Chapter 8

360 69 9
                                    


Jennie’s POV

"همگی خیلی خوشحالم که روز اول افتتاحیه رستورانم به دیدنم اومدید.
خیلی خوشحالم که بعد از تمام دستاوردهایزندگیم اینجا میبینمتون چون نمیتونم انکار کنم که تک تک شما در ارتقای این بیزینس نقش مهمی داشتید.
این دومین کافه رستوران منه اما بهتون اطمینان میدم اون کیفیت و خاص بودن رو اینجا هم پیدا میکنید. خیلی ممنونم ازتون و لذت ببرید."
تعظیم کردم و گیلاسمو بالا بردم.

امروز برای من یه روزه خیلی خاصه چون افتتاحیه اختصاصی دومین کافه رستورانمه.

از وقتی شروع به ساختش کردیم سرم حسابی شلوغ شده.

کلی زحمت و پول برای این بیزینس خرج کردم ، پس طبیعیتا انتظار دارم بازخورد های خوبی بگیرم بعد از این افتتاحیه.

بلافاصله بعد از اینکه شروع به خوردن کردند رفتم پیششون.

موسیقس با ملودی قشنگ پس زمینه هم درحال پخش بود که به فضای داخل محیط خیلی خوبی میداد.

همه خیلی هیجان زده بنظر میان.
پشت یکی از میزها هانبین نشسته بود کنار بقیه.
خیلی شیرین بهم لبخند میزد.

"فقط چون داری بهم لبخند میزنی دلیل نمیشه بنظرم کول بیایی."
بهش پریدم که باعث خنده مامانم شد.

"خاله، جلومو بگیر اگرنه دخترتو میبوسم."
شروع به حرف زدن کرد که باعث شد جیسو هم به مامانم بپیونده.

"ببوسش ، که بفهمه استریتِ یا نه"
اونی شوخی کرد ولی بنظر نمیاد که مامان منظورشو گرفته باشه.

"ایی.دوست ندارم."
نظر کیم هانبین بود

"لباش احتمالا شیرین نیستند."

سرمو تکون دادم.

نمیتونم همینجا وایسم و باهاشون صحبت کنم ،کلی آدم دیگه هم اینجا هستند.

امروز روز مسخره بازی دراوردن نیست.

از پیششون اومدم.
اطراف کافه میچرخیدم که دوتا خانم که پشت یه میز نشسته بودند رو دیدم.

بهشون نزدیک شدم و بهشون خوش آمد گفتم.بنظرم آشنا نمیومدند.

"سلام."
گفتم و تعظیم کردم.

دختر بلوند با موهای بلندش ایستاد و بهم دست داد.
"شنیدم که شما صاحب اینجایید. بابت بیزینس جدیدتون تبریک میگم."
با لبخند گفت.

به زن همراهش نگاه انداختم، با موهای مشکیش واقعا زیباست، با مهربونی بهم لبخند زد.

"اوه ، بله.خیلی ممنون که تشریف آوردید اما میتونم بپرسم اهل کجا هستید؟ از اهالی این منطقه هستید؟ببخشید ،راستش من هنوز دارم تمام تلاشم رو میکنم تا با افراد و مکان های این اطراف آشنا بشم."

𝑻𝒉𝒆 𝑴𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora