part3

68 19 6
                                    

های لاولیز💗
حالتون چطوره؟احوالتون چطوره؟
ووت و کامنت و فالو یادتون نره🙂💗
بوستون دارم💋
____________
با چهره ای خواب‌آلود در حالی که خمیازه ای
می کشید، دستگیره ی در رو پایین کشید و وارد اتاق شد.
هنوز خورشید کامل آسمون رو روشن نکرده بود و نیمه تاریک بودن هوا، بهش میفهموند بعد از رسیدن به دوتا بیمار دیگه، میتونه حداقل یه چ‍ُرت ده دقیقه ای داشته باشه.
به بیمار رو تخت نگاه کرد که چجوری چشماشو بسته و دهانش نیمه باز مونده.
از یک طرف حتما باید ناشتا قبل صبحانه این قرصارو بهش میداد،
از یک طرفم دلش نمی اومد بیدارش کنه،...
پارک چانیولی رو که هرروز و هرشب ،
آشفته بود و ناخوش!
ناچار دستشو جلو برد و کمی شونه ی چان رو تکون داد.
- چانیول شی؟
- پارک چانیول؟ میشه بیدار شی؟؟!
- بیدار شو این قرص رو بخور بعدش بخواب..
بیشتر تکونش داد و کمی ولوم صداشو با لحنی که خستگی توش داد میزد، بیمار رو صدا زد:
- هی پارک چانیول!! بیدارشووو!!
پلکای دردناک پسرک روی تخت از هم فاصله گرفتن..
بدون اینکه حرفی بزنه یا حتی ری اکشنی نشون بدون، مثل یه مرده ی متحرک آروم
سرجاش نشست و نگاه خسته ش رو به پرستار دوخت.
پرستار یه کپسول آبی رنگ رو از شیشه درآورد و همراه لیوان آب، به دستش داد.
چانیول بی حالتر از این بود که بخواد خودش قرص رو داخل دهانش بذاره..
به پرستار نگاهی انداخت و همون نگاه بهش فهموند که "خودت باید اینکارو کنی "!
پرستارِ خواب آلودِ بخش ،
کپسول آبی رو از لای لباش به داخل دهانش بردو روی زبونش گذاشت.
لیوان آب رو نزدیک صورت چان برد و با تمام وجودش "غمِ سنگین" رو توی تک تک اجزای چهره ی چان حس کرد که چطور بدون هیچ امید و حسی، قرص رو به معده ش دعوت کرد.
- خیلی خوب...حالا می تونی اگه بخوای بازم بخوابی ولی بهت پیشنهاد می کنم بری بیرون یکم هوای تازه رو وارد ریه هات کنی...
الان محوطه خالیه...
میتونی یکم خلوت کنی تا وقت صبحانه.

پرستار لبخند بی جونی به پسر روی تخت تحویل داد و قدمهاشو از تخت فاصله داد.
و دوباره چانیول تو اعماق افکارش ، غرق شد.
نگاهش بی هدف بین موزائیکای اتاق و
شیشه ی پنجره می چرخید‌.
بی رمق پاهاشو از تخت آویزون کرد و دمپاییاشو پوشید.
چند قدم به سمت پنجره کافی بود تا چشمش به قامت بلند درختای حیاط بیوفته.
" درخت سیب "
" بازم میخوام ببینمش "
صدایی که از انتهای مغزش بهش فرمان
می داد، قدمهاشو به سمت در اتاق کشوند.
اونقدر انرژیش تحلیل رفته بود که حس کرد دستگیره ی در اتاق از جنس فولاده.
به هر سختی ای که بود از اون یکی دستش هم کمک گرفت و در رو باز کرد.
به سمت راه پله قدم برداشت و قبل از رسیدن به سمت پله ها، از داخل مربع شیشه ای کوچک روی در، نگاه پر دردش رو به داخل سلول دیوار بغلی انداخت.
پسرک موبلوندی روی تختش مچاله شده بود.
مثل یه جنین...بی پناه ...و تنها!
از راهرو فاصله گرفت و چند لحظه ی بعد،
خودش رو تو حیاط بزرگ تیمارستان،
زیر آسمون بزرگِ نیمه تاریک، پیدا کرد.
همه چیز از دیدش بزرگ بود...
ساختمان تیمارستان،
محوطه ، راهرو ها،
حتی سلول هاشون،...
ولی اتاقک قلبش به قدری کوچیک بود که اگه یه مورچه رو تنها توی قلبش رها می کرد،
مورچه از تنهایی و خفگی میمرد!
از نبودِ عشق و امید، میمرد!
قلب چان خیلی تنگ و کوچیک بود..!
با هوایی نفس گیر ...
و امیدی که خیلی وقت بود پژمرده شده بود!
نگاهش رو بین درخت های سبزپوش بهاری،
که کم و بیش بعضیاشون شکوفه داشتن و بعضیا نه، حرکت داد.
به دنبال درخت سیب گشت..
وقتی درخت رو پیدا کرد، انگار که دوستی رو بعد از مدتها دوری و تنهایی پیدا کرده باشه، دویید سمتش.
نفهمید چی شد که بدون فکر دستاشو
دور تنه ی چوبیش حلقه کرد و
تنهٔ خشک درخت رو میون بازوهای
دلتنگش، فشرد.
کمی دستاشو فاصله داد و سرش رو بالا گرفت.
+ دلم برات تنگ شده بود درخت سیب !
نفس عمیقی کشید و بی اراده دو طرف لبهاش به سمت بالا کش اومدن.
چندثانیه دیگه خیره موندن به درخت کافی بود تا صدای خنده ی چان، تو اون هوا بلند شه.
خندید..
بدون علت!
مگه خندیدن علت میخواست؟
مگه حتما باید دلیلی مُوجه میبود تا لبخندی رو روی صورت چانیول هک کنه؟
دلش خواست صدای خنده هاش بلندتر شن.
اونقدر بلند که تا آخرین برگ از بلندترین شاخه های درختان محوطه هم صداشو بشنون..
اونقدر خندید که دستاش سست و
از درخت جدا شد.
دوتا دستاشو باز کرد و چرخید و در حالیکه نگاهش به سمت آسمون بود، فریاد خوشی سر داد:
+ دلم براش تنگ شده بوددد!!!
+ منننن دلممم براششش خیلی تنگ شده بوددد
خیلییی بیشتر از خیلیی...!!
لبهای کش اومدش، کم کم شل شدن و به سمت پایین افتادن و خنده ی تلخش،
رنگ گریه گرفت.
گریه ای بدون اشک!
دفترچه ی خاطرات ذهنش ورق خورد و ناخودآگاه زانوش شل شدن و سقوط کرد روی زمین.
.
.
*فلش بک*
پاییزِ سه سال قبل , نوامبر 2017

Ointment of love/مَرهَم عِشق Where stories live. Discover now