🌈1

2.1K 599 16
                                    

خونه خانواده پارک برخلاف همیشه در سکوت کامل بود.
سه مرد رو به روی هم نشسته بودن و دو مرد بزرگتر،سعی داشتن چیزی رو برای پسرشون توضیح بدن.
بکهیون:هان پسرم من و پدرت یه تصمیمی گرفتیم و میخوایم که تو هم در جریان باشی.
هان:میدونم میخواین طلاق بگیرین.
هان خونسرد جواب داد و باعث شد چشمای پدراش گرد بشن.
با بهت نگاهی به هم کردن و اخر چانیول به حرف اومد.
چانیول:تو از کجا میدونی عزیزم؟
هان:همه میدونن.عمو سهون،عمو کای،مامان بزرگ پارک و عمه یورا. همیشه درموردش حرف میزنن.درسته فقط شیش سالمه ولی منم خیلی چیزا رو میفهمم.
چانیول نفس عمیقی کشید و به پسرش که متاسفانه زیادی باهوش بود، نگاهی انداخت.
بکهیون:درسته ما تصمیم گرفتیم که از هم جدا شیم ولی این معنیش این نیست که تو رو دوست نداریم عزیزم. میدونی که؟
هان:منو دوست دارین ولی همدیگرو دیگه دوست ندارین.این بدتره.
بعدم با حالت قهر از پشت میز بلند شد و سمت اتاقش دویید.
چانیول نگاهی به ساعتش کرد و هوفی کشید.

چانیول:من باید برم بیمارستان.عمل دارم.میتونی امروزو مراقبش باشی یا ببرمش خونه مادرم.
بکهیون:نه امروز بیکارم.خودم مراقبشم.
سری تکون داد و سمت اتاقی که یه زمانی شاهد عشق و عاشقی دو مرد جوون بود،رفت.
این اتاق از بعد از تصمیمشون برای جدایی،فقط مال چانیول شده بود.
ده سال پیش،دو تا جوون خام،یکی دانشجوی وکالت و اونیکی دانشجوی پزشکی،که کل زندگیشون سرشون تو درس و مشق بود،توی یه سمینار با هم اشنا شدن و  دقیقا یکسال بعد،دست تو دست هم داشتن قسم میخورن که تا اخر عمر کنار هم بمونن.
هر روز براشون یه تجربه و ماجراجویی جدید بود و  عشقشونو هرجایی و جلوی هرکسی به هم نشون میدادن.
سه سال بعد،تصمیم گرفتن یه بچه که تازه به دنیا اومده بود رو به سرپرستی بگیرن و  عشقشونو کامل کنن.
همه خانواده و دوستاشون از این تصمیمشون حمایت کردن و در نگهداری بچه،به دو پدر پر مشغله کمک کردن.
همه چیز خیلی رویایی بنظر میرسید و همه ادما حسرت زندگی پر عشقشونو میخوردن.
ولی خب همه چیز اونجوری که باید،پیش نمیره.
تقریبا از شیش ماه پیش،دو مرد به خودشون اومدن و دیدن که اصلا برای هم وقت نمیذارن و اونقدر درگیر کاراشون هستن که رابطشون مثل دو تا همخونه شده بود.
اینجور شد که تصمیم گرفتن بود و نبودشون تو زندگی هم دیگه هیچ فرقی نمیکنه.
و حالا اینجا بودن.
دکتر پارک،یکی از ماهر ترین جراهان کره و همسرش،وکیل بیون،یکی از بهترین وکیلای کره،زوج طلایی کره ای داشتن از هم جدا میشدن.
کتشو پوشید و از اتاق بیرون رفت.
کیفشو برداشت و خواست از خونه خارج شه که صدای بکهیون مانعش شد.
بکهیون:چانیول؟
چانیول:بله؟
بکهیون سمتش اومد و رو به روش قرار گرفت.
بکهیون:حالا که هان هم موضوعو میدونه،من دیگه اینجا نمیمونم.میرم خونه خودم.امروز وسایلمو جمع میکنم.خوستم در جریان باشی.
چانیول به چشمای رو به روش که در گذشته روزی صدبار ستایششون میرد،خیره شد.
بکهیون میخواست از خونشون بره.

🌈 Maybe I Miss You 🌈Where stories live. Discover now