ماندن

410 103 25
                                    

صدای بلند و آزار دهنده ی ناشی از کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت، توی گوشش پیچید. سکوت مرگباری فضا رو پر کرد و متعجب به صحنه مقابلش نگاهی انداخت. لعنتی زیر لب گفت. اونقدر حواسش پرت تهیونگ و دیشب شده بود که حتی متوجه کامیونی که سر چهار راه، درست مقابلش ظاهر شده بود نشد. نگاهش به بالا لغزید و از آینه بالای سرش تونست تصویر بهت زده هیون وو رو ببینه. با خودش فکر کرد:" از این بهتر نمیشه !". در سمت خودش رو باز کرد و به سرعت به جلوی ماشین نگاهی انداخت. وقتی از سالم بودن ماشین اطمینان پیدا کرد به طرف در سمت هیون وو رفت و در رو براش باز کرد تا از ماشین پیاده بشه. مقابلش تعظیم کرد.
_متاسفم، قربان.
کمی صبر کرد و بعد کمرش رو صاف کرد که دردی رو توی سمت چپ صورتش احساس کرد. هیون وو سیلی محکمی توی صورتش زده بود. برگشت و بهت زده به اون بچه نگاه کرد.
_توی احمق، عقلت و از دست دادی؟ اصلا مگه از زندگیت سیر شدی؟ میدونی داری واسه کی کار میکنی؟ من لی هیون وو ام... احمق... توی روانی داری واسه ی خاندان لی کار میکنی. من...
جین دستاش رو مشت کرده، سرش رو پایین انداخته بود و به داد و بیداد بچه ی مقابلش گوش می داد. به هر حال کار دیگه ای هم نمیتونست انجام بده و قبول داشت که گند زده. وقتی احساس کرد اون بچه کمی آروم تر شده، به خودش اجازه ی صحبت داد:
_اِ... اجازه بدید برسونمتون.
وو هیون پوزخند صدا داری زد:
_حتما...! من حتما سوار این ارابه مرگ میشم تا تو یه فرصت دیگه واسه کشتن من داشته باشی.
بعد هم پشتش رو به جین کرد و در طول پیاده رو شروع به حرکت کرد.
جین زیر لب زمزمه کرد:" به درک" و برگشت و سوار ماشین شد. به هر حال نزدیک به ساختمون شرکت بودند و از نظر جین کمی پیاده روی، هم به سلامت فیزیکش و هم به سلامت روان اون بچه کمک شایانی میکرد.
ماشین رو داخل پارکینگ شرکت پارک کرد و هنوز از ماشین پیاده نشده بود که تلفنش به صدا در اومد. اسم منشی" جی" رو روی صفحه تلفنش دید. اعتراف میکرد که اون بچه سرعت عمل بالایی توی شکایت کردن داره. نفسش رو با حرص بیرون داد و تماس رو وصل کرد:
_سلام منشی جی.
_آه... جین... خودت میدونی واسه چی بهت زنگ زدم.
_بله، میدونم.
_خوبه... انگار کاری که کردی باعث شده حسابی بترسه و بهم بریزه. در اصل باید اخراج بشی اما فعلا ۱۰ روز از کار تعلیق میشی. تو پسر خوبی هستی، باهاش حرف میزنم و راضیش میکنم. نگران نباش پسر.
_ممنون منشی جی. واقعا لطف میکنید.
_کار خاصی نیست پسر.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد و چند لحظه ای توی ماشین نشست تا بتونه اتفاقاتی که افتاده بود رو هضم کنه. گرچه فایده ای نداشت. کلافه از ماشین بیرون اومد و بعد از تحویل دادن سوییچ به نگهبانی شرکت، پیاده شروع به حرکت کرد. هیچ هدفی نداشت، فقط راه میرفت و افکارش خودسر شده بودند و به هر سمتی میرفتند تا اون رو قربانی خاطراتش کنند. مثل اون روز کذایی... وقتی با آرامش توی دفتر کارش نشسته بود و بزرگترین دغدغش ارزش سهام شرکت بود. وقتی در دفترش با شدت باز شد و داد و بیداد رئیسش و پرواز کاغذ های توی دستش بهش فهمونده بود که کارش تمومه. گم شدن اصل سند چند سهام شرکت باعث تفتیش تمام بخشش شد و درنهایت منجر شد به فاش شدن یک احتلاف حساب فاحش توی حساب اصلی شرکت، با اعدادی که جین ارائه داده بود و به همین سادگی متهم شد به پول شویی و کلاهبرداری!
گرچه بعد ها فهمید که پسر برادر رئیس شرکت با دادن رشوه به یکی از کارمندای بانک تونسته بود اطلاعات حساب رو دستکاری کنه. اما دونستنش اون هم فقط توسط جین، مثل نمکی بود روی زخم بازش.
عصری رو به یاد اورد که همراه با نامجون تمام اموالش رو به یک دلال سپرد و چوب حراج بهشون زد و تا ظهر روز بعد، آپارتمان لوکس چهار خوابش تبدیل شد به یه اتاق که فقط جای تخت و یه میز کوچیک رو داشت.
سرمای هوا لرزه ای به تنش انداخت و فهمید بدون اینکه متوجه گذر تابستون بشه، حالا با سرمای پاییز روبرو شده. اصلا کِی تابستون شد؟!
آهی کشید و به لشکر فکر های سیاهش اجازه ی کشور گشایی توی سرش رو داد. لحظه ای که پاکت سفید رو خواهرش بهش داد و آروم در گوشش زمزمه کرد که لازم نیست نگران پول باشه، و جین نگاهش به سمت نامجون لغزید که خودش رو با مینا سرگرم کرده بود تا مبادا با اون چشم تو چشم بشه. استفاده کردن از پول اون مرد برای چند ماه، بزرگترین خفت و درد رو بهش تحمیل کرده بود و اون چاره ای جز گذروندن این زندگی تحمیلی نداشت.
شب سردی اواخر زمستون که توی پارک نشسته بود و سیگارش رو دود میکرد اون هم فقط به دلیل اینکه به اون اتاق که دیگه حکم خونه رو براش داشت برنگرده تا مبادا دوباره همه ی واقعیت ها بهش حمله ور بشن، اون مرد رو دیده بود. شبی که منشی جی رو دید. اون مرد جین رو از قبل توی ملاقات های رسمی دیده بود و حالا دیدنش توی اون وضعیت، باعث تعجب غیر قابل انکاری از جانبش شده بود. لحظه ای که ازش پرسید" خوبی؟" و جین بی دلیل خندید و گفت" دارم دیوونه میشم!"، مرد بدون تعللی شماره جین و ازش گرفت و بهش گفته بود که منتظر تماسش باشه. صبحی که بهش زنگ زد و جین کت شلوار کانالی مشکی رو همراه ساعت واشرونش بدست کرده بود تا برای مصاحبه بره. مصاحبه ای که به لطفش صاحب شغلی برای یکی از قدرتمند ترین خاندان های کره شد. راننده شخصی پاره وقت!
ایستاد و به اطرافش نگاه کرد، باز هم اشتباه کرده بود. گانگنام دیگه جایی برای اون نداشت و اون هنوزم گاهی اشتباهی به سراغ آپارتمونش میومد.
باد سردی وزید که مجبورش کرد لبه های کتش رو روی هم بیاره و دستاش رو اطرافش قرار بده. دوباره با خودش فکر کرد:" کی پاییز شد؟ کی تابستون تموم شد؟ کی قراره همه ی اینا عادی بشه؟ ".
**********
با شنیدن صدای زنگ در، حوله خیس رو از روی سر تهیونگ برداشت و کنار ظرف آب گذاشت. بلند شد و به سمت نشیمن رفت. با دیدن چهره ی آشنایی که صبح دیده بود در رو باز کرد و به سمت در اصلی قدم برداشت. پسر بلند تر وارد شد و کمی سرش رو به معنی سلام خم کرد. به سمت نشیمن رفت و پلاستیک مشکی که جیمین تازه متوجهش شده بود، رو روی میز مقابل مبل گذاشت و از داخلش دوتا بطری سبز رنگ سوجو رو بیرون اورد. صبح که اون پسر رو دیده بود باور داشت که دیگه قرار نیست ببیندش.جیمین، تهیونگ رو میشناخت و حدس زدن اینکه اون پسر تا چقدر میتونه دربرابر تهیونگ مقصر باشه کار چندان سختی نبود. اما براش سوال بود که چرا برگشته؟ مگه اتاق نقاشی های تهیونگ رو ندیده بود؟. جیمین همیشه با خودش فکر میکرد که اگر دِینی به گردنش نبود، قطعا وسایلش رو جمع میکرد و تا جایی که میتونست از تهیونگ فاصله میگرفت. پس چرا اون پسر فرار نکرده بود؟ به نظرش اون پسر یا زیادی شجاع بود، یا زیادی دیوونه که البته جیمین گزینه دوم رو ترجیح میداد. با صدای جین به خودش اومد:
_میشه دوتا لیوان بیاری؟
جیمین سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت و بعد با یک لیوان برگشت.
_نکنه توقع داری تنهایی مست کنم؟!
جیمین بیخیال روی مبل مقابلش نشست و جین کلافه نفسش رو بیرون داد. کمی از محتویات شیشه توی لیوانش خالی کرد و لاجرعه سر کشید.
_انگار اون و آدماش راهبه ای چیزی اند...
و البته که قرار نبود جوابی بشنوه. جیمین سکوت کرده بود و بهش نگاه میکرد و پسر مقابلش سعی میکرد برای بار چهارم لیوانش رو پر کنه.
_زندست؟
جین سکوت رو شکست و جیمین به تکون دادن سرش به نشونه تائید اکتفا کرد.
_به هر حال اون یه چاقوی جیبی بود.
_...
_به هوش اومده؟
جواب جیمین اینبار منفی بود.
_ازت یه خواهشی دارم.
_...
_میشه بری؟
جیمین لحظه ای بهش خیره شد و بعد با تردید سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. جین تک خنده ای زد:
_نمیخوام بکشمش. اومدم اینجا چون نمیخواستم برم خونه. فقط همین!
جیمین دوباره سری تکون داد و از جاش بلند شد. جین هم اینبار شیشه سبز رنگ و برداشت و بدون واسطه ای به لبش نزدیک کرد. وقتی قرار بود فقط خودش از اون الکل استقبال کنه، دیگه نیازی به اون شاتای کوچیک نبود.
بعد از مدتی صدای بسته شدن در رو شنید که خبر از رفتن اون پسر میداد. جرئه ای دیگه از شیشه نوشید. نگاهی به اطرافش انداخت. اون اینجا چیکار میکرد؟ نگاهش به سمت میز غذاخوری چرخید. پوزخندی روی صورتش شکل گرفت. از جاش بلند شد که کمی سرش گیج رفت اما خودش رو کنترل کرد. به سمت راهرو گوشه نشیمن حرکت کرد و وارد راهرو شد. نگاهش به سمت دری که آخر راهرو خودنمایی میکرد کشیده شد و خاطراتی تازه به سمتش هجوم اوردند که جوابشون توی عالم مستی با پوزخندی داده شد. دستش رو به سمت دستگیره ی در کنارش برد و در رو باز کرد. اتاق سفید تهیونگ زیادی تمیز بود. انگار اون پسر، جیمین حسابی تمام اون فضا رو تمیز کرده بود. نزدیک تخت وسط اتاق شد و به بدنی که زیر پتو به آرومی نفس میکشید نگاه کرد. کمی مقابلش ایستاد و به بالا و پایین رفتن قفسه سینش خیره شد. الکل ، خستگی بدنش رو دو برابر کرده بود پس به ناچار به سمت صندلی کنار تخت حرکت کرد. نشست و دوباره به اون بدن خیره شد. اون مثل تندیسی درست مقابلش قرار داشت و جین با موجی از ندونستن ها فقط میتونست بهش نگاه کنه، ندونستن اینکه حتی چطور باید بهش نزدیک بشه یا حتی لمسش کنه یا اینکه اصلا تمایلی به این نزدیکی داشت؟
کمی گذشت و وقتی که خواست سر جاش جا به جا بشه چشمش به عسلی کنار تخت و حوله ای که کنار کاسه آب بود افتاد. دستش رو به سمت حوله دراز کرد و بعد از اینکه با آب خیسش کرد به آرومی روی پیشونی تهیونگ قرار داد. نگاهش به سمت پلک های بستش لغزید. یاد اولین باری که تهیونگ رو دیده بود افتاد. اون زمان به نظرش به اندازه چندین سال دور بود و به اندازه ی یک توهم، ناممکن. دستش رو روی گونش قرار داد و با انگشت شستش لبش رو نوازش کرد. به یاد حرف هاش، اولین بوسش و اون شب افتاد. با خودش فکر کرد، کاش اون شب به خواب میرفت و هیچوقت بیدار نمیشد، کاش رویای سفیدش ابدی بود.
کمی عقب کشید و اینبار نگاهش به سمت دست های تهیونگ لغزید و لاک قرمز اولین چیزی بود که نظرش رو جلب کرد. دست هاش رو به سمتشون حرکت داد و به آرومی اون ها رو داخل دست خودش جا داد. با سرانگشتاش روی اون لاک قرمز رنگ کشید. انگشتش رو ادامه داد و طول انگشت های کشیده و ظریفش رو طی کرد از خط رگ دستش بالا رفت تا به سوزن سرمی که با چسب به دستش چسبیده بود رسید.
با دیدن سوزن و کبودی های زرد و سبز اطراف اون صحنه های قرمز دیشب جلوی چشماش نقش بستند. پلک هاش رو برای چند ثانیه روی هم فشار داد و بازشون کرد. حرکت دستش رو ادامه داد. از ساقش گذشت و به بازوهاش رسید. خاطره ای از آغوش گرمی وسط پارک توی ذهنش پررنگ شد. آغوشی که میتونست تمام غم هاش رو درون اون جا بده.
تهیونگ بهش طعمی از محبت و حمایت رو داده بود. طعمی که ذهن خسته جین بشدت به دنبالش میگشت. اما بوی خونی که از دستهاش به مشام میرسید، جین رو در برابر یک دوراهی قرار میداد.
***********
به آرومی لای پلک هاش رو باز کرد، که با هجوم نور مجبور شد اون ها رو دوباره ببنده. یکم که گذشت تونست دوباره چشم هاش رو باز کنه. سقف سفید بالای سرش بهش یاد آوری میکرد توی اتاق خودشه. هوا روشن بود اما تهیونگ نمیدونست چه وقتی از روزه. با احساس سرمایی کمی خودش رو جمع کرد. بوی سیگاری به مشامش رسید. کمی سرش رو چرخوند که با درشیشه ای باز تراس و سایه مردی که پشتش قرار داشت مواجه شد. با کمی دقت متوجه دودی اطراف اون مرد شد که بوی سیگار رو توجیح میکرد.
لبخندی کم رنگ روی صورتش شکل گرفت. اون مرد رو میشناخت پس بدون هیچ حرف و حرکتی بهش خیره موند تا کارش تموم بشه.
کمی گذشت و مرد سیگارش رو با نرده های تراس خاموش کرد و به داخل اتاق برگشت. چند قدم به سمتش برداشت که متوجه چشم های باز تهیونگ شد. ایستاد و توی سکوت بهش نگاه کرد. تهیونگ اما دیگه طاقت صبر کردن نداشت.
_مگه چقدر گذشته که تونستی دوباره برگردی؟
مرد از جاش تکونی خورد و به آرومی به سمتش قدم برداشت. روی صندلی کنار تخت نشست.
_حتی یک روز کامل هم نگذشت که برگشتم.
تهیونگ خنده بی جونی کرد:
_چه مرد عجولی.
جین هم لبخند زد. و تهیونگ فکر کرد اون لبخند تا چه حد میتونه زیبا باشه به خصوص روی زمینه ی قرمز!
_من...
تهیونگ بهش نگاه کرد و صبر کرد تا حرفش رو ادامه بده.
_من تمام دیشب و بیدار بودم. تمام اتفاقات رو مرور کردم و حالا... من... نمیتونم ببخشمت کیم تهیونگ... نمیتونم ازت نترسم. نمیتونم اون نقاشی ها رو فراموش کنم. نمیتونم با حقیقت کنار بیام. نمیتونم... من... نمیتونم فکر کردن به آغوشت رو تموم کنم. نمیتونم به بوسیدن لب هات فکر نکن. نمیتونم به لذت سکس داشتن با تو فکر نکنم.
_...
_تهیونگ! اونقدر مغزم رو با فکر کردن بهت پر کردم که جایی برای فکر دیگه ای نیست. ازت متنفرم کیم تهیونگ. حالا... حالا بگو که باید چیکار کنم؟
تهیونگ لبخندی زد و دست هاش رو از هم فاصله داد و با چشم هاش به جین اشاره کرد که به سمتش بیاد. جین از جاش بلند شد و به سمت تهیونگ رفت و خودش رو با احتیاط توی بغلش جا کرد. تهیونگ هم به آرومی شروع به نوازش شونه های مرد کرد.
_برام مهم نیست اگه منو نبخشی کیم سوکجین. میتونی از من بترسی... حتی یه لحظه هم به این فکر نکن که نقاشی ها رو فراموش کنی...نه... تو نباید چیزی که از من دیدی رو فراموش کنی چون من قرار نیست تغییر کنم، من بازم نقاشی میکشم و بیخیال لبخند میزنم... من یک گناهکارم. اما توی این دنیا کی میتونه ادعای بیگناهی کنه؟ ما هممون گناهکاریم جین، فقط یادگرفتیم توی دادگاهی تبرعه بشیم که قاضیش خودمونیم. من به تو چیزی رو میدم که مدت هاست فراموشش کردی. لذت بردن از نبایدهات. تا جایی که چیزی جز شادی و خنده های بلند ازت باقی نمونه. با من ، یک گناهکارِ شادی.
_خفه شو تهیونگ! فلسفه ی لعنتیتو به خورد من نده. من ساده تر از این حرفام. من فقط خستم و یه بدبختم که با یک آغوش گرم هم رام میشه.
لبخند تهیونگ پر رنگ تر شد و حلقه دستاش تنگ تر شدند.
_پیش من میمونی جین؟
_...
_جین؟
_نه!
حرکت دستهاش متوقف شد. جین با کمی مکث خودش رو از بغل تهیونگ بیرون کشید و پشت بهش روی تخت نشست.
_میخوامت، خیلی... اما من کلا خیلی چیزا میخوام که نمیتونم داشته باشم.
به سمت تهیونگ برگشت.
_تو هم یکی دیگه از لیست بلند خواسته های کیم سوکجین.
پوزخندی زد و از روی تخت بلند شد و بدون حرف اضافه ای با قدم هایی که از سر خستگی به روی زمین کشیده میشدند، از اتاق خارج شد.
تهیونگ بهت زده به در خیره موند. کمی گذشت تا اینکه گوشه های لبش به آرومی کش اومدند و دندون های سفیدش شروع به خودنمایی کردند. دستش رو به زیر بالشتش حرکت داد و با برخورد دستش به یک جسم کوچیک لبخندش پررنگ تر شد. اون پسر، جیمین زیادی باهوش و حرف گوش کن بود. رَم کوچیک قرمز رنگ رو توی دستاش نگه داشت و بهش نگاه کرد.
_انگار یادت رفته جین، اما بهت گفته بودم که گیرت انداختم. :)

__________________________________________________________

امیدواریم از این پارت هم لذت برده باشید .
حمایت ما رو با ووت و به اشتراک گذاشتن نظراتتون فراموش نکنید :)
برای بیشتر دیده شدن فیک هم میتونید. فیک رو به Reading list اضافه کنید.
مراقب خودتون باشید🍀
"تنتون گرم و سرتون خوش باد"

 مراقب خودتون باشید🍀"تنتون گرم و سرتون خوش باد"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
"RED"Where stories live. Discover now