"بنیامین"

344 72 25
                                    

سلام به همگی
دیگه یه پارت طولانی و مهم رو آماده کردیم که امیدوارم ازش لذت ببرید.
حمایت خوبتون از ما رو توی واتپد و تلگرام فراموش نکنید.
و البته ما برای هر پارت آهنگی رو آماده کرده بودیم که متاسفانه به خاطر فراموش کاری من نشد هر پارت معرفی کنیم. ولی امشب حتما توی کانال دیلی تلگرامم میذارمشون و شما میتونید با #RED پیداشون کنید و ازشون لذت ببرید.
همچنین من یه مشکل جدی برای آپلود کردن عکسای هر پارت توی واتپد دارم و اصلا انقدر سخت میشه گذاشتنشون که جونم به لبم‌میاد پس اونا رو هم توی تلگرام میذارم.
مراقب خودتون باشید🍀
"تنتون گرم و سرتون خوش باد"
_________________________________________________
به گوشواره های مروارید خیره شد. هیچوقت برای هانوی مروارید نخریده بود چون تقریبا یقیین داشت که هانوی از مروارید متنفره. زمانی که به رسم تمام پسرای جوون خانواده رشته ی صدتایی مروارید به هانوی داد تا ازش بخواد راجع بهش کمی جدی تر فکر کنه، هانوی بلند خندیده بود و گردنبند داخل جعبه رو بدون اینکه برداره بهش پس داده و درخواستش رو قبول کرده بود. اما حالا دو گوشواره مروارید روی میز آرایش هانوی، نامجون رو وادار به فکر کردن راجع به همه چیز میکرد. تعداد قرصایی که کم نمیشدند، خنده هایی که بلند تر میشد، آرایشی که زمان زیادی میبرد و گوشواره های مروارید. شاید همه اینا خوب بود. خیلی خوب!
صدای هانوی رو از آشپزخونه شنید که با مینا در حال خوندن شعرای بچه گونه بودند. احساس کرد مرد وحشتناکیه که راجع به همسرش فکرای احمقانه میکنه. صدای زنگ در توی فضای خونه پیچید که وادارش کرد روی بستن هرچه سریعتر کرواتش تمرکز‌کنه. وسایلش رو برداشت، از اتاق بیرون اومد و از راهرو رد شد و با سوکحینی که مینا رو توی بغلش گرفته بود و هانوی که به سمت میز غذاخوری میرفت تا صبحانه رو آماده بکنه روبرو شد.
لبخندی زد و به سمت جمع شاد مقابلش حرکت کرد.
_سلام جین. مثل همیشه به موقع اومدی پسر. هانوی تصمیم گرفته برای صبحانه از اون پنکیک های افسانه ای بپزه. زیادی خوش شانسی.
بلند خندید و به سمت میز حرکت کرد و جین هم درحالی که سعی داشت مینا رو روی زمین بزاره به آرومی همراهیش کرد.
_آره. احتمالا زیادی خوش شانسم!
پشت میز نشستند و هانوی هم با ظرف بزرگی از پنکیک و میوه های تازه بهشون ملحق شد.
مینا با چنگالی که دستش گرفته بود روی میز خم شده بود و تقلا میکرد تا بتونه چندتایی از پنکیک های بزرگ رو برداره. نامجون با دیدن دختر گرسنه و دوست داشتنیش خندید و ظرفش رو با پنکیک های تکه شده و عسل پر کرد، خودش هم تکه ای چشید و سرش رو بالا اورد تا از هانوی تشکر کنه اما با جو سنگینی که بین جین و هانوی موج میزد روبرو شد. هانوی خودش رو با تکه های میوه سرگرم کرده بود و جین هم کاری جز ریز ریز کردن پنکیک با چنگال انجام نمیداد. نمیدونست باید چی بگه و ترجیح داد خودش رو با خوردن صبحانش سرگرم کنه.
توی این مدت فهمیده بود وقتی جین بی خبر و بد موقع به خونشون میاد، معمولا مشکلی براش به وجود اومده. مثل وقتی که از جِنی جدا شد، وقتی که سهام شرکت گم شد و یا وقتی که اخراج شد. معمولا میومد و با اونها صحبت میکرد تا باهم بتونند فکری برای مشکل به وجود اومده بکنن و یا کمی همدیگه رو دلداری بدند. اما این روزا جین میومد و بدون اینکه حرفی بزنه میرفت و نامجون درتعجب بود که" مگه چقدر میتونه تحت فشار باشه که حرفی نمیزنه؟". مثل یک برادر بزرگتر نگران جین بود اما میترسید حرفی بزنه و از حد خودش فراتر بره. به این فکر کرد که باید توی زمانی مناسب حتما با هانوی راجع به جین صحبت کنه. نگاهی به ساعتش انداخت تقریبا نه صبح بود و باید به سرکار میرفت. موهای مینا رو به آرومی بهم ریخت بلند شد و گونه هانوی رو بوسید و به جین لبخندی زد و خداحافظی کرد. در حالی که کیفش رو برمیداشت، با قدم های بلند به سمت در رفت و گوشواره های مروارید به فراموشی سپرده شد.
***************
مینا توی اتاقش با پرستار که کمی بعد از رفتن نامجون به خونه اومد، مشغول بازی کردن بود و جین میتونست صدای خنده ها و حرف هاش رو بشنوه. حتی در برابر اون صدا هم احساس شرم میکرد. دستای سردش رو بین دو رون دوپاش گذاشت و به فنجون چای مقابل نگاه کرد.
_جین‌...
سرش رو بالا اورد و به هانوی که توی پیراهن حریر سفیدش میدرخشید نگاهی انداخت. هانوی با لبخند گرمی بهش نگاه میکرد. همون لبخندی که قلب جین رو...   بگذریم!
البته که هانوی دلیل صورت گرفته ی جین رو به لطف ملاقات دیروزش، خوب میدونست. تهیونگ از پرتاب ضعیف ترین تیرش شروع کرده بود و حالا بادیدن اینکه چطور جین با چنین حقیقتی انقدر ضعیف شده، برای ادامه دادن بازی کمی مردد بود.
_جین، میدونم که ممکنه چه چیزایی بدونی. میدونم ممکنه چه احساسی داشته باشی. فقط میخوام بگم، عیبی نداره. تو یک بچه بودی و هیچوقت یه راهنمای درست توی زندگیت نداشتی. میدونم چقدر برای خودت هم سخت بوده. اما تو به تنهایی خوب بزرگ شدی.
هانوی مثل همیشه بود. بدون نیاز به هیچ توضیحی تمام داستان رو میفهمید و بدون مقدمه ای کلمات رو کنار هم دیگه قرار میداد.
حجمی بزرگ از افکار و احساسات، درون جین فرو ریخت. شاید ذره ذره ی تنفری که هربار نسبت به خودش احساس میکرد و توی قلبش تلمبار شده بود. حس ترسی از درد و دل که مبادا مورد قضاوت قرار بگیره و حس ترد شدنی‌که تمام لحظات به خاطر داشتن یک حس اشتباه درون خودش احساس میکرد. تمام حجمی که ذره ذره جمع شده بود فرو ریخت و جین حتی نفهمید چطور صورتش زیر یک سیل غرق شد.
هانوی دستاش رو باز کرد و جین بلند شد تا به طرفش حرکت کنه و بتونه طعم آغوش عزیزترین فرد زندگیش رو بچشه اما درست وقتی چیزی نمونده بود که به خواستش برسه قدمی به عقب برداشت و به سرعت از هانوی دور شد. دستش رو روی چشم هاش گذاشت تا اشکاش رو بپوشونه و دست دیگش رو روی قلبش فشار داد تا بلکه از حجم فشاری که قلبش تحمل میکرد کم کنه. هرچند بی فایده!
وسط نشیمن پشت به هانوی ایستاده بود و در حالی که خودش رو به خاطر ضعفش نفرین میکرد، اشک میریخت. تا اینکه گرمایی از پشت در بر گرفتش و دست های ظریفی اطرافش حلقه شد.
_آه... داداش کوچولو. کاش میشد برای همه ی کارامون یه دلیل داشته باشیم، اما گاهی وقتا مغز فقط یه تیکه چربیه که بالای سرمون داریم تحملش میکنیم.
جین برگشت و بدون تردیدی هانوی رو محکم به آغوش کشید تا به اندازه تمام سال هایی که در تلاش برای دوری از خواهرش خودش رو با درس و کار مشغول کرده بود، رفع دلتنگی کنه. و هانوی صبورانه کمرش رو نوازش میکرد و اونقدر این کار و ادامه داد تا اینکه جین آروم شد. جین دوست داشت زمان متوقف بشه و لحظه ای که درش قرار داشت به اندازه ی تمام زندگیش انبساط پیدا کنه، اما هانوی نگران برادرش بود. نگرانیش برای قطره های درشت اشکش نبود، از دستای سیاهی که برادرش رو در بر گرفته بود و پنجه هایی که با شکافتن پوست تنش به سمت قلبش حرکت میکردند، میترسید. باید غرور رو کنار میزاشت و به جای تلاش به ادامه ی بازی با تهیونگ، فکری برای خروج میکرد. تصمیم گرفت وقت رو بیشتر از این هدر نده و جین رو وادار کنه تا تمام حقیقت رو بهش بگه.
_جین، من میدونم با تهیونگ آشنا شدی.
جین با شنیدن اسم تهیونگ از زبون هانوی شوکه شد. هانوی رو از خودش جدا کرد و با تعجب به چشم هاش خیره موند. اما هانوی با خونسردی ادامه داد:
_ به تازگی ملاقاتی باهاش داشتم. که ترجیح میدم راجع بهش کنجکاو نباشی.
از بین دستای جین خودش رو آزاد کرد و برگشت تا روی مبل بشینه. کمی سکوت کرد و با لحنی کاملا قاطع گفت:
_جین، میدونم که شاید بهش علاقه مند شده باشی، اما ازش فاصله بگیر. حتی اگر موافق باشی میتونم با نامجون صحبت کنم که مدتی توی آپارتمان هنگ کنگ زندگی کنی.
جین ناخواسته پوزخندی زد و مقابل هانوی نشست.
_نمیتونم.
گفتن این کلمه کافی بود تا هانوی متوجه شرایط جین بشه. تهیونگ یک شکارچی بود که با پهن کردن دام شکارش رو به چنگ میورد. اون دامش رو پهن میکرد و به آرومی و با صبر زیادی منتظر میموند، و درست توی زمان مناسب طعمه رو شکار میکرد. دام میتونست هرچیزی باشه. بدنش، گاهی زبونش و گاهی دستای هنرمندش و البته به لطف سرمایه گذاراش پول و قدرت.
فقط کافی بود یه اشتباه بکنی تا برای همیشه توی چنگش باشی.
جین کلافه آرنجش و روی زانوهاش گذاشت و سرش رو بین دستاش فرو برد.
_تمام چیزی که از اون دارم سواله. سوالایی که حتی برای یک کدومشون هم جوابی ندارم.
سرش رو بالا اورد و با نگاهی درمونده خودش رو به هانوی نزدیک تر کرد.
_تو اون و میشناسی مگه نه؟ خودش...
کمی برای گفتنش تردید داشت. کف دستاش رو به هم کشید و تلاش کرد جملش رو تموم کنه.
_خودش گفت دوست پسرت بوده.
هانوی به چشم هاش خیره شد و بعد پوزخندی زد. برعکس خودش، تهیونگ دلیلی برای تردید توی بازی نداشت. اما هانوی هنوز هم خواهر جین بود و جایی گوشه ذهنش بهش هشدار میداد که:" اگه بفهمه نابود میشه". نمیخواست حرفی بزنه اما میدونست جین، اینجا نیومده که بی جواب برگرده. با خودش فکر کرد:" بهش یه چراغ بده و بذار خودش روشنش کنه." به چهره ی درمونده، گودی سیاه و بدرنگ زیر چشم هاش و استخون بیرون زده گونش نگاه کرد، جایی گوشه قلبش برای داداش کوچولوی شکنندش گریه کرد و فریاد کشید. لبخندی روی صورتش نقش بست و به چشم هاش خیره شد.
_ما از ۱۵ سالگی همو میشناسیم. همکلاسی بودیم و خب اون توی کلاس به هیچ عنوان محبوب و معروف نبود. یه جورایی انگار اصلا "نبود ". آخه کی به صندلی گوشه کلاس اهمیت میداد؟ تا اینکه یه بار که چندتا از پسرا توی کیفای مدرسه ی بچه ها دنبال خوراکی میگشتند توی کیف اون یه لاک قرمز پیدا کردند. وقتی به بقیه گفتند اول همه به عنوان یک شوخی بهش خندیدند. اما خب بچه های ۱۵ ساله یکم هیجان برای گذروندن دوران بلوغ لعنتی احتیاج دارند. پس وقتی قضیه داغ شد که همه فهمیدند تمام مدت تهیونگ یک دستکش چرم میپوشه و کسی دستاش رو ندیده. بقیشم دیگه معلومه. همون پسرا یه جا نزدیک مدرسه گیرش انداختند و از دستای ظریف و سفیدی که لاک قرمز داشت عکس گرفتند تا برای یه مدت تبدیل به یه سرگرمیش کنند. ولی کسی چه میدونه که واقعا تا کجا پیش رفتند؟
ساکت بودن زیادیش اما بالاخره یه جا بدردش خورد. وقتی قلدرای مدرسه میزدنش ساکت بود و جوری رفتار میکرد که انگار از دستوراشون سرپیچی میکنه تا کتک بخوره. همون رفتارش بهش کمک کرد که دوباره خیلی زود تبدیل به "هیچکس" بشه. انگار نبود و خب مثل قبل هم کسی به صندلی گوشه ی کلاس اهمیت نمیداد.
هانوی تکخنده ی متاسفی زد.
_البته که برای منم نامرئی بود. اون زمان از یکی از پسرای معروف و محبوب خوشم میومد و مثل همه ی دخترای احمق ۱۵ ساله با یه جعبه شکلات و یه نامه کوچیک رفتم پیش پرنس چارمینگ و بهش اعتراف کردم. اونم مثل هر پسر احمق ۱۵ ساله از اعتراف عاشقانه ی یه دختر حس قدرت و افتخارش ارضا شد و با توهم بی نیازی، بدترین راه رو برای رد کردن انتخاب کرد. تمسخر!
کمی مکث کرد و فنجون چایش رو برداشت و کمی ازش مزه کرد.
_دنبال یه جا برای گریه کردن میگشتم که از قضا مزاحم غذا خوردن اون موجود نامرئی شدم. یه دختر که توسط کراشش رد شده و یه پسر گوشه گیر و درونگرا، تبدیل به ناهماهنگ ترین هارمونی ممکن شدند و خب بعدش اون شد دوست پسر و منم دوست دختر. همین!
جین سرش رو بالا اورد و با یه نگاه سوالی بهش خیره شد. هانوی که چهره منتظر و سوالی جین رو دید خندید:
_راستش رابطمون زیادی معمولی بود. حرفای عاشقانه زیادی نزدیم. تنها زندگی میکرد و هیچوقت نذاشت به خونش برم. با هم دنبال کار نیمه وقت میگشتیم و درس میخوندیم. از نقاشی خوشش میومد و توی مناسبتای مختلف بهم تابلو های نقاشی هدیه میداد و منم براش لاک قرمز میگرفتم. حتی با هم به ناخونامون لاک میزدیم. نگفت چرا لاک میزنه فقط میگفت که از قرمز خوشش میاد. از نظرش دنیا با قرمز شروع میشد. میگفت همه ی آدما قرمزن چون وقتی بدنشون شکافته میشه تنها رنگی که ازشون بیرون میاد قرمزه و واسه همین به نظرش رنگ مقدسی بود. مهم نبود که چقدر باهاش بحث کنم اون بازم حرف خودش رو میزد. قرمز رنگ اصلی بود و متضاد سفید! علم رنگ شناسی و تلاش امپرسیونیست ها هم بهتره برند به درک! در نهایت هم وقتی دبیرستان تموم شد تصمیم گرفتیم تمومش کنیم.
به جین نگاه کرد و یک ابروش رو بالا انداخت.
_مطمئنم تا الان فهمیدی که گرایشش چیه.
جین گونه هاش رنگ گرفت و سرش رو پایین انداخت. به انگشتاش نگاه کرد و سعی کرد حواسش رو پرت کنه.
هانوی با دیدن خجالت جین خنده ای کرد و از جاش بلند شد تا سری به مینا بزنه که صدای خنده ی دختر کوچولوش و پرستارش توی کل خونه میپیچید. توی آخرین لحظه با همون لبخند ادامه داد:
_همیشه بهت گفتم جین. اگه اوضاع جوری سخت شد که فهمیدی نمیتونی کاری برای درست کردنش بکنی پس حداقل جوری وانمود کن که انگار داری ازش لذت میبری. درسته که یک دروغه اما گاهی وقتا یه دروغ اونقدر عمیق میشه که خودتم باورش میکنی و اون وقت تبدیل به حقیقت میشه. خودت و واسه لذت بردن ازش، سرزنش نکن.
با تموم شدن حرفش نگاهش رنگ غم گرفت و قبل از اینکه اجازه ی محو شدن رو به لبخندش بده از جین فاصله گرفت و دور شد.
روی مبل شیری رنگ نشسته بود و به نقطه ای نامعلوم نگاه میکرد. حتی نمیدونست باید به چی فکر کنه. به هر حال بازم هانوی چیزی بهش نگفته بود که حکم یه راهنما رو داشته باشه. با بلند شدن دوباره ی صدای خنده ها به خودش اومد و سرش رو بالا اورد و به اطراف نگاه کرد. تصمیم گرفت بالاخره به خونه ی خودش بره هنوز هفت روزی از دوره ی تعلیقش مونده بود و جین میخواست تمام این هفت روز باقی مونده، خودش رو گوشه ی اتاقش حبس کنه و فقط بخوابه تا اینجوری مجبور نشه به چیزی فکر کنه. همینطور که به اطراف نگاه میکرد نگاهش روی یک کتاب که روی عسلی کنار مبل قرار داشت افتاد. رمان"بلندی های بادگیر" که مطمئنا متعلق به هانوی بود. اما چیزی که توجهش رو جلب کرد کتاب نبود بلکه تکه ی بیرون زده ی یک برگه نقاشی از لای کتاب بود. تصویری ناقص اما آشنا و گرم از برگ های تازه و شادابِ چمن و شبدر های سبز که با قطرات شبنم پوشیده شده بودند. گرچه جزئیات به خوبی رسم نشده بودند اما باز هم میشد حس طراوت و زندگی رو از اون تکه نقاشی گرفت.
لبخندی روی لبش نشست. دیدنش بهش حس آرامش میداد. دوست داشت برگه رو از لای کتاب بیرون بکشه تا تمامش رو ببینه اما جرئت این کار رو نداشت. میدونست هانوی چقدر روی وسایلش حساسه به خصوص همین برگه های کوچیک نقاشی که همیشه بین کتاباش پیدا میشد.
صدای در رو شنید و نگاهش رو به سمت صدا داد. با دیدن هانوی که به سمتش می اومد تصمیم به رفتن گرفت پس از جاش بلند شد و رفت تا بغلش کنه و باهاش خداحافظی کنه. هانوی هم به آرومی بوسه ی کوتاهی رو گونش کاشت. و تصمیم گرفت تا دم در همراهیش کنه. هانوی هنوز هم برای گفتن هر کلمه تردید داشت. درگیر منطق و قلب خواهرانش بود و نمیدونست باید چیکار کنه. کنار قسمت ورودی ایستاد و به جین که داشت کفشش رو میپوشید نگاه کرد. جین بعد از اینکه کفشش رو پوشید سرش رو بالا اورد و بهش لبخندی زد و برگشت بره که با صدای هانوی متوقف شد. برای یک لحظه به کوتاهی یک توهم رنگی از تردید و اضطراب رو توی چشم های هانوی دید که به سرعت با لبخندی ناپدید شد.
_جین! راستش تهیونگ خیلی قبل تر از وقتی که باهاش آشنا بشم توی یک کلیسا زندگی میکرد. این تنها چیزیه که تونستم از گذشتش بفهمم.
جین که رنگی از امید توی قلبش زده شد پرسید:
_میدونی کدوم کلیساست؟
هانوی کمی مکث کرد و با نگاه غمگینی به جین ادامه داد:
_مامان... همون کلیسایی که مراسم مامان رو توش برگزار کردیم. یادته؟
جین وقتی چشم های غم زده ی هانوی رو دید قلبش مچاله شد. مطمئنا هانوی به لطف خاطرات بیشتری که با مادرش داشت حالا غم بیشتری رو نسبت به خودش، تحمل میکرد. لطفی که بیشتر شبیه به نفرین بود. آهی کشید و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد. هانوی لبخندی بهش زد و چند لحظه بعد مقابل جین یک در بسته ی چوبی قهوه ای رنگ بود که میدونست فرد مهمی رو پشت خودش پنهان کرده. بعد از کمی مکث به سمت آسانسور رفت و دکمه رو فشار داد. باید به اون کلیسا میرفت. توی ذهنش تهیونگی بود که برای شناخته شدن انتظار میکشید.

"RED"Où les histoires vivent. Découvrez maintenant