دازای*
_هوم که اینطور
شین نگاه کلافه ای بهم کرد
شین:میدونی الان میخوام یه گلوله وسط مغزت خالی کنم
لبخند زدم
_این برای من واقعا عجیبه که چرا تا الان اینکارو نکردی با اینکه به من هیچ نیازی نداری
شین:دقیقا درسته من میتونم با زور اون کوتوله رو مجبور به کاری که میخوام بکنم و هیچ نیازی هم به تو نیست ولی تو خیلی بدبخت تر از این حرفایی پس برای همین نکشتمت
_هوم....قانع نشدم
نیشخندی بهم زد
شین:البته که در اینده میمیری براش برنامه ریزی کردی مگه نه؟
لبخندم پر رنگ تر شد
_درسته همراه با تو فکر میکنی نفهمیدم تو وضعیت خوبی نیستی
شین:من فقط چشمام کور میشه نمیمیرم
_کور شدن حتی بدتر از مردنه
_یه سوال الان میتونی ذهن منو بخونی؟
نگاه کوتاهی بهم کرد و چشماش کمی درخشید
اروم گربه سفیدشو هل داد
شین:جورنی برو پیشش انگار ازت خوشش اومده
ولی اون هیچ اهمیتی نداد و چشماشو بست
خندیدم
_پس فهمیدی دلم میخواد اونو بغل بگیرم
شین:به غیر از اینکه میخوای گربه عزیزمو بغل کنی به چویا هم فکر میکردی و نگرانش بودی
لبخندم محو شد
_این توانایی یه موهبت نیست؟
نگاهشو ازم گرفت و به یه گوشه خیره شد
شین:نه نیست و همینطور نمیدونم چطور به دست اوردمش ولی یادم میاد قبل از اینکه اونا زندگیم رو جهنم کنن یه ادم عادی بودم......
اون تاریکی و سردی چشماش.....داشتن یه غمی رو پنهون میکردن
یه جورایی منو یاد خودم میندازن
بلند شدم
_من دیگه میرم اگه خواستی بیا خونم و نقشتو بهمون بگو
شین:میخوای اون دونفر رو در جریان بزاری؟
_نه اینکارو نمیکنم
با گربه ی توی بغلش بلند شد و به سمتم اومد
شین:ولی میدونی که اگه اون کوتوله...
قبل اینکه حرفشو تموم کنه پریدم وسط حرفش
_میدونم نیاز نیست بهم یادآوریش کنی تو به فکر خودت باش
لبخند زد
شین:من بعد تموم شدن کارم میام پیشت تو جهنم
_هوم چرا باهم نمیریم؟ اون از تو بیشتر از من متنفره
شین:ترجیحا دوست دارم من بکشمش نه اون منو
اخم کردم و عصبی نگاش کردم
_هی دهنتو ببند
هیچ اهمیتی بهم نداد و از پشت هلم داد
شین:گمشو بیرون دیگه ایندفعه هم ازت پول نگرفتم دفعه بعدی برای مشاوره کلی پول از حلقت میکشم بیرون
_ای مردک خسیس منکه هنوز حرفی نزدم
درو باز کردم ولی قبل اینکه برم دستمو گرفت
شین:وایسا ببینم میخوای بری خونت؟
برگشتم و نگاش کردم
_نه چطور؟
با شنیدن اين حرف دستمو ول کرد
شین:گفتم اگه میخوای با دوتا سگ تنها بمونی بزارم امشبو اینجا باشی
_اوه نه ممنون توهم دست کمی از اونا نداری
شین:هوی حرومزاده
دستشو بلند کرد تا بزنتم ولی قبل اینکه دستش بهم بخوره سریع از خونش بیرون رفتم
با شنیدم صدای محکم کوبیده شدن در خندیدم و نگاهی به ساعتم کردم
_اه لعنتی باید سریعتر برسم
راه افتادم سمت باری که با اون قرار داشتم
بعد کلی دویدن بالاخره به بار رسیدم و خسته دستامو روی زانوهام گذاشتم و خم شدم
_اه....موهبت چویا به درد بخور تر از موهبت منه
خسته صاف ایستادم
نگاه دیگه ای به ساعتم کردم
_اوه درست به موقع رسیدی فکر میکردم زودتر از من رسیده باشی
برگشتمو و بهش که پشت سرم وایساده بود نگاه کردم
_ازت کمک میخوام شاگرد قدیمی
***
چویا*
ایو:هی بلند شو
با شنیدم صدای ایومی پتو رو روی سرم کشیدم
_ولم.....کن
ایو:بهت میگم بلند شو....چویا دارم میمیرم
سریع چشمام باز شدن و نشستم و گیج و ترسیده نگاش کردم
وقتی دیدم سالم تر از خودمه اخم کردمو با حرص چشمامو بستم و دراز کشیدم
_لعنت بهت ایومی ترسوندیم
ایو:چویا بیدار شو کارت دارم
_کارتو...بگو
ایو:اون در لعنتی چرا بستس؟؟؟
_خب دازای بسته....
ایو:چرا باید بسته باشتش؟
کلافه بلند شدم
_ایومی کلید دقیقا کنار در اویزونه مگه ندیدیش؟ چرا انقدر شک داری
ایو:چون بعد دیدن حال دیشبت باعث شده بیشتر شک کنم
نگاهمو ازش گرفتم لعنت چرا دربارش حرف زدی....
_من....خب دیشب یه خواب بد دیدم
ایو:باور کنم؟
عصبی نگاش کردم و مشت ارومی به بازوش زدم
_نه احمق بودم داشتم تو بیداری ناله میکردم
ایومی جوابی نداد و مشکوک نگام کرد
برای اینکه از دستش در برم از اتاق بیرون رفتم و با صدای بلندی شروع کردم به صدا زدن دازای
_دازای دازاااییی عوضی کجایی
ایو:خودتو خسته نکن خونه نیست
با شنیدن صدای ایومی از پشت سرم از جا پریدم
دستمو روی قلبم گذاشتم و نگاش کردم
_هی لعنتی ترسیدم
ایو:چرا انقدر نازک نارنجی شدی؟
_دیگ به دیگ میگه روت سیاه خودت چی؟ دیروز از اون یارو شین مثل چی ترسیده بودی....
با یاداوری حرفای شین خندیدم
_حتی فکر کردی اون یه متجاوزه
با شنیدن اسم شین صورتش توهم رفت
ایو:از اون حرومزاده حرف نزن تازه کم از یه متجاوز گر نیست
قبل اینکه چیزی بگم صدای باز شدن در اومد و بعدش دازای با چندتا کیسه داخل دستش داخل شد
با دیدنمون لبخند زد
*اوه صبح بخیر فکر نمیکردم بیدار باشید
_خواب بودم ولی..
به ایومی اشاره کردم
_این نزاشت بخوابم
ایومی ادامو در اورد
بی توجه به اون به طرف دازای رفتم و دوتا از کیسه هارو ازش گرفتم
_کجا بودی؟
*ممنون....رفته بودم خرید کنم
با سرش به کیسه ها اشاره کرد و رفت تو اشپزخونه منم اون دوتا کیسه رو بردم و روی میز گذاشتم
*کمی صبر کنید صبحونه رو اماده میکنم
_میخوای کمکت کنم؟
بهم لبخند زد و دستشو روی موهام کشید
*لازم نیست
(نویسنده در حال پاشیدن کمی عشق به رمان)
_اوم باشه
وقتی برگشتم با چهره شوکه ایومی روبه رو شدم
سرمو به معنای "چیه؟" تکون دادم
اما اون فقط یه نگاه احمقانه بهم کرد و بدون گفتن چیزی رفت
به دازای نگاهی انداختم و وقتی مشغول دیدمش رفتم کنار ایومی و ضربه ارومی به شونش زدم
_هی چت شده باز؟
ایو:شما دوتا چرا مثل یه زوج رفتار میکنید؟
سرمو کج کردم و گیج نگاش کردم
_چی؟
ایو:درست مثل.....یه زوجین که تازه ازدواج کردن
موهاشو از توی پیشونیش کنار دادم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم
_ایومی چه بلایی به سرت اوردن دقیقا؟ همش توهم میزنی
دستمو کنار زد
ایو:باشه چیزی نگو منم یه احمقم
بعد بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم رفت
شوکه به رفتنش نگاه کردم این چه مرگشه؟
زوج؟
اینا چه مزخرفاتیه
البته زیادم بد نیست اون الان فکر میکنه شاید بهم علاقه ای داشته باشیم و دیگه بهم مشکوک نمیشه
*چویا
با شنیدن صدای دازای برگشتمو نگاش کردم
_چیه؟
*ام...خب امروز
_امروز چی؟
دستشو پشت گردنش گذاشت
*هیچی...بعدن بهت میگم
دلم میخواست بدونم موضوع چیه ولی بیخیال شدم
_باشه
خب حالا برم برای ایومی چندین جلسه توجیهی بزارم تا دس از سرم برداره
***
بعد از کلی کلنجار رفتن با ایومی باور کرد که من هیچ مشکلی ندارم ولی نه کاملا اما مهم نبود
حالا من و ایومی کنار هم روبه روی دازای نشسته بودیم و منتظر بهش چشم دوخته بودیم
چند دقیقه پیش ازم خواست به ایومی بگم بیاد چون میخواست باهاش حرف بزنه
نگاهی به چهره مرددش انداختم و عصبی بهش توپیدم
_دازای زودباش حرفتو بزن
اخم کرد
*اه صبر کن خب
نگاهشو به ایومی که گیج نگامون میکرد دوخت
_شما که از مشکل موهبت چویا و اتفاقای دیگه با خبرید؟
ایومی سرشو به نشونه تایید تکون داد
_من میخوام کسی که این بلارو سرش آورده رو بگیرم و همه چیز رو درست کنم و....
قبل اینکه حرفشو کامل کنه ایومی شوکه پرسید
ایو:مگه میدونی کی اینکارو باهاش کرده؟
دازای خواست جوابی بهش بده اما صدای زنگ در نزاشت
لبخند زد و نفس راحتی کشید
*درست به موقع اومد
بلند شد تا بره درو باز کنه
ایومی گیج نگام کرد
ایو:الان چیشد؟
_فکر کنم شین عوضی سر و کلش پیدا شد دوباره
اخماش توهم رفت
ایو:از اون اشغال بدم میاد
شین:منم همین حسو بهت دارم
با صدای شین ایومی و من از جا پریدیم
ایومی با صورت سرخ و با حرص نگاش کرد
ایو:هی توی....
شین اهمیتی بهش نداد و جلوی ما نشست و دازای هم کنارش
شین نگاهی به هردومون کرد
شین:نقشه لعنتی رو یه بار توضیح میدم هر کی نفهمید به من هیچ ربطی نداره
ایومی گیج نگاش میکرد
ایو:نقشه؟ چه نقشه ای؟
شین بی حوصله نگاهشو ازش گرفت
شین:تازه از کما بیرون اومدی؟
ایو:هی عوضی
دازای دستشو روی شونه شین گذاشت
شین کلافه نفس عمیقی کشید
شین:ببین احمق جون میدونی که این کوتوله موهبت کوفتیش رو نمیتونه کنترل کنه و الان به خاطر وجود دازایه که موهبتش فعال نشده و همه جارو با خاک یکسان نکرده
_هوی کوتوله با کی بودی؟
شین:چندتا کوتوله اینجا هست؟ حواسمو پرت نکن خبر مرگم میخوام نقشه رو بگم
با حرص دندونامو بهم فشردم
خونسرد نگام کرد و ادامه داد
شین:بگذریم از اینا من اونی که این بلا رو سرش اورده پیدا کردم و ممکنه موهبت خودش باشه که تو رو به این روز انداخته پس اینجا به دازای احتیاج داریم که بتونه موهبتش رو خنثی کنه
ایو:میگی همینطوری راحت و الکی میریم طرفو میگیریم و موهبتشو خنثی میکنیم؟
شین:معلومه که نه دارم خلاصه میگم بفهمی اون حرومزاده کلی قدرت داره که هیچکس نمیتونه بگیرتش پس باید یه کاری دیگه کنیم
هر سه مون منتظر بهش نگاه میکردیم
شین:تنها چیزی که میشه باهاش اونو گیر انداخت
بهم خیره شد
شین:توییادامه دارد....
YOU ARE READING
Be my doll
Romance*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب ح...