مقدسات

311 69 19
                                    

در حالی که‌ کمرش رو به کانتر آشپزخونه تکیه داده بود، فنجون های سفید چینی رو با قهوه ی کمکسی که تازه دم کرده بود، پر میکرد.
_شبیه یه جنازه شدی. نکنه داری به مردن فکر میکنی؟
پوزخندی روی لبش شکل گرفت و بعد از اینکه از پر شدن هر دو فنجون مطمئن شد اون ها رو بدون سینی همراه خودش به نشیمن برد و یکی از فنجون ها رو مقابل مرد قرار داد.
_مردن؟ شاید باید یه زمانی رو واسش خالی کنم.
مرد جرئه ای از قهوش چشید.
_اگه میخوای بمیری بزار من بکشمت. افتخارش باید فقط نسیب من بشه.
تهیونگ هم جرئه ای نوشید.
_فکر میکردم بیشتر دنبال سکس داشتن با منی تا کشتنم.
مرد تکخنده ای زد.
_خب نمیتونم منکر بیبی بوی بودنت بشم! از همون روز اولشم که توی مصاحبه ی بورسیه لی شرکت کردی، میتونستم آب دهن راه افتاده ی اون پیرمردای خرفت انجمن رو ببینم. داری پول من و خرج میکنی و در اوج نا مردی با همشون خوابیدی و تنها چیزی که نسیب من شده نشستن رو کاناپه خونت و صحبتای خسته کننده کاریه.
تهیونگ پوزخندی زد.
_هرکسی از من یه جور سود میبره. اونا از بدنم و تو از استعدادم. هر وقت بیخیال پاک کردن مهره های مزاحمت شدی میتونم تبدیل به سکس پارتنرت بشم.
جائه هیونگ با کلافگی به مبل تکیه زد و نفسش رو با حرص بیرون داد.
_لعنت به این بازیه شطرنجی که مهره هاش غیر قابل شمارشن.
تهیونگ بی هیچ واکنش خاصی به نوشیدن قهوش ادامه داد و منتظر کلمات بعدی مرد شد.
جائه هیونگ چند عکس رو از جیب داخلی کتش در اورد و روی میز انداخت.
_پسرم، هیون وو. همیشه احمق بود ولی الان دیگه داره به اوجش میرسه.
تهیونگ خم شد و یکی از عکس ها رو برداشت. تصویر دو مرد بود که داخل یک کافه نشسته بودند و با هم حرف میزدند. ‌
_یکیشون پارک جین یونگ مدیر بخش مالی شرکت دوسان که ما کاری بهش نداریم. البته فعلا! و اون یکی دیگه یه سگ قدر نشناس به اسم چویی جی هیوک.
کمی مکث کرد به چشم های تهیونگ خیره شد.
_به یکی میسپارم که دست بسته بهت تحویلش بده. فقط، چشم ها و کیر ناقصش رو واسه من بفرست. قراره تبدیل به هدیه دوستانه ای بشه.
تهیونگ پوزخندی زد.
_چه مرد خردمندی!
لی جائه هیونگ دو باره به کاناپه تکیه داد و با چهره ی مغروری گفت:
_خب از رئیس نسل سوم خاندان لی به غیر از این هم انتظار نمیره.
تهیونگ لبخندی زد و با خودش فکر کرد:" چه متظاهرانه!"
سکوت بینشون برقرار شده بود و هر دو مرد با آرامش فنجون های قهوشون رو مینوشیدند. گرچه نگاه جائه هیونگ مشتاقانه جز به جز صورت خسته ی مقابل رو وجب میکرد.
_تهیونگ میدونم که به من مربوط نمیشه اما سیاهی زیر چشم هات و استخونای بیرون زده ی گونت زیادی توی ذوق میزنه. تو سرباز بدرد بخوری هستی. دلم نمیخواد با یک سرباز مریض به جنگ برم.
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و به نقطه ی نا معلومی خیره شد.
_چند روزیه دارم به یه داستان فکر میکنم. مربوط به خیلی وقت پیشه.
مکث کرد و بی توجه به اینکه مرد مقابلش تا چه حد میتونه مشتاق شنیدن داستانش باشه ادامه داد:
_ راجع به مردی که در گیر نفرینی میشه و عزیز ترین فردش رو از دست میده. در اوج تنهایی و افسردگی خودش رو توی اتاقش زندانی میکنه اما طولی نمیکشه که در های بهشت به روش باز میشن و نور رحمت به سمتش سرازیر میشه. اون وارد بهشت میشه و صدای مردمانی رو میشنوه که فریاد میکشند:" خدا با ماست".
صدایی از جمعیتی که بعد از مراسم صبگاهی رو به محراب کلیسا با سرخوشی اسم امانوئل رو به زبون می اوردند توی سرش پیچید. ( لازم به توضیح هست که بگم معنی اسم امانوئل میشه "خدا با ماست".)
_ توی اون باغ بی انتها مرد با خودش گل های سفید رنگ شیپوری رو میاره و باغی از شیپوری ها خلق میکنه. باغی که تمام مردم بهشت رو به سمت خودش جذب میکنه و مورد تحسین قرار میگیره. اما یک روز خدا خبر محبوبیت باغ شیپوری ها رو میشنوه و درگیر حسادت میشه. پس فرشته ای رو مامور میکنه تا نیمه شب باغ شیپوری رو به آتیش بکشه. گرچه فرشته هم درگیر طلسم شیپوری ها بود اما توان سرپیچی نداشت. پس نیمه شب آتیشی رو توی باغ روشن میکنه. اما آتیش با تغذیه از شیپوری ها سرکش و غیر قابل مهار شد و خدا، وقتی صبح از خواب بیدار میشه تنها تصویری از بهشتی رو میبینه که تبدیل به خاکستر شده. اون خشمگین میشه وقتی میخواد فرشته رو سرزنش کنه متوجه طلسم باغ شیپوری ها روی قلبش میشه. پس، تصمیم میگیره تا فرشته رو از درگاهش بیرون کنه. و فرشته بی هیچ پناهی توی کوچه پس کوچه های بهشت به دنبال کمک میگرده.
مکث کرد و سرش رو بالا اورد.
_اما همه مرده بودند. آتیش همه رو سوزونده بود.
جائه هیونگ که از داستان بی سرو ته تهیونگ خسته شده بود چند باری سرش رو تکون داد.
_حرفم و پس میگیرم. چرت و پرت گفتنات مثل همیشست. تو زیادی سالمی.
تهیونگ پوزخندی زد و سرش رو تکون داد. صدای تلفن جائه هیونگ توی فضا پیچید. مرد با دیدن اسکرین گوشی بلند شد و به سمتی رفت تا تلفن رو جواب بده.
تهیونگ بی توجه بهش به نوشیدن قهوه ادامه داد. طولی نکشید که جائه هیونگ به سمتش برگشت.
_هی انگار سگت زیادی افسار گسیختست. بهتره یه قلاده بهش بزنی.
تهیونگ ابرویی بالا انداخت که جائه هیونگ عکسی دیگه رو از جیبش در اورد و روی میز بینشون انداخت. تصویر از خودش و جین که هم دیگه رو توی پارک بغل کرده بودند.
_حتی فکرشم نکن که چشم هام رو از روت برمیدارم!
****************
گوشه ی اتاق سفید نشسته بود و به جلوی پاش نگاه میکرد. درگیر تصاویر بهم ریخته ای از گذشته بود. عکسایی از هانوی با مردی که جین نمیشناخت، با مردی که نامجون هم نبود. تصاویری که هانوی رو به گریه انداخته بود و قلب جین رو به هزار تیکه ی بی قواره تقسیم.
لحظه ای که هانوی با عجز توی بغلش گریه کرد و به جین التماس میکرد که باور کنه اون عکسا واقعی نیستن و یکی براش پاپوش دوخته؛ و جین در حالی که داشت به رد رژ لب قرمز هانوی روی پیراهن سفیدش نگاه میکرد بهش گفته بود:"باور میکنم" و اصلا کی اهمیت میداد که هانوی تا چه حد میتونه راستگو باشه؟ جین فقط میخواست که قلبش با تموم شدن ناراحتی تنها دلخوشی زندگیش آروم بگیره.
صدای داد و بیداد توی اداره پلیس دوباره بالا رفت و جین به تصویر راه-راه هیون وو و افسر پلیسی که با درموندگی تلاش میکرد آرومش کنه، از پشت میله های زندان نگاه کرد.
اون رو زندانی کرده بودند و از مجرم واقعی با آب میوه پذیرایی میکردند! پوزخندی زد. دنیا زیادی تاریک بود، اونقدری که جین میتونست نادیدش بگیره.
وقتی متوجه سکوت بی مقدمه ی همه ی اون فریاد ها شد، سرش رو بالا اورد و به مقابلش نگاه کرد. بدون درک موقعیت افراد چشم هاش درگیر یک جفت چشم سیاه شد. چشم هایی که جدی و با کمی اخم نگاهش میکردند. اما بودن توی زندان حتی برای یک ساعت از جین آدم بیخیالی میساخت. پوزخندی زد، به سختی خودش رو از روی زمین بلند کرد و به سمت میله ها حرکت کرد. دستش رو به اونها گرفت تا بتونه وزن بدن خستش رو تحمل کنه. در حالی که لبخندش بزرگ تر میشد فریاد زد:
_شما احمقای لعنتی... یه قاتل جلوتون واستاده و اونوقت منو توی زندان انداختید؟ حتما باید به یه تابلو نقاشی تبدیل بشید تا بفهمید با کی طرفید؟
تمام مدت نگاهش فقط روی تهیونگ قفل بود و با غلیظ تر شدن اخم تهیونگ لبخندش کشیده تر شد. اما بازی زل زدنش با صدای خنده های بلندی قطع شد. کلافه در حالی که به دنبال اون مزاحم خوشحال میگشت چشم هاش رو چرخوند و متوجه فرد نسبتا مسن اما قد بلند و آراسته ای شد که کمی دور تر از تهیونگ ایستاده بود. می شناختش. همون کسی که توی ساختن اون بچه ی لوس مشارکت داشت، لی جائه هیونگ.
مرد لبه های کت بلندش رو صاف کرد و در حالی که دیگه به آرومی میخندید به تهیونگ نزدیک شد.
_آدم جالبیه تهیونگ.
هیون وو بلند شد تا اعتراضی بکنه که با حرکت دست مرد ساکت شد. تهیونگ همچنان خیره به جین چشم دوخته بود.
_بهم بگو تهیونگ. میخوای اون سگ وحشی رو داشته باشی؟
نگاه تهیونگ برای لحظه ای به پایین لغزید اما طولی نکشید که نگاه خیرش به جین رو از سر گرفت. قدم هاش رو به سمت جین حرکت داد و مقابلش قرار گرفت. جین که کمی بالا تر از اون بود سرش رو بین دو تا میله تکیه داده بود و با همون پوزخند نگاهش میکرد‌. تهیونگ دستش رو بالا اورد و از بین میله ها رد کرد و انگشت اشارش رو روی گردن جین قرار داد. لبخندش محو شد و نفسش رو حبس کرد. متوجه حرکت انگشت تهیونگ که به سمت بالا میومد شد. تهیونگ به آرومی انگشتش رو حرکت میداد تا از کلافگی جین لذت ببره. انگشتش مسیر رو طی کرد تا به چونش رسید و توی یک حرکت اون رو محکم گرفت و با شدت به جلو کشید. جین دهنش رو باز کرد تا به خاطر درد ناشی از فشرده شدن استخون گونش به میله ی فلزی شکایت کنه اما با لبخند تهیونگ روبرو شد. پس بیخیال اعتراض کردن شد و به چشم هاش با عصبانیت نگاه کرد. متوجه پرنگ تر شدن لحظه به لحظه ای لبخند تهیونگ میشد و همین بیشتر عذابش میداد و این در حالی بود که، تهیونگ انگار داشت نهایت لذت رو میبرد. لحظه ای بعد صدای تهیونگ توی فضای اداره پیچید.
_برام بخرش.
صدای خنده های مرد با رها شدن چونه جین همزمان شد و جین درحالی که به پشت سر تهیونگی که داشت از اداره خارج میشد نگاه میکرد صدای مرد رو شنید که خطاب به افسر مسئول میگفت:
_رئیست کجاست پسر؟ وقتشه یکم با هم خلوت کنیم.
***************
صندلی عقب ماشین نشسته بود و احساس کلافگی میکرد. متوجه دست جائه هیونگ روی پای تهیونگ شده بود و حالا با اینکه تلاش میکرد نگاهش رو منحرف کنه اما هربار که سرش رو میچرخوند نگاهش مستقیم روی دست بزرگ اون مرد که رون پای تهیونگ رو نوازش میکرد می نشست.
سرش رو به طرف پنجره برگردوند و به آدمایی که توی تاریکی شب در حال حرکت بودند نگاه کرد. کلافه نفسش رو بیرون داد.
_من میرم خونه ی خودم.
_نه!
صدای تهیونگ که بالاخره اون رو مخاطب قرار داده بود توی فضای کوچیک ماشین پیچید. گرمش شده بود و همین باعث میشد کلافه تر بشه.
_اصلا تو اینجا چه غلطی میکنی؟
اینبار جائه هیونگ جوابش رو داد:
_با من توی یک قرارکاری بود... هه... باید قیافشو میدیدی وقتی فهمید چه دسته گلی به آب دادی... گرچه کار ما هنوز تموم نشده... مگه نه تهیونگ؟
تهیونگ در حالی که همچنان به روبروش نگاه میکرد پوزخند محوی زد که برای جائه هیونگ حکم تائید رو داشت.
کمی بعد ماشین مقابل خونش توقف کرد و جین به سرعت خودش رو از ماشین انداخت بیرون. تهیونگ با آرامش از ماشین پیاده شد و در آخرین لحظه صدای جائه هیونگ رو شنید که میگفت:
_ خبر دادند که قرار کاریمون آماده و همون جای همیشگیه.
با حرکت ماشین و دور شدن ازشون به سمت در قرمز رنگ حیاط برگشت.
جین هم به دنبال تهیونگ از در قرمز رنگ حیاط رد شد و به سمت خونه ی سفیدی که در مرکزش قرار داشت رفت. به آرومی پشت سر تهیونگ از در وارد شد اما هنوز پاش رو داخل نذاشته بود که یقش کشیده و پشتش به دیوار محکم برخورد کرد. وقتی به خودش اومد متوجه شد دو دست تهیونگ اطراف یقش پیچیده بود و بدون اینکه اجازه ی فکر کردن بهش بده لب هاش رو میبوسید! عمیق،طولانی و نیازمند. جین میتونست برخورد نفس های گرمش رو روی پوستش احساس کنه. هوا سرد بود اما اون اجازه داد تا گرما از جسم مقابلش راهش رو به داخل بدنش پیدا کنه. چشم هاش رو بست و دست هاش رو اطراف کمرش قرار داد. سعی کرد توی اون بوسه ی بی مقدمه سهمی داشته باشه. اما لب های تهیونگ اونقدر هیجان زده و سریع عمل میکردند که بهش اجازه ی هیچ کاری رو نمیداد.
از جین جدا شد و در حالی که سر انگشتاش از نگه داشتن یقه ی جین سفید شده و نفس هاش از شدت هیجان به شماره افتاده بود به مردمک های لرزون جین خیره شد. یه چیزی درست نبود و جین این رو زمانی فهمید که تهیونگ شروع به خندیدن کرد!  میخندید و از شدت هیجان کمی جین رو هم تکون میداد. اونقدر خندید که صورتش قرمز شد، رگ های روی پیشونیش بیرون زد و اشک هایی هاج و واج از تولدشون، صورتش رو پر کردند. خنده هاش متوقف نمیشد و جین وقتی به چهره سرخوش تهیونگ نگاه کرد بی اختیار لبخندی زد. لبخندی که طولی نکشید تا به سرنوشت خنده های تهیونگ مبتلا شد. و کمی بعد خونه ی سفیدی بود که دو مرد سرخوش رو داخل خودش جا داده بود. هر دو میخندیدند و از شدت خنده اشک میریختند.
اما تهیونگ به بی مقدمه ترین روش ممکن خنده های بی مقدمش رو تموم کرد و به جینی که همچنان میخندید نگاه کرد. به سمتش قدم برداشت و جینی که کمی خم شده بود و تلو تلو میخورد رو نگه داشت و خودش رو خم کرد تا بتونه به چشم هاش نگاه کنه.
_چی شد که فکر کردی بهتر از منی؟
تکخندی زد.
_چی شد که فکر کردم تو پاک و معصومی؟
لبه های پیرهنش رو گرفت و اون رو بالا کشید و در حالی که صورت هاشون فاصله ی چندانی از هم نداشت به آرومی زمزمه کرد:
_تو یه کیسه خون قرمز بودی که یک سوزن برای متلاشی کردنت کافی بود و اونوقت منه احمق دنبال شمشیر میگشتم.
باز خنده ای کرد و به جینی که حالا مات و مبهوت به چهره ی عصبی و ترسناک تهیونگ خیره شده بود، نگاه کرد.
_ هیچوقت نیازی نبود تا برای ورودت به دنیای خودم مراسم خوش آمد گویی بگیرم.
کمی مکث کرد و نشیخندی زد به یاد موجودی افتاد که کمی با فاصله از خودشون توی اتاق محبوبش به زنجیر کشیده شده بود.
_بیا با هم توی قرمز غرق بشیم.
جین بین کلمات گیر افتاده بود و سعی داشت حقیقتی که بین حرف های تهیونگ فریاد میکشیدند رو سرکوب کنه. حقیقتی که همون روز به ترسناک ترین روش ممکن خودش رو نشون داده بود. در حالی که یقش هنوز توی دستای تهیونگ بود، به دنبالش کشیده میشد. نمی تونست قدم هاش رو با اون هماهنگ کنه و چندباری توی راه سکندری خورد اما تهیونگ بدون ذره ای اهمیت اون رو دنبال خودش میکشید.
از راهرو رد شدند و طولی نکشید که توی اتاق سیمانی بین زنجیر ها ایستادند. اتاقی که مثل همیشه بود اما صدای ناله های نامفهوم و گنگی سکوت وهم آور همیشگیش رو میشکست. سرش رو بالا اورد و به مردی که مقابلشون به صلیب کشیده شده بود نگاه کرد. مرد با بدنی برهنه به صلیب کشیده شده بود و دست هاو پاهاش با زنجیر بسته شده بودند. در حالی که دهنش با گگ قرمز رنگی بسته شده بود نا امیدانه با دیدن جین تلاش میکرد فریاد بزنه و درخواست کمک بکنه.
تهیونگ بدون اهمیت به چیزی، جین رو کشید و مقابل مرد انداخت.
جین سرش رو بالا اورد و به مرد نگاه کرد. ترسیده بود، نه از بدن لخت مرد و وضعیتش. از این میترسید که اون تبدیل به یک نقاشی بشه و اینبار اون شاهد این تبدیل کذایی باشه. سرش رو پایین انداخت و توی خودش جمع شد. نمیخواست به روبروش نگاه کنه. اما موهاش با دست های قوی کشیده شدند و سرش بالا اومد. تهیونگ مقابلش خم شد.
_پرستیدنی نیست؟
بعد به سمت دیگه اتاق رفت و در حالی که سیم های خاردار و طنابی دستش بود به سمت اون دو نفر برگشت.
در حالی که سعی داشت گره های قدیمی طناب رو باز کنه با لحنی راحت و سرزنده مثل زمانی که دو دوست همدیگه رو توی یه کافه میبینن و حرف میزنن خطاب به جین ادامه داد:
_خب پسر! تعطیلات چطور بود؟ اونقدر خوش گذشت که من رو فراموش کنی؟ اونقدر خوب بود تا متوجه جای خالیت توی این خونه، توی این اتاق و کنار من نشی؟
با حرص یکی از گره ها رو باز کرد و نفسش رو بیرون داد:
_حتما دوباره رفتی پیش خواهرت مگه نه؟ بالاخره اون تنها کسیه که داری. از هانوی چه خبر؟ سلام من و بهش رسوندی؟ ملاقات با عشقای قدیمی لذت بخشه مگه نه؟ آاا راستی اون یه دختر داره، درسته؟ میدونی... از بچه ها خوشم میاد. پوست لطیفی دارند. شکافتنش لذت بخش تره.
جین با دیدن اون سیم های خاردار تصاویری از نقاشی ها براش زنده شد و این بین، چهره ی آفتابی مینا از همه ی فکر هاش روشن تر بود.
نه! جین دیگه تحمل این رو نداشت. بدون هیچ فکری در حالی که هنوز روی زانوهاش قرار داشت خودش رو به سمت تهیونگ کشید و دستاش رو اطراف پاهاش حلقه کرد و با ناله هایی که توانایی کنترلشون رو نداشت فریاد زد:
_لطفاا! لطفاا تهیونگ! تمومش کن... قسم میخورم... قسم میخورم که دیگه نمیرم... من همینجا میمونم... تهیونگ قسم میخورم که دیگه باهات خوب باشم.
تهیونگ در حالی که از بالا و با پوزخند به جین که با عجز فریاد میکشید نگاه میکرد گره طناب ها رو باز میکرد. جین اما ادامه داد:
_من... اصلا من عاشقتمم... قسم میخورم که عاشقتم. من دوستت دارم... میخوام برای همیشه کنار تو بمونم... فقط بیا بیخیالش شو...
عشق؟ تمام زندگیش دلتنگ شنیدن این کلمه از بین لب های مرد بود. اما تنها چیزی بیشتر از دو چشم سیاه گریون نسیبش نشده بود.
تهیونگ طناب رو به یه دستش داد و با دست دیگش موهای جین رو نوازش کرد.
_بیا از جشنمون لذت ببریم.
جین اما نمیشنید و میخواست با تمام وجودش التماس کنه و زجه بزنه تا شاید قلب نداشته ی تهیونگ بهش رحم کنه. به پاچه های شلوار تهیونگ چنگ زد باز هم فریاد کشید و التماس کرد اما تهیونگ خسته از رفتار هاش لگد محکمی به قفسه سینش زد و اون رو به عقب پرت کرد. بعد برای اینکه بتونه از شر مزاحمتای جین در امان باشه، با طناب به سمتش رفت و با سرعت و مهارتی که در طی سالها به دست اورده بود بدون اینکه اجازه فکر کردنی به فرد مقابلش بده اون رو بست. جین اما همینطور با دست های بسته التماس میکرد و با زانوهاش تلاش میکرد تا خودش رو به سمت تهیونگ بکشه.
تهیونگ که حالا کمی احساس آزادی میکرد، به سمت صلیب رفت و سیم های خار دار رو به دور بدن مرد به صلیب کشیده شده، پیچید. اما شل تر و بی دقت تر از همیشه. انگار هنوز زمانش نرسیده بود.
برگشت و به چهره ی جین که حالا میتونست برق اشک رو هم روی گونه هاش ببینه نگاه کرد. برای لحظه ای چهره ی جوون خودش رو دید که با گریه به مرد سنگدلی التماس میکرد تا از ریختن قیر داغ توی واژن زنی خودداری کنه. چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. هنوز لبخند های سفیدی که کنار گل های شیپوری نقش میبست رو به خاطر داشت. چشم هاش رو باز کرد و به چهره ای نا آشنا از مرد مقابلش که جلوش زانو زده بود و اشک میریخت نگاه کرد. اون هم درست مثل خودش بود و خودش بی تفاوت از پدرش نبود. درست مثل یک زنجیر. زنجیری که نسل ها رو به هم وصل میکرد. نسل هایی به بزرگی تمام آدم ها. تمام آدم هایی که یک کیسه از خون قرمز رنگی بودند که برای متلاشی شدنشون فقط نیاز به یک سوزن بود. از هجوم خاطرات احساس سرگیجه بهش دست داد اما سعی کرد محکم بایسته. با قدم های نا منظم به سمت مردی که مقابلش زانو زده بود رفت مرد اشک میریخت، التماس میکرد و اونقدر خسته بود که متوجه نشد تهیونگ انتهای طنابش رو به سیم خاردار گره زد.
چند باری کلمه عشق رو زیر زبونش مزه کرد. تصویری از کتاب های شعری که توی بسته های پستی از جاهای مختلفی به دستش میرسید شکل گرفت. تصویری که با خاطره ی عشق بازی هاش با تن های برهنه و قرمز رنگ محو شد و به فراموشی سپرده شد. بی توجه به مردی که پشت سرش به صلیب زنجیر شده بود، به سمت مردی که مقابلش زانو زده بود خم شد و دستاش رو دو طرف صورتش گذاشت. به آرومی مقابلش زانو زد و با سر انگشت هاش مسیر اشک رو از روی صورت مرد مقابلش پاک کرد. به مژه هاش نگاه کرد، به لب هاش که خیس بود و چونه ای که میلرزید.
تمام شباهتی که تصور میکرد یک توهم بود. اما این خوابی نبود که بخواد ازش بیدار بشه.
دست هاش رو دوطرف بازو های بسته شده ی مرد گذاشت و در حالی که خودش بلند میشد اون رو هم از جاش بلند کرد. اون رو بر گردوند تا پشت به مردی که به صلیب کشیده شده بود بایسته و در حالی که خودش به منظره ی خوبی از چهره ی مردی که عاشقش بود و جسمی که قربانی بود نگاه میکرد، قدمی به عقب برداشت و مرد رو هم به سمت خودش کشید. جین قدمی به سمت تهیونگ برداشت که صدای ناله های مرد پشت سرش بلند شد . خواست برگرده تا دلیل ناله ها رو بدونه اما دست تهیونگ که کنار صورتش قرار گرفت مانعش شد. برگشت و به چهره ی تهیونگ نگاه کرد. بهش لبخند میزد. انگشت شصتش رو روی گونه ی جین کشید و با دست دیگش دکمه های پیرهن مشکی رنگش رو باز میکرد.
_مگه نگفتی که عاشقمی؟
در حالی که دکمه ها یکی پس از دیگری باز میشدند، ادامه داد:
_پس چرا بهم ثابتش نمیکنی؟
جین به سینه ی سفیدی که هر لحظه داشت بیشتر نمایان میشد نگاه کرد. ذهنش ضعیف شده بود و تنها چیزایی که بهش فکر میکرد نقاشی ها، مینا و مرد به صلیب کشیده شده بود. از نقاشی ها متنفر بود و اگر قربانی شدنش به یه آغوش گرم و یک لذت پر شهوت ختم میشد، پس اون پادشاه ترین برده ی جهان بود.
تهیونگ که از باز شدن تمام دکمه های پیرهنش مطمئن شد باز هم قدمی به عقب رفت و در حالی که هنوز لبخند میزد دست هاش رو از هم فاصله داد و به جین اشاره کرد که به سمتش قدم برداره.
جین قدم دیگه ای برداشت که باز هم فریاد های سوزناکی از پشت سرش شنید. توی دلش مرد کم طاقت پشت سرش رو لعنت کرد! اون لعنتی فقط باید کمی صبر میکرد جین کارش رو بکنه و بعد که تهیونگ آرومی میشید تلاش میکرد تا فراریش بده. بی توجه به فریاد های گنگ و نامفهوم مرد، خودش رو به بدن تهیونگ رسوند و بوسه ی نرم و طولانی روی طرقوه سفیدش نشوند. لب هاش رو روی پوستش تا قسمت شونش حرکت داد و وقتی به لبه ی لباسش رسید با دندونش لباس رو کنار زد که از روی شونه تهیونگ افتاد و حالا بدنش با دست و دلبازی در اختیار جین قرار داشت. بوسه نرمی روی گردنش گذاشت و سیبک گلوش رو مکید. تهیونگ نفسش رو با صدا خارج کرد و همین جین رو به ادامه دادن ترقیب میکرد. به سمت لب هاش رفت و بوسه ی عمیق و طولانی روش کاشت. خودش رو کمی عقب کشید که چشم های بسته ی تهیونگ باز شد و بهش نگاه کرد.
جین که حالا کمی آروم تر شده بود لبخند مضطربی زدی.
_من با این دستای بسته نمیتونم بیشتر از این پیش برم.
تهیونگ با دیدن اشتیاق جین خنده ای کرد. بلند و مستانه.
_مرد احمق من! از اول هم لازم نبود تو کاری بکنی.
بعد دستاش رو دو طرف صورت جین گذاشت و لب هاش رو محکم به لب هاش کوبید . کمی اون رو به سمت خودش کشید که همزمان شد با فریاد های نفر سوم اتاق. در حالی که لب هاش درگیر بودند چشم هاش رو باز کرد و از گوشه ی چشم نگاهی به منظره ی روبروش انداخت. شاهکار بود!
بدون قطع کردن بوسه دستش رو به سمت شلوار جین برد و بازش کرد. دستش رو بلافاصله اطراف دیک نیمه تحریک شدش حلقه کرد و چند بار عقب جلو کرد تا آماده بشه.
کمی عقب کشید تا بتونه شلوارش رو در بیاره. به چهره ی قرمز، تحریک شده و عرق کرده مرد روبروش نگاه کرد و لبخندی زد.
_چه مرد عجولی!
روی میز فلزی که فاصله ای باهاشون نداشت خم شد و در حالی که نمای خوبی از باسنش به جین میداد انگشتاش رو توی دهنش برد و بعد از اینکه از خیس شدنش مطمئن شد دستش رو به سمت پشتش برد و سعی کرد خودش رو آماده کنه. کمی گذشت که با صدای دورگه ای که خبر از تحریک شدنش میداد خطاب به جین گفت که به جلو بیاد. جین باز هم قدمی به جلو برداشت اما احساس میکرد از پشت توسط چیزی کشیده میشه و فریاد ها و ناله های مرد هم که مدام بلند تر میشد عذابش میداد. دوباره خواست برگرده که باز صدای تهیونگ مانعش شد. در حالی که به یک طرف خم شده بود بهش نگاه میکرد.
_گفتی عاشقمی. اما انگار دنبال چیزی جذاب تر از من میگردی.
جین بی خیال تمام افکارش برگشت و به صورت تهیونگ پوزخندی زد.
با هر سختی ای که بود به سمتش قدم برداشت و بی توجه به صدای های فریادی که باز اوج گرفت و کم کم به ناله های ضعیف تر تبدیل شد آلتش رو مقابل حفره روبروش قرار داد و تهیونگ با دستش بهش کمک کرد تا بتونه آلتش رو وارد خودش بکنه. وقتی سر آلتش وارد حفره داغ و تنگ مرد مقابل شد. تهیونگ از سر درد ولذت ناله ای کرد و برگشت و خودش رو روی میز انداخت. نالید:
_فقط بکنش تو... زود باش.
جین بدون هیچ فکر اضافه ای فرمانش رو اطاعت کرد و تمام دیکش رو وارد تهیونگ کرد و بی هیچ صبری شروع به عقب جلو کردن خودش و تلمه زدن توی حفره ی داغ و تنگ مرد روبروش.
با هر بار عقب جلو رفتنش متوجه کشیده شدنش توسط چیزی از پشت سرش و ناله ها و فریاد های ملتمسانه مرد میشد. اما بی توجه و به امید تموم شدن هرچه سریعتر همه چیز به کارش ادامه داد. طولی نکشید تا گوش هاش از بین تمام سر و صدا های اتاق صدای نفس های صدا دار و کشیده ی تهیونگ که گاهی با ناله ی آرومی همراه میشد، شنید. به بدن مقابلش که با هر ضربه ای که میزد به جلو پرتاپ میشد و باز به جای قبلی خودش برمیگشت خیره شد. به عضلات قوی سرشونه هاش و پوست سفید و عرق کردش و لرزش ریز ماهیچه های پهلو و باسنش نگاه کرد. کم کم صدای فریاد ها و ناله های مرد پشت سرش به خس خسی تبدیل شد و خس خس ها هم جای خودشون رو به سکوت دادند و چیزی که باقی موند فقط صدای نفس های پر شهوت مردونه ای بود که توی فضا پخش و ناله های گاه به گاهی که از بین لب هاشون خارج میشد. چیزی نمونده بود تا جین به اوج برسه و تهیونگ هم تلاش میکرد با مالیدن دیکش خودش رو به لذت ارگاسم نزدیک کنه. فقط چند ضربه ی دیگه کافی بود تا حفره ی تهیونگ از مایعی گرم پر بشه و پایه های فلزی میز به مایعی سفید رنگ آغشته بشه.
صدای نفس هاشون اتاق رو پر کرده بود. کمی گذشت که جین قدمی به عقب برداشت و خودش رو از داخل تهیونگ بیرون کشید. تهیونگ هم تلاش کرد از روی میز بلند بشه و به طرف جین برگرده.
وقتی به طرفش برگشت با دیدن منظره ای که پشت سر مرد شکل گرفته بود لبخندی روی لبش نقش بست. دستاش رو اطراف گردن جین حلقه کرد و خودش رو روش انداخت که باعث شد جین تعادلش رو از دست بده و هر دو به روی زمین بیوفتند. درد تمام بدنش رو در بر گرفت اما تهیونگ با بوسیدن لب هاش اجازه ی فکر کردن بیشتر رو بهش نداد. و اون رو درگیر خلسه ای خوب از بوسه و نوازش های بعد از سکس کرد.
کمی گذشت که سرش رو ازش فاصله داد و به چشم هاش نگاه کرد. بهش لبخند زد و جین هم به تقلید ازش لبخندی رو حواله ی صورتش کرد.
جین بدون اینکه متوجه گذشت زمان بشه به چشم های سیاه آروم و خندون روبروش نگاه کرد. جایی گوشه ذهنش میگفت:" بالاخره آروم شد، حالا دیگه بیخیال میشه" لبخندش با فکرش عمیق تر شد. نفس عمیقی کشید اما هنوز بازدمش رو بیرون نداده بود که موهاش از پشت سرش کشیده شد و سرش به عقب برگشت و ثانیه ای بعد، تصویری وارونه از لاشه به صلیب کشیده شده ی قرمز رنگ که سیم های خاردار توی گوشتش فرو رفته بودند و به طرز وحشیانه ای دریده شده بود، جلوی چشم هاش نقش بست.
رد سیم های خار دار رو دنبال کرد به طنابی که بالا تر روی زمین افتاده بود رسید و با دنبال کردن طناب فقط خودش رو پیدا کرد.
سکوت رنگ سیاهی به بهت و ترسش داد که با صدای قرمزی تبدیل به فریاد شد.
_ببین! با هم چی خلق کردیم. پرستیدنی نیست؟!

____________________________________________
امیدوارم مثل همیشه ازش لذت برده باشید :)
حمایت از ما رو فراموش نکنید. و البته از همه ی خوبایی که فیک ما رو توی ریدینگ لیستشون گذاشتن و به معرفی شدن فیکمون کمک میکنن ممنونیم.

@ HICH_Daily

"RED"Where stories live. Discover now