چویا*
نمیدونم الان کجام؟
هیچی یادم نمیاد
بیدار بودم اما نمی تونستم چشمام رو باز کنم
بدنم سنگین بود و گرمم هم بود
حس میکردم دست یکی روی پیشونیمه
خیلی خوابم میومد پس سعی کردم دیگه به چیزی فکر نکنم و فقط بخوابم***
آروم چشمام رو باز کردم و ناله ی کوتاهی کردم
من کجام؟
سعی کردم بشینم اما به خاطر بدن دردی که داشتم نتونستم حرکت کنم
به دور و اطرافم نگاه کردم توی یه اتاق بودم
تا جایی که یادم میاد داشتم از دست چند نفر فرار میکردم وقتی که گیر افتادم یهو سر و کله ی دازای پیدا شد و نجاتم داد.
وایسا ببینم
دازای کجاست؟
حتما اون منو آورده اینجا
با شنیدن صدای باز شدن در بی حال سرم رو برگردوندم سمت در
دازای بودوقتی دید بیدارم لبخندی زد و به طرفم اومد
دازای:بیدار شدی؟
کنارم روی تخت نشست و دستشو روی پیشونیم گذاشت
دازای:تبت پایین اومده.
الان حالت خوبه درد نداری؟
باور کنم خواب نمیبینم؟
دازایی که همیشه ازم متنفر بود نجاتم داده و الان داره حالم رو میپرسه؟
کمی تکون خوردم که پام تیر کشید و اخی گفتم
_چیشد پات درد میکنه؟
آروم و با درد گفتم
_اینجا کجاست؟خواستم بلند شم اما هر تکونی که میخوردم تمام بدنم درد میکرد و تیر میکشید
دازای آروم شونه هام رو گرفت و من رو روی تخت خوابوند
دازای:نگران نباش اینجا خونه منه
انقدر هم تکون نخور و استراحت کن
میخواستم سوالای بیشتری ازش بپرسم اما خسته بودم و مغزم هم تو این موقعیت اصلا کار نمیکرد
پس چشم های خستم رو بستم تا استراحت کنم
صدای بسته شدن در رو شنیدم
احتمالا دازای از اتاق رفت بیرون
و بعد نفهمیدم چطور خوابم برددازای*
به چهره غرق در خوابش نگاه کردم و لبخندی زدم
آروم طوری که بیدار نشه دستم رو روی زخم گونه اش کشیدم و اخم کردم
چطور تونستن انقدر بلا سر این چیبی کیوت بیارن؟
خیلی ضعیف و لاغر شده بود این چویا اون چویای قوی ای نیست که من میشناختم.
البته اگه من هم جای اون بودم بدتر از این حالش میشدم
همیشه همه به چویا ظلم میکردن
اول گوسفندا بهش خیانت کردن الانم مافیای بندر البته منم با رفتنم از مافیا بهش خیانت کردماون با رها شدنش توسط مافیای بندر ضربه بدی خورده
جای تعجبی هم نداره موری سان همیشه افرادش رو یه مهره برای بازی می بینه و وقتی که اونا کاملا بی استفاده بشن رهاشون میکنه
یا حتی نابود شون میکنه
اون حتی زمان کافی برای هضم این اتفاق نداشت تا خبر اینکه نمیتونه موهبتش رو کنترل کنه پخش شد سازمان هایی دنبالش بودن تا بتونن قدرت اون رو کنترل کنن و چویا رو برده خودشون کنن
از کنار تخت بلند شدم و آروم پیشونیش رو بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم
اما من دیگه نمیزارم اون زجر بکشه
نمیزارم دست مافیای بندر و اون آدم های عوضی و طمع کار بهش برسه
اون دیگه پیش منه و تا ابد هم مال من میمونه
نمیزارم کسی جز من اونو داشته باشهچویا*
چشمام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم
_اه چقدر خوابیدم
احساس میکردم حالم خیلی از قبل بهتر شده
در باز شد و دازای با یه لبخند مسخره رو صورتش وارد شد
دازای:بالاخره بیدار شدی چیبی چان؟
دست خرس هم از پشت بستیا
اخم کردم و با حرص بهش خیره شدم
_به من نگو چیبی چان عوضی
خندید
دازای:باشه چیبی چان
بالشت رو برداشتم و به طرفش پرت کردم که جا خالی داد و بهش نخورد
درحالی که میخندید اومد طرفم
دازای:گشنت نیست؟
تازه متوجه گرسنگی و ضعفم شدم
_چرا خیلیادامه دارد....
YOU ARE READING
Be my doll
Romance*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب ح...