عروسک من باش
چویا*
با نفس نفس وایستادم برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم خوب انگار گمم کردن
خیالم راحت میشه به سمت خونم میرم.
ههه البته اگه بشه اسمش رو خونه گذاشت یه ساختمون خرابه تو یه جنگل بیرون از شهر یوکوهاما بود
جای خوبی برای موندن و قایم شدن بود انگار قبلا کلیسا بوده اما الان دیگه هیچی ازش باقی نمونده بود.
رسیدم. در کهنه چوبی رو هل دادم و وارد شدم همه جا تاریک بود.از جیبم فندکم رو در آوردم و شمع هارو روشن کردم خوب اینجا هیچ برقی نداشت و مجبور بودم با نور شمع شب رو بگذرونم شمعدون رو برداشتم و راهی آشپز خونه شدم یادم میاد وقتی اینجا رو پیدا کردم همه جا کثیف و پر از گرد و خاک بود خوب دقیقا نزدیک یه روز و نیم تمیز کردن اینجا طول کشید.
چند تا اتاق طبقه بالا بود سقف دو تا از اتاقا ریخته بود.
موقع تمیز کردن اتاق ها چند تا لباس بچه هم پیدا کردم انگار که اینجا از یتیم ها هم مراقبت میکردن.
داخل آشپز خونه یه در بود که به زیر زمین میرفت موقعئ که اون جارو داشتم چک میکردم فهمیدم که به احتمال زیاد از اینجا به عنوان یخچال استفاده میشده چون تیکه های گوشت فاسد هم اونجا بود.به طرف میز کوچکی که تو آشپز خونه بود رفتم و خوراکی هایی که خریده بودم رو روش گذاشتم خودمو روی صندلی چوبی قدیمی ولو کردم.
اهه امروز فقط رفتم تا کمی خوراکی بگیرم که نمیدونم اونا چطور پیدام کردن.
با هزارتا بدبختی از دستشون فرار کردم و وقتی مطمئن شدم که گمم کردن برگشتم اینجا شانس آوردم که تونستم فرار کنم با این وضعیتی که من الان دارم نمیتونم از خودم دفاع کنم. تچ حتی میل هم برای خوردن ندارم!پوفی کشیدم و بلند شدم به سمت اتاقم رفتم اتاقی که به طرز شگفت انگیزی سالم تر از بقیه بود تختشم سالم بود و فقط کمی کهنه و قدیمی بود.
موقع بالا رفتن از پله ها خیلی مراقب بودم چون نور شمع زیاد نیست قبلا چند بار افتادم و ستون فقراتم نابود شد.
درو اتاق رو باز کردم و وارد اتاق کوچیکم شدم شمعدون رو روی میز مطالعه چوبی گذاشتم و خودمو روی تخت پرت کردم.دیگه خسته شدم! خسته شدم که هی باید فرار کنم. اگه یه بار دیگه پیدام کنن کارم تمومه حتی نمیتونم از موهبتم هم استفاده کنم.
خنده داره ناکاهارا چویا مدیر اجرایی مافیای بندر کسی که چند سال سگ وفادار مافیا بود به خاطر یک اتفاق مافیا اونو رها کرد.درک نمیکردم چطور این اتفاقا افتاد؟
چطور شد که کنترل موهبتم رو از دست دادم؟
وقتی از موهبتم استفاده میکنم کنترلش رو از دست میدم و انگار اونه که منو کنترل میکنه نه من!
همه این اتفاقات از همون روز شوم شروع شد همون روزی که به اون ماموریت مزخرف رفتم!فلش بک روز ماموریت*
موری سان باز هم بهم ماموریت جدید داده بود
خوب طبق چیزی که به من گفتن یه گروه ناشناس که صورتاشون رو پوشوندن به انبار های مافیا حمله میکنن و تا حالا خسارت های زیادی به مافیا وارد کردن.
من نمیفهمم چطور یه گروه کوچیک تونستن این همه خسارت به مافیا بزنن
امروز قرار بود اجناس و اسلحه های جدید رو به انبار ها ببرن و منم باید برای اینکه مطمئن بشم مشکلی پیش نمیاد اونجا باشم.همون طور که به دیوار تکیه داده بودم حواسم هم به اطراف بود.
تقریبا کار حمل و نقل بار ها تموم شده بود که یهو صدای تیر اندازی اومد و چند تا از افراد افتادن روی زمین!
سریع تمامی افراد به حالت دفاع در اومدن و آماده شلیک بودن.همونطور که با دقت داشتم اطراف رو برسی میکردم دیدم که چند نفر با سرعت داشتن میدویدن داد زدم
_برید دنبالشون زنده میخوامشون!
چشمی گفتم و خودمم دنبالشون رفتم دو نفرشون رفتن تو یه کوچه پوزخندی زدم
اونجا بن بست بود تو چنگم بودن وارد کوچه شدم.
چییییی؟ پس کدوم گوری رفتن؟هیچ جایی هم برای قایم شدن نبود چیش لعنتیی!
به اطراف کوچه نگاه کردم ولی چیزی ندیدم انگار آب شدن رفتن تو زمین!
یه لحظه حس کردم یه نفر داره از پشت بهم نزدیک میشه سریع برگشتم.
درست حدس زده بودم یکی شون در حالی که یه چاقو دستش بود بهم حمله کرد.
نیشخندی زدم و جاذبه رو فعال کردم وقتی دقیقا چاقو رو نزدیک سرم آورد دیگه نتونست تکونی بخوره.هر کاری میکرد تا بتونه تکون بخوره اما فایده ای نداشت.
با کمک جاذبه از روی زمین بلندش کردم و دوباره کوبیدمش به زمین
از درد ناله ای کرد
_خوب عوضی بگو ببینم تو کی هستی؟
جوابی نداد خواستم خم شم و ماسکشو بردارم که یکی از پشت دستامو گرفت حتما اون یکیه
خواستم حرکتی کنم و بزنمش ولی نتونستم تکونی بخورم یهو یه درد خیلی بدی تو بدنم پیچید و دیدم تار شد دستامو ول کرد که افتادم
نه میتونستم تکون بخورم نه از موهبتم استفاده کنم.
بدنم لمس و بی حس شده بود هیچی رو حس نمیکردم نمیدونم چرا ولی احساس میکردم خیلی خوابم میاد چشمامو بستم و دیگه هیچی نفهمیدم.ادامه دارد•‐•
YOU ARE READING
Be my doll
Romance*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب ح...