Chapter 13

329 66 126
                                    

Lisa's POV

"بهت گفتم وقتی میرم خونه که برگه های بیمارستانیمو مرتب کرده باشم. هیچ احتیاجی به عجله کردن ندارم، مامان."
گفتم و منتظر جنی بودم.

تو ماشین نشستم و قراره برسونمش خونه. و درکنارش میخوام با مادرش آشنا شم.

"این چیزی نیست که من گفتم.همسرت میخواد تورو ببینه و بنظر میاد تو نمیخوایی بری خونه. و وقتی ازت میخواد باهاش دعوا داری. مشکلت چیه لیسا؟"
با آرامش گفت.

نمیدونم چرا مامانم همچنان نقش بازی میکنه اما دروقع میدونه که من عاشق رزی نیستم. مشخصا مشکلم رو میدونه.
"از وقتی اومدی کره ، یه هفته میگذره و هنوز زنت رو ندیدی."

"خیلی خب. به محض اینکه بتونم انجامش میدم. فقط انقدر پشت سرهم بهم زنگ نزن، همش سر شیفتم."
هیسی کشیدم و تماس رو قطع کردم درست همون لحظه، جنی وارد ماشین شد و کمربندشو بست.

"چیشده، چرا قیافت انقدر آرزده است مانوبان؟"

"اوه، تقصیره مامانمه. مهم نیست، بریم؟"
گفتم و نگاهش کردم.وقتی سرش رو تکون داد، ماشینو روشن کردم و شروع به رانندگی کردم.

"بیا تو."
جنی وقتی در خوبه رو باز کرد گفت.

"مامان، ما رسیدیم."
با صدای بلند اعلام کرد.

وارد شدم و همونطور که ازم خواست حین انتظارمون روی مبل نشستیم.همونطور که ازم خواست ، حس کردم خونه خودمه و احساس راحتی کردم.

امکان نداره مضطرب باشم اونم وقتی که گفت مامانش مهربون و سوییته.

"سلام سوییتی."
به سمت جنی اومد و در آغوش گرفتش.
جنی هم متقابلا در آغوش کشیدش و گونه مادرش رو بوسید.

"مهمون داریم."
جنی با خوشحالی به مادرش اعلام کرد و به من اشاره کرد.

بلند شدم و مودبانه تعظیم کردم.
"آنیونگ سئو.جئونیوم لیسا ایو. (سلام، لیسا هستم.) حالتون چطوره خانم؟"

بهم لبخند زد.
"آنیونگ. خوبم، همیشه خوبم. قبل از هرچیزی بریم سراغ غذا. شام درست کردم."

"اوه، خانم من خوبم. فقط جنی رو رسوندم و خواستم سلامی عرض کنم خدمتتون."

"غذا پختم و چه بخوای چه نخوایی اینجا باید غذا بخوری." با قدرت اظهار کرد. حالا دیگه فهمیدم جنی هاله قدرت‌ش رو از کی به ارث برده.

"اوکی.فکر میکنم باید فرصتُ غنیمت بشمارم."
شونه هام رو بالا انداختم و بعد به سمت میز نهارخوری رفتیم.

جنی کنارم نشست و بعد شروع به خوردن غذاهای خوشمزه ای که جلومون بود، کردیم.

"واو، غذاهای واقعی."
زمزمه کردم اما جنی شنید و اخم کرد.

"منظورم اینه که از وقتی به سئول رسیدم، غذای خونگی نخوردم. و نه حتی غذای کره ای از وقتی بارسلونا بودم."
لبخند زدم بهشون و شروع به خودن کردیم. به مامانش که سرگرم خوردن غذایی که درست کرده بود،نگاه کردم.

𝑻𝒉𝒆 𝑴𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora