part2

101 25 9
                                    

سلام لاولیز☺️
قشنگای روبی چطورن؟😍
میدونم که ووت و کامنت یادتون نمیره از بس که قشنگید🥺💗
------------
یک هفته از اومدنش به تیمارستان گذشته بود .
به نظر خودش زمان زیادی نبود .
حتی شاید اگر پرستارها نبودن که قرص هاش
رو سر وقت بدن نمیفهمید کی روز میشد و کی شب .
صدای چند ضربه که به در اتاق جدیدش خورد حواسش رو به زمان حال معطوف کرد .
مرد قد بلند و عینکی ای که لبخند زیبایی داشت با روپوش سفیدش داخل شد :
- سلام بکهیون حالت چطوره؟
+خوبم
بدون هیچ ری اکشنی یا تغییری توی حالت صورتش جواب داد .
برای خودش هم اهمیت نداشت که حالش
چطوره چرا باید برای یکی دیگه مهم باشه .
مخصوصا که اون یه نفر یه دکتر با روپوش سفید و لبخند طلایی بود .
- خوبه، من اوه سهون هستم و از امروز دکتر متخصص توعم و قرار تحت نظر بگیرمت .

جوابی نداد . میلی به هم صحبتی باهاش نداشت . در عوض بیشتر به مرد خیره شد . روپوش سفیدش رو از نظر گذروند و به پوست سفید رنگش رسید . لبهای قلوه ای و
بینی پفکی و چشمهای خوش حالتی داشت و ابروهاش پر پشت و مردونه بود .
خوش چهره بود .
- بکهیون ؟ میخوای کمی باهم حرف بزنیم؟
+‌ نه
تنها جوابی بود که میتونست اون لحظه بده
+چرا؟
بازم سک‌وت .
فقط با چشمهای خالی از حسش به دو مردمک گرم مرد بزرگتر خیره شد و منتظر موند تا جواب رو از چشمهاش بخونه .
- باشه هر طور راحتی عزیزم .
لبخند کنار لبش و گرمی رفتارش آزار دهنده بود .
اون مرد بکهیون رو یاد کسی می انداخت که همیشه لبخند میزد و وجود گرمش رو تقدیم دیگران میکرد .
مغزش شروع کرد به مرور خاطرات
نه چندان خوشایندش.
فشار عصبی بهش وارد شده بود و هر لحظه با دیدن مرد حالش بدتر از لحظه قبل میشد:
+برو بیرون
- اما بکهیون ما هنوز ،..
+برو بیرون خواهش میکنم
لحنش ملتمس و عاجزانه بود .
توی اون لحظه دوست داشت تنها باشه .
- باشه چیزی نیاز داشتی میتونی به پرستارها بگی
اینبار هم حرفش جوابی نداشت .
خاطرات مرگ آورش یکی یکی از جلوی چشمهای تر شدش گذر میکردن .
سر دردی که هر لحظه شدیدتر میشد،
داشت از پا در میاوردش .
درد قلبش که خیلی آنی به جونش افتاده بود  چیزی نبود که بتونه تحملش کنه .
اشکاش بی محابا می ریختن و دنبال راهی بود تا خودش رو از این درد خلاص کنه .
الان فقط مجازات شدن میتونست نجاتش بده .
لیوان آبی که کنار دستش بود رو برداشت .
با چشم دنبال راه فراری گشت .
با دیدن دره نیمه باز حمام به سمتش هجوم برد
و در رو پشت سرش قفل کرد.
لیوان رو به دیوار کوبید و توجهی به صدای مهیب شکستنش نشون نداد .
تکه ای بریده از روی زمین برداشت و بدون هیچ صبری، خط اول رو روی ساعد دستش کشید .
انقدر کارش رو تکرار کرد تا دستش پر از خط های عمیق ، خونی و دردناک شده بود.
هق میزد و شیشه رو بیشتر توی دستش فرو میبرد .
هنوز هم درد داشت .
قلبش درد داشت ، وجودش درد داشت .
عذاب وجدان مثل خوره به جونش افتاده بود و باعث میشد خط ها هر لحظه بیشتر و عمیق تر بشن .
قطره های خون روی زمین بیشتر و پرنگ تر میشد و بک حتی کوچک ترین اهمیتی بهشون نمی داد.
بی رمق روی زمین افتاد و دوش حمام رو باز کرد. براش مهم نبود که آب چقدر سرده یا
لباسِ تنش به بدنش چسبیده و سرمای آب رو بیشتر به رخش میکشه ؛ فقط میخواست اون حس گناه لعنتی دست از سرش برداره .
چشمهاش کم کم بسته شد و پلکهای سنگین شدش روی هم افتاد.

Ointment of love/مَرهَم عِشق Where stories live. Discover now