شوکه شد ولی چیزی که شوکه ترش کرد سوجین بود که از دور نگاهشون میکرد
حتی تو اون فاصله عم میتونست چشمای پر از بغضشو ببینهسوجین روشو برگردوند و سمت در اصلی دویید
دلش نمیخواست یه ثانیه بیشتر اونجا بمونهتهیونگ دستشو روی شونه سوریم گذاشت و از خودش جداش کرد
-چیکار میکنی؟
قبل اینکه سوریم جواب بده سمت در دوییددنبال سوجین از ساختمون بیرون رفت
بازوشو گرفت و سمت خودش چرخوند
-تو.....دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و بغضش ترکید
تموم اون یک ماه و نیم رو صبر کرده بود تا حافظه تهیونگ برگرده ولی هیچی ازش به یاد نیاورد حتی باز سوریم سعی داشت چیزی که مال اون بودو ازش بدزدهتهیونگ اشکای سوجین رو با دستش پاک کرد
احساس میکرد قلبش شکسته...چرا؟
چرا باید قلبش به خاطر یکی که یادش نمیاد انقدر بشکنه؟ چرا نمیتونست گریه هاشو ببینه؟سوجینو توی بغلش کشید
-ببخشید اگه چیزی یادم نمیاد... تموم این مدت حواسم بهت بود... چیزی ازت یادم نمیاد ولی میدونم با بقیه فرق داشتی... ببخشید که باهات سرد بودمسوجین سرشو روی شونه تهیونگ گذاشت
انگار همین براش کافی بود تا اروم بشه
بعد چند ثانیه که اروم گرفت از بغلش بیرون اومد و بینیشو بالا کشید-خیلی وقته نیومدم بیرون
سوجین سرشو بالا اورد و به تهیونگ نگاه کرد
راست میگفت از سری پیش که باهم بیرون بودن نیومده بود بیرون
-چرا نرفتی بیرون؟
-نمیخواستم شکار زامبیا بشمسوجین سرشو تکون داد
-ولی دیگه توی شهر زامبی ای نیست
-واقعا؟
-اره یه چندتایی هست که از مرکز شهر دورن برای همینه یه سری از مغازه ها باز کردن
-نمیدونستمسوجین لباشو غنچه کرد
-اگه بخوای میتونیم بریم
-کجا؟
-یه کافی شاپ رو دیدم یکم اونورتر
-بریمسوجین جلوتر راه افتاد و بعد از چند دقیقه پیاده روی جلوی کافی شاپ وایساد
-اینجاست
دوتایی وارد کافی شاپ شدن
-چی میخوری؟
-فرقی نمیکنهتهیونگ سمت نزدیک ترین میز رفت و روی صندلی نشست
میخواست سوجین رو مهمون کنه ولی پول نداشت
-چقدر شرم اورسوجین بعد از سفارش روی صندلی رو به روی تهیونگ نشست
-میخواستم مهمونت کنم ولی...
-میدونم ولی نمیخواد خودتو اذیت کنی تو قبلا جبرانش کردی
-ولی چون یادم نمیاد حس بدی دارم
-مطمئن باش دروغ نگفتم پس حس بدی نداشته باشسوجین اطرافو نگاه کرد
-اینجا چقدر اشناس....
با یاداوری اینکه قبلا با سوریم اونجا بود اخماش توهم رفت
-چرا باید اینجا می بود؟
-چی؟
-هیچیبا قرار گرفتن اسپرسو جلوش برش داشت و یکم ازش خورد
-تلخه
تهیونگ به اسپرسوش نگاه کرد
-ولی نمیتونم تلخ بخورم
سوجین چندبار پلک زد
-واقعا؟
![](https://img.wattpad.com/cover/219883568-288-k835306.jpg)
YOU ARE READING
surrounded by Evil
Horrorهمه چیز عادی بود ولی مشکل اینه که بود تا وقتی که یکی اشتباه نمیکرد... کاش میشد زمانو به عقب برگردوند نه برای اینکه جلوی بعضی چیزارو گرفت برای اینکه دوباره بعضی چیزارو حس کرد -مهم نیست اگه چیزی به یاد نیاره یا حتی عشقش به من خاموش بشه همین که هنوز ق...