photo book

242 11 3
                                    

اسم : بیون بکهیون سن : ۲۵بیماری : روانپریشی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اسم : بیون بکهیون
سن : ۲۵
بیماری : روانپریشی

اسم : پارک چانیول سن : ۲۶ بیماری : اختلالات خلقی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اسم : پارک چانیول
سن : ۲۶
بیماری : اختلالات خلقی

اسم : لوهان سن : ۳۰ شغل : روانپرشک فارغ التحصیل هاروارد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اسم : لوهان
سن : ۳۰
شغل : روانپرشک فارغ التحصیل هاروارد

اسم : اوه سهون سن : ۳۱شغل : روانپزشت فارغ التحصیل آکسفور

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اسم : اوه سهون
سن : ۳۱
شغل : روانپزشت فارغ التحصیل آکسفور

مقدمه:
روبه روی ساختمان بزرگ و عظیم تیمارستان ایستاده بود.
هر یک قدم که جلو می رفت،
دو قدم به عقب برمی داشت.
ترسیده بود.
ترسیده بود از آینده که قرار بود تا بدتر از گذشته براش رقم بخوره اما خودش رو لایق اون آینده می دونست. لایق اون عذاب...
ذهنش ناخودآگاه فلش بک خورد به عقب :
داخل وان حمام نشسته بود و فکر می‌کرد.
به جملات حال به هم زنِ مادرش.
به صحبت های آزار دهنده پدرش و
نیش و کنایه های همیشگیِ عمو
و زن عموی عزیزش.
از تمام دنیا فقط این ۴ نفر متعلق بهش بودن .
درسته!
از تمام دنیا فقط همون ها بودن براش .
در واقع بیون بکهیون هیچ کسی رو نداشت !
خودش رو تنها ترین و گناه کار ترین آدمِ
روی زمین می دونست.
نمیدونست دقیقا چه گناهی کرده ولی مسلماً یه دلیلی باید وجود داشته باشه که همه پسش میزدن...
پس اون یک گناهکارِ لعنتی بود .
شمعِ کنار دستش، درست شبیه به خودش، میسوخت و جون میداد.
اون باید مجازات میشد  برای تمام گناهانی که نکرده . اگر هیچ کس نبود که مجازاتش کنه پس خودش این کار رو میکرد .
شمع رو برداشت و جوری توی دستش گرفت که پارافین های آب شده به جای زمین روی پوست شیری رنگ رون پاش فرود بیان .
دردناک بود...
ولی به پای دردهای قلبش نمی رسید .
سوزناک بود اما نه به اندازه چشمهای قرمز و به خون نشسته ش.
بیخیال پوست قرمز و ملتهبش شد و شمع رو به جای قبلیش برگردوند .
این مجازات براش خیلی کم بود .
تیغی که براش حکم یک قاضی عادل داشت رو به دست گرفت و به آهستگی روی ساعد دست ظریفش میکشید .
با چشمانی آلوده به اشک، به منظره روبه روس خیره شد .
درسته اون باید مجازات میشد .
اینبار تیغ رو محکم تر کشید و خراشی عمیقتر ایجاد کرد.
با دردی که براش مثل یه عادت بود، به جاری شدن قطره های خون که انگار داشت اشکهاش رو همراهی میکرد، خیره شد .
این کار رو تا زمانی تکرار کرد تا
جونی توی جسم ضعیفش نموند .

حتی نفهمید کِی چشمهای خستش بسته و به خاموشی مطلق دعوت شد .
وقتی پلکاش رو باز کرد،
به سختی تونست تشخیص بده که توی اتاقی غیر از اتاق خودشه با دیواره های سفید و
بی روح و سرم وصل شده به دستش که نشون میدادن که کجاست .
عمو و زن عموش با چشمهای
سرزنشگرِ پدر و مادرش، خیره به جسم ضعیفش بودن.
به محض دیدن چشمهای باز پسرک، صدای خشمگین پدرش به گوشش رسید
- تو قصد بدبختی منو کردی نه؟! نمیگی اگر کسی بفهمه تنها پسر بیون خودکشی کرده چه فکری درمورد من میکنن؟ چرا انقدر بی عقلی بکهیون ؟ چرا؟!!
اونا حتی تو این وضعیت هم به هر چیزی
غیر از خودش فکر میکردن...
هر چیزی غیر از بیون بکهیون .
*پایان فلش بک*
با شنیدن صدای قارقار کلاغها
از تمام فکرهای آزار دهندش فاصله گرفت .
خاطراتی که هر لحظه بیشتر جونش رو میگرفتن . از شیره وجودش میمکیدن .
یک بار دیگه به ساختمان نگاه کرد .
الان وقت تصمیم گیری بود .
یا میرفت و مجازات میشد .
یا یه گناهکار باقی میموند

Ointment of love/مَرهَم عِشق Where stories live. Discover now