بوق کوتاهی توی خونه پیچید و در به آرومی باز شد. اما کسی که به جز باباش پشت در نبود!  مرد چند قدم به داخل خونه برداشت و مینا همچنان چشم هاش رو به انتظار مامانش خیره به در نگه داشته بود. مرد چند قدم دیگه هم نزدیک شد و با صدای آرومی مینا رو صدا زد. مینا خسته از هر تلاشی به باباش نگاه کرد.
_پس مامان کو؟
لبخند کوتاهی روی لب های باباش نشست.
_م-مامان...
ضربه ی محکمی از پشت به بدن خسته ی باباش زده شد و در حالی که به زمین می افتاد مرد دیگه ای دست هاش رو از پشت بست و توی گوشش زمزمه کرد:
_آقای کیم نامجون، شما مظنون به قتل همسرتون هستید. هر حرفی که بزنید ممکنه در دادگاه بر علیه تون استفاده بشه و شما اجازه دارید تا اومدن وکیلتون سکوت اختیار کنید.
نامجون سرش رو بالا اورد و متوجه آدمای توی خونه شد. به مینا نگاه کرد که بی هیچ عکس العملی به چشم هاش خیره شده بود. همینجا بود. پایانی که باید توی زندگیش نوشته میشد همون لحظه بود.
به وضعی که توش گرفتار شده بود خندید. آدمای اطرافش متعجب به صحنه مقابل نگاه میکردند اما نامجون همچنان بلند میخندید. سرش رو بالا اورد و به صورتی که چشم های الهه اش رو دزدیده بود نگاه کرد. از عمق وجودش به سمت اون چشم های بیگناه فریاد کشید:
_لعنتی... حرومزاده ی لعنتی...

*******************************




"این هم از آهنگ پارت که با ترجمه توی کانال گذاشتیم. #RED رو توی کانال سرچ کنید"
_

__________________________________

سلام به همگی . امیدواریم از خوندن این پارت هم لذت برده باشید . (گرچه قبول داریم یکم غمگین شد 🙃🥲)
اما بازم نظراتتون و با ما درمیون بزارید . 🍀
مراقب خودتون توی این ایام هم باشید.
"تنتون گرم و سرتون خوش باد"

اعتراف میکنم الان یاد همه ی بدبختیام افتادم 😂😅
توصیه پزشکی از انجمن فیکشن RED: بعد این پارت اگه ناراحت شدید یه آهنگ شاد گوش بدید. 🤘🤪

Telegram:@ HICH_Daily

"RED"حيث تعيش القصص. اكتشف الآن