Ointment of love 1

178 25 3
                                    

امروز،
مثل دیروز خاکستری بود و کهنه.‌.
دیروز مثل پریروز هم همینطور.
روزمرگی تنها واژه ای بود که زندگی چانیول رو توصیف می کرد.
روزمرگی مثل یه باتلاقِ قیر بود که چان رو به درون خودش می بلعید.
ولی عجیب این بود که هیچ صدایی از گلوش بیرون نمی اومد برای درخواست نجات.
اون عادت کرده بود.
به غرق شدن، به دور شدن،
به خاموش شدن!
- خب پارک چانیولِ ما چطوره؟
صدایی تکراری از فردی تکراری که هرروز
این جمله ی تکراری رو به زبون میاورد.
دکتر جانگ با دیدن سکوت همیشگی چانیول،
دوباره سوالش رو تکرار کرد.
- میدونم از دیدنم خسته شدی و حرفام
بی فایده ن برات،
ولی یه خبرخوب دارم برات.
"خبرِخوب"
عبارتی که به هرکسی گفته شه،
قطعا با چشمانی متعجب و مشتاق ،
خیره و منتظر شنیدن اون خبر میشه.
اما برای چانیول این عبارت هیچ فرقی با کلمات دیگه نداشت.
کلمه ها همشون یکجور بودن...!
تو یک ردیف
بی رنگ و کهنه‌.
صدای دکترجانگ دوباره با مهربونی توی گوشهاش پخش شد.
- قراره دکترجدیدی منتقل شه اینجا.
فوق العاده ست چان... جوونه و خوش چهره.
از دانشگاه هاروارد فارق التحصیل شده..
هم خیلی مهربونه و هم خیلی باهوش!
رزومه ی کاریش رو که خوندم فهمیدم تو
یکی از بهترین تیمارستانای چین فعال بوده قبلا.
در اصل متولد چینه ولی نگران هیچی نباش ،
کره ای بلده حرف بزنه.
همین روزا منتقل میشه اینجا..
نگاه ناگهانیش افتاد به چشمای دکتر و ادامه ی حرفش خورده شد.
حرفی برای گفتن نداشت..
چه اهمیتی داشت روان پزشک آمریکایی
مراقبش باشه یا چینی؟
چه اهمیتی داشت که کجا تحصیل کرده؟
اینا هیچ کدوم هیچ اهمیتی برای اون پسر که چندماهه مهمون اون سلول شده، نداشت.
حس لمسِ دستِ گرم دکترجانگ روی دستش، باعث شد دوباره نگاهش رو بچرخونه و اینبار روی دستش بندازه.
- چانیولِ عزیزم...!
تو خوب میشی مطمئنم درمان میشی..
این روانپزشک جدید که میاد تاحالا چند مورد شبیه به تو رو معالجه کرده. پس بیا امیدوار باشیم که توهم مثل اونا یه روزی از این سلول بتونی نجات پیدا کنی.

دکتر فشار آرومی به دست چان وارد کرد و از روی صندلی بلند شد.
نگاهشو انداخت به قدم های دکترش که ثانیه به ثانیه ازش دور می شد.
آب دهنش رو قورت داد و
با انگشتای اشاره اش کمی شقیقه های خسته اش رو ماساژ داد.
اینکارو، هرروز و هرساعت تکرار میکرد.
هرموقع که نیاز به فکر کردن داشت.
الان هم همینطور...

"امیدوار باشه؟! درمان بشه؟ نجات پیدا کنه؟!"
مقابل این حرفای کلیشه ای فقط یک
جواب داشت : غیرممکنه!!!
پاهای خسته و درازش رو از روی تخت پایین گذاشت و دمپاییاشو به پا کرد.
با قدم هایی که یکی درمیون شل و خسته بودن،
تنِ سنگینش رو تا در اتاق کشوند.
صداهایی به گوشش می رسید از سلولِ بغلی.
سه تا از دکترا داشتن با هم صحبت میکردن.
جملات نامفهوم دکترا رو نادیده گرفت و موقع رد شدن از کنار اتاق، ناخودآگاه نگاهش افتاد به داخل سلول..
پسری رو تخت نشسته بود به سمت پنجره .
صورتش رو نمی دید اما موهاش رو چرا!
نگاهش به موهای بلوندش تا تهِ مغزش رفت..
دقیقا چرا بلوند بود؟!
اخمی بین ابروهاش نشست و بی توجه به حرفهای دکترا که درمورد بیمارِجدید بود،
راهشو کج کرد سمت پله ها.
عصبی بود و تیک عصبیش فعال شده بود.
لب پایینش هیچ راه فراری از دندوناش نداشت
و مدام پوست لبش رو گاز میگرفت.
وارد محوطه تیمارستان شد و هوای تازه ای رو وارد ریه هاش کرد.
عصبی شدنش بهش انرژیِ عجیبی داد برای تند راه رفتن..
"اون بلوند بوددد"...
"لعنت بهشش"..
"چرا بلوند بوددد؟؟"...
به قدمهاش سرعت بخشید و روی نیمکت همیشگی ای که تو این سه ماه تصاحبش کرده بود، نشست.
به انسانهای اطرافش نگاه کرد.
هر کدوم غرق بودن توی دنیای خودشون.
یکی روی نیمکت کتاب بدست بود و
یکی در حال نگاه کردن به گل های تو باغچه.
یکی دیوونه وار آواز میخوند و برای خودش
می رقصید و یکی همراه پزشکش نشسته بود روی صندلی و به
حرفهای دکترش گوش میکرد.
بادِ بهاری توی حیاط می پیچید و بینِ درختها
گم میشد...
صدای رقصیدن برگها میونِ اون باد،
گوش هاش رو اذیت میکرد.
از شنیدن، متنفر بود.
از شنیدن هر صدایی نفرت داشت.
همه ی صداها منزجر کننده بودند؛ صدای پزشک، صدای زنگ، صدای باد و صدای در...
از هر صدایی که اونو از افکارش بیرون میکشید متنفر بود.
عصبی دستهای بزرگش رو روی
گوشهاش گذاشت و مانع رسیدن آواز باد به گوشاش شد.
از روی نیمکت بلند شد و به درخت سیبی که پشت سرش ایستاده بود چشم دوخت.
دستاشو جلوتر برد و روی تنه اش کشید .
برخورد پوست دستش با پوستِ
تنه ی درخت سیب ،حس جالبی رو
بهش منتقل کرد.
دستش رو کمی بالاتر برد و به شاخه هاش رسوند.
حالا داشت دستهای درخت سیب رو لمس میکرد.
یادش نمیومد از آخرین باری که دستای کسی رو لمس کرده ، چقدر گذشته بود.
فقط صدایی که از مغزش میرسید رو گوش میداد.
"لمسش کن !"
"یه قدم برو جلو تر..!"
"حالا هر دودستت رو بپیچ دور تنه اش ..!"
چان به فرمان مغزش گوش داد و
لحظه بعد درخت سیب، تو آغوشش بود.
دستاشو دور تنه اش محکم پیچید و هوای اطرافشون رو استشمام کرد.
بغضی ته گلوش داشت شکل میگرفت.
نه...! نباید بغض میکرد...!!
اون فقط یه درخت رو بغل کرده بود .
نباید اشکاش میریختن.
مگه چقدر از آخرین باری که کسی رو در آغوش گرفته بود میگذشت؟
سه ماه؟ پنج ماه؟یا یکسال؟
سرشو سریع تکون داد و افکارش رو دور ریخت.
آروم دستاشو از تنه ی درخت جدا کرد و سرش رو بالا گرفت..
خیره به شاخه های بلندی که سیب های سبزی بینشون جا گرفته بودن،
کلمه ها از حنجرش خارج شدن.
+ کاش..تُ.. تو..هم می..تونستی بغلم..کنی.
نگاهش بین سیب های سبز چرخید.
به دنبال یه سیب تازه بود برای چیدن.
غافل از اینکه یه جفت چشم غریبه از پشت پنجره، مدتها بود خیره نگاهش می کرد.

Ointment of love/مَرهَم عِشق Where stories live. Discover now