قسمت هشتم : نگهش میدارم

1.8K 298 303
                                    

دیگه هیچی برای جیمین مهم نبود اینکه جانگ کوک ناتش کرده و قطعا الان بچه ی جانگ کوک رو بارداره
دیگه مهم نبود
مهم نبود توی چند روزی که هیتش بود توی سیاه چال جانگ کوک انواع بازی هارو باهاش کرده بود
و حتی روی استیج سکس داشتن
مهم نبود چند نفر بدنش رو لمس کردن
مهم نبود
نه حالا که گرگش نبود
جیمین حس نابودی داشت
حس تنهایی و گیجی
توی این دنیا دیگه هیچ کس رو نداشت
چشماش رو به آرومی باز کرد
جانگ کوک نبود
به اطراف نگاه کرد
اینجا اتاق جانگ کوک بود
کی برگشته بودن ؟!
مگه مهم بود ؟!
بی توجه به درد وحشتناک بدنش رو تخت نشست
بدنش برهنه بود
به آرومی از تخت پا شد
بین پاهاش خون خشک شده بود
و حتی لکه های خون تازه وجود داشت
مهم بود ؟! نه
بلند شد و از اتاق خارج شد و به اتاق خودش رفت
در رو قفل کرد
سمت حموم رفت وارد شد ولی در رو نبست
شیر آب رو تنظیم کرد و وارد وان شد
میدید که کم کم رنگ آب تغییر می‌کنه و صورتی و بعد سرخ میشه
آب از وان سرازیر میشه
ناخودآگاه چشاش پر شد
کجا رفته بود ؟!
چرا تنهاش گزاشته بود ؟!
گذاشت اشکاش جاری بشه و تمام این مدت رو خالی کنه
۱ ماه بود که از درون نابود شده بود
۱ماه بود که کشته شده بود
از کی شروع شده بود ؟!
از کی اسمش با رنگ قرمز روی دیوار زندگی نوشته شده بود
_خ...س..تم....
با ناله گفت و گذاشت بدنش توی آب معلق بشه
«مامان دارم میام پیشت »
به آرومی توی ذهنش گفت و لبخندی زد
یعنی می‌تونست دوباره اون لبخندای زیبا رو ببینه ؟!





××××××××××××××××××××××××××××××××




جیمین لبخندی با حس نوازش های نرم موهاش زد
بوی وانیل که یاد مادرش مینداختش
_ مامان
_جانم عزیزم ؟!
با شنیدن صدای مادرش از جا پرید
با دیدن دختر جوان کنارش وحشت کرد
این دختر کپی از خودش با موهای بلند و چشمای سبز بود
_جیمینم منم مامان
دختر جوان گفت و موهای پسرم رو نوازش کرد
جیمین به اطراف نگاه کرد اینجا بهشت بود ؟!



_اینجا برزخ منه جیمین
_مامان
جیمین در حالی که بلند گریه میکرد گفت و محکم دختر رو بغل کرد
_نیخوام پیشت بمونم
_تو باید برگردی کوچولوی من
_نمیخوام ...نمی‌خوام
_پسر کوچولوت منتظرته .....زندگیه زیبایی در انتظارته
_نه نه
جیمین با گریه گفت
ولی یکدفعه آغوشش خالی شد
با وحشت به اطراف نگاه کرد همه جا سفید بود
یکدفعه متوجه پسری شد
خودش بود
گرگش
_جیمین
پسر به جیمین نگاه کرد
چشماش خیس بود
و دستاش
خونی بودن
_تو من رو کشتی
_جیمین برگرد
جیمین بلند داد زد و سمت گرگش دوید
که یکدفعه دستی گرفته و توی سیاهی بی پایانی کشیدش


×××××××××××××××××××××××××××


_نبضش طبیعی شده و خطر رو رد کرده حال بچه هم خوبه....ولی بازم باید فعلا باید بستری باشه
_ممنون دکتر
تهیونگ گفت و با کنار جیمین نشست
نگاهش رو به جیمین داد
باردار بود
از اون عوضی باردار بود
با صدای در به خودش آمد
_هی‌
_اوه چانیول آمدی ؟!
_اره ببخشید عمل طول کشید ...دکتر اوه چی گفت ؟!
_بارداره
چانیول ایستاد
درست شنیده بود جیمین باردار بود ؟!
_خدای من
_باید صبر کنیم بیدار بشه تا تصمیم بگیره ....میبرمش خونه‌ی خودم تا آقای پارک برگرده وقتی هم برگشت پیشم میمونه
_دانشگاه ؟!
_برای هردمون مرخصی میگیرم ...شاید هردمون بریم بوسان
_هی داره بیدار میشه
چانیول با دیدن تکون خوردن چشمای جیمین به سرعت گفت
_جیمین ؟!
جیمین به سختی چشماش رو باز کرد
_ این .... جا... کجا... ست؟!
_ بیمارستان....توی وان بی هوش شده بودی و خون ریزی داشتی
_بار...دا...رم.. در....سته؟!
جیمین در حالی که طرف دیگه ای نگاه میکرد گفت
_از ...کجا...
تهیونگ با تعجب گفت
_نگ...هش... می...دارم...
«نگهت میدارم چون تو قرار امید زندگیم بشی »
_ولی
_نگ....هش....می...دا...رم
_باشه عزیزم .....منم کمکت میکنم و هر کاری برات میکنم
جیمین سر تکون داد



××××××××××××××××××××××××××××××××××

۱ ماه بعد

جیمین دهنش رو شست و لعنتی به حالت تهوعش داد
از دستشویی بیرون آمد
_هاپ هاپ
_یو...ن..تان....می...سه...گو....شی...م.....رو....بی...یا...ری؟!
جیمین گفت و سمت آشپز خونه رفت تا غذاش رو چک کنه
با دستش جلوی بینش رو گرفت تا باز حالت تهوع نگیره

تهیونگ رفته بود خرید و بعد باید می‌رفت به خونه سر بزنه
از زمانی که به خونه تهیونگ آمده بود جانگ کوک ناپدید شده بود
اصلا به خونه نمی‌رفت
_هاپ هاپ
_مم..نو..ن
جیمین با لبخند گفت و گوشیش رو برداشت
یه تماس از دست رفته از «بابا»
تعجب کرد
برگشته بودن ؟!
تماس رو لمس کرد
   

_جیمین کجایی؟!
_س..لا...م ....ا...با.....چرا.....خو...نه...ی...ته...هی...یو..نگ...
_ما الان رسیدیم خونه شب بیای خونه جانگ کوک هم میاد
جیمین هومی گفت و تلفن رو قطع کرد
با صدای در از آشپز خونه بیرون زد
_سلام من آمدم
تهیونگ در حالی که دستش پر بود با خنده گفت و وسایل رو روی زمین گذاشت
_ابا....بر...گش...ته
_واقعا ؟! ولی من سر زدم به خونه نبودن ؟!
_نمی...دو...نم...شب....با...ید...بر....م ...جا...نگ...کوک..... هم....می...یاد
_اکی وقتی کارت تموم شد بهم....اخخخخخ.....یونتان گاز نگیر ......
تهیونگ نالید و یونتان رو از پاش جدا کرد
جیمین خندید
ولی خودش میدونست همه ی اینا دروغه از درون نابود بود
گرگش هنوز برنگشته بود







++++++++++++++++++++++++++++++




سلام جیمین صحبت می‌کنه  اینم پارت جدید
بچه ها دارم ساید استوری مینویسم با کاپل نامجین و کلی شخصیت گوگولی 🥺🥺🥺🥺😍😍😍😍
امیدوارم خوشتون بیاد
ببخشید بابت تاخیر
من واقعا توی موقعیت خوبی نیستم اینجا نت نیست
من خودم نت خریدم تا آپ کنم
و کلی غر شنیدم
از طرفی حال روحیم افتضاحه و دلم میخواد گریه کنم😢😭
ولی نمیتونم😖
لطفاً درکم کنید
برای آپ پارت بعد ۲۵ ووت
و ۴۰ تا کامنت می‌خوام
دوستتون دارم 🤟💞
راستی ببخشید اگه تایپم بده اولین باره با گوشی آپ میکنم

wrong homeWhere stories live. Discover now