•13•

486 63 76
                                    

به نگاه های خیره دیوید که رو جی وون گیر کرده بود نگاه کرد
اروم بچه رو توی بغلش گرفت تا بالاخره دیوید نگاهشو از بچه گرفت
جنی ادم حساسی نبود ولی نگاه های دیوید واقعا ترسناک بودن!

با باز شدن در همه توجه ها سمت دیگه ای رفت
سهون و یونا با جعبه هایی که توی دستشون بود وارد شدن
-اوردیمشون
با دیدن چانیول دوتایی چشماشون گرد شد و باهم داد زدن
-چانیول؟
چانیول از رو صندلیش بلند شد
-سلام بچه ها
به سوجین که پشتشون وایساده بود و انگار تو عالم دیگه ای بود نگاه کرد
-سوجین سلام
سوجین به چانیول نگاه کرد تازه متوجهش شده بود
-اوه چانیول تویی
-تهیونگ کو؟
هرسه ساکت به همدیگه نگاه کردن
-تهیونگو جا گذاشتین؟
-الوده شد
سانمی با تعجب به سهون نگاه کرد
-مگه انتی ویروس با خودتون نبرده بودین؟
-یونا جا گذاشت
-یاااا میگم ورداشته بودمشون ولی غیبشون زد
-پا در اورد در رفت؟
-احتمال این بیشتره تا من جا گذاشته باشم
سانمی با احتیاط در جعبه رو یکم باز کرد و قورباغه هارو نگاه کرد
-خوبه... میتونیم ازمایشو شروع کنیم
به یونا نگاه کرد
-اماده ای؟
-اره
جنی روی صندلی نشست
-چطوره اول داستان چانیولو گوش کنیم؟

.......فلش بک.........

تا جایی ک میتونست عقب رفت
از پشت به دیوار کلیسا چسبیده بود
دیگه بیشتر نمیتونست عقب بره
امیدشو از دست داده بود و تیری براش باقی نمونده بود
یعنی سرنوشتش همینجا تموم میشد؟ یا تازه اول بازی بود؟
زامبیا هرلحظه نزدیک تر میشدن
محکم پاشنه پاشو به دیوار پشتش کوبید
-لعنتی
با صدای توخالی که از دیوار شنید مکث کرد
دوباره پاشو همون جا کوبید و باز صدای تو خالی
-چرا این صدارو میده؟
چندبار پاشو کوبید تا پاش توی سوراخی رفت
پاشو عقب کشیدو روشو سمت دیوار برگردوند
با تعجب به دریچه ای که پشت سرش بود نگاه کرد
-اینجا دریچه بود؟
گچای خورد شده رو کنار زد و بقیه گچای اویزون رو کند
به دریچه جلوش نگاه کرد
فرصت فکر کردن نداشت دلا شد و وارد دریچه شد
به خاطر فضای تنگ روی زمین خوابیده بود و خودشو به سمت جلو میکشید

مدت زیادی بود که خودش رو از راهروی کوچیک دریچه به سمت جلو میکشید
هوای زیادی تو دریچه نبود و همین باعث شد نفسش بگیره
امیدشو از دست نداد و به راهش ادامه داد
بعد از گذشت یک ساعت به دریچه دیگه ای رسید
محکم با مشتش توش کوبید تا بالاخره کنده شد و از اون طرف روی زمین افتاد
خودشو از دریچه بیرون کشید و چراغ قوه کوچیکی رو از جیبش بیرون اورد و روشنش کرد
به راه پله ای که جلوش بود نگاه کرد
فضای تاریکی بود و بوی نامطبوعی میومد

اروم پاشو روی پله گذاشت
نمیدونست به کجا میرسه ولی تنها راهی بود که از اون فضای مزخرف بیرون بیاد

از پله ها پایین رفت
تعداد پله ها زیاد بودن بعد از اینکه به پایین پله ها رسید با چراغ قوه کل فضارو زیر نظر گرفت و توجهش به اسکلتی که روی زمین افتاده بود جلب شد
-خدای من.... نمیخوام اینجوری بمیرم
به راهروی دراز جلوش نگاه کرد
-لاقل تموم تلاشمو بکنم با حسرت نمیرم
سمت مسیر طولانی و نامشخصی راه افتاد

surrounded by EvilWhere stories live. Discover now