چویا*
بعد از اینکه آروم شدم از دازای جدا شدم و اشک هامو پاک کردم
نگران بهم نگاه کرد
*الان بهتری؟
بی توجه به سوالش با صدایی که به خاطر گریه کردنم گرفته بود گفتم
_اون کجاست؟
*کی؟
عصبی نگاش کردم
_بازی در نیار دازای خودت میدونی
دستمو گرفت و لبخند زد
_چویا بهش فکر نکن دیگه تموم شد
دستمو از دستش بیرون کشیدم و با داد گفتم
_جواب منو بده اون کجاست؟!
*چویا....
نزاشتم حرفی بزنه و سریع بلند شم تازه چند قدم دور شدم که چشمام سیاهی رفتن و نزدیک بود بیوفتم اما دازای گرفتم*چویا هنوز کاملا خوب نشدی باید استراحت کنی
هلش دادم و ازش فاصله گرفتم
_خفه شو
با اینکه سر گیجه داشتم از اون اتاق بیرون رفتم
همه اینا زیر سر اون حرومزاده اس
با دیدنش که بیخیال لم داده بود با خشم به سمتش رفتم و داد زدم
_توی عوضی!
با شنیدن صدام برگشت و بهم نگاه کرد اما اهمیتی نداد و این عصبی ترم کرد
عصبی جلو رفتم و یقه اشو گرفتم
_اون کجاست؟
چه بلایی سرش اوردی؟
خونسرد نگام کرد
شین:منظورت از اون یه هویج دیگه مثل خودته؟_خفه شو و فقط بگو کجا قایمش کردی روانی
پوزخندی زد و به پشت سرم خیره شد
شین:به زیبای خفته نگفتی چند روزه که به خواب رفته؟
تعجب کردم مگه چند روزه که بی هوشم؟
دازای جلو اومد و دستمو گرفتم و از شین دورم کرد
*چویا..من برات توضیح میدم
_چند روز بی هوش بودم؟
*به خاطر شوکی که بهت وارد شده سه روز بود که بی هوش بودی
سه روز؟!
دست دازای رو محکم فشردم
_اون کجاست دازای؟
هنوز....زندست؟
دازای چیزی نگفت و فقط به چشمام خیره شد با سکوتش فهمیدم که یه اتفاقی برای اون افتادهشین:چرا اون صداش میکنی؟
باید چویای شماره ی دو صداش کنی البته بهتره بگیم سه
دازای با خشم نگاش کرد و غرید
*ببند دهنتو شین
_چه بلایی...سرش اوردین؟
داد زدم
_دازای چه بلایی سرش اوردی عوضی؟!
*اون...حالش خوبه....
شین حرفشو قطع کرد
شین:چرا بهش راستشو نمیگی؟
بعد نگاهشو بهم دوخت
شین:اون به جای تو مرد الان تو برای همه یه مرده حساب میشی
خشک شدم
مرده.....بود؟
*بس کن شین به اندازه کافی بهش فشار وارد شده
شین:چرا از کسی طرفداری میکنی که قصد سو استفاده ازت رو داره؟*به تو ربطی نداره تو فقط پول میگیری تا کارتو انجام بدی
شین بی توجه به دازای به من که هنوز تو شوک بودم نگاه کرد و برگه ای که تو دستش بود رو تکون داد
شین:چویا ناکاهارای دیوانه موقعی توسط افرادی تحت تعقیب بود با اتیشی که خودش درست کرده بود خودشو از بین برد
زانوهام سست شد
_چرا؟
میلرزیدم همش تصویر اون چشما جلوم بود
اون....ازم کمک خواسته بود(اهم تو خوابش دیده بود)
دازای عصبی به شین نگاه کرد و داد زد
*زهرتو ریختی؟
حالا گورتو گم کن
شین بیخیال شونه بالا انداخت و رفت
از این بیخیال بودنش بیشتر عصبی شدم قسم میخورم اون عوضی رو بکشم!دازای دستاشو دورم حلقه کرد
*چویا باید استراحت کنی وقتی بهتر شدی برات همه چی رو توضیح میدم
دستاشو پس زدم و با نفرت بهش خیره شدم
_چرا؟
چرا گذاشتی بکشنش؟ اصلا چرا اجازه دادی بسازنش؟
خواست چیزی بگه که نزاشتم
_صبر کن....اونا تقصیری ندارن کاری که تو خواسته بودی رو کردن تو این نقشه رو کشیدی
*چویا اشتباه میکنی
داد زدم
_اشتباه نمیکنم تو میدونستی تو میدونستی من چقدر سر اون اتفاق ضربه خوردم برای همین تصمیم گرفتی کاری کنی دوباره اون خاطرات برام مرور بشن؟
با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد
هه خوب بلد بود نقش بازی کنه*چی میگی؟ من همچین قصدی نداشتم
پوزخندی زدم
_همه اینا نقشه ی خودت بوده بهم گفتی نمیخوای آسیبی بهم وارد شه حالا به من نگاه کن
به خودم اشاره کردم و با داد گفتم
_نگاه کن من داغونم من ضعیفم من گیج شدم هرچیزی که داشتم ازم گرفته شده هیچ کسی رو ندارم که حمایتم کنه همه بهم خیانت کردن و ولم کردن من برای بقیه یه وسیلم من....حتی از اینکه زندم و نفس میکشم خسته شدم و آرزوی مرگ دارم من.....
نزاشت حرفمو کامل کنم به سمتم خیز برداشت و شونه هامو گرفت
*هیچ وقت آرزوی مرگ نکن...دیگه هیچ وقت این حرفو نزن
صداش میلرزید و تو چشماش اشک جمع شده بود
*تو برای من یه وسیله نیستی تو دلیل زندگی منی تو نباشی من....هم دیگه زنده نیستم
شروع کردم به خندیدن بلند میخندیدمشوکه و نگران بهم خیره بود البته به ظاهر نگران بود
_وای تو واقعا یه بازیگر فوق العاده ای برو تست بده مطمئنم بازیگر خوبی میشی
*چویا بس کن من حقیقت رو گفتم
_چرا دست از سرم برنمیداری؟
کنترل قدرتم رو ازم گرفتی کاری کردی برای بقیه یه حیون بدون قلاده به نظر بیام که باید کنترلش کرد یا نابودش کرد کاری کردی که افرادم بهم پشت کنن و قصد کشتنم رو داشته باشن منو اسیر خودت کردی و هر بلایی خواستی به سرم اوردی و بعد گفتی فقط به خاطر عشق دروغینت بود؟(جو وی را میگرد"
عربده"
فیک لاو فیککک لاوووو)*دروغ نیست...من واقعا عاشقتم چرا فکر میکنی من همه اینکارارو کردم؟
_عاشقمی و این همه بلا به سرم میاری؟ عاشقمی و یه کپی دیگه از خودم بهم نشون دادی تا دوباره یاد خاطرات لعنتیم بیوفتم و زجر بکشم؟
چرا میخوای زجر کشیدنم رو ببینی؟
تو نبودی که میخواستی من یه عروسک برای ارضای هوس هات باشم؟
عصبی دستمو کشید فکر کردم مثل اون روز میخواد تهدیدم کنه و به چند نفر بگه که دوباره کتکم بزنن
اما بر خلاف انتظار فقط بغلم کرد و با صدای لرزونی گفت
*من پیشمونم من....هر روز خودمو به خاطر کاری...که باهات کردم سرزنش میکنم..قسم میخورم من این نقشه رو نکشیدم شین پیشنهادش رو داد و قبول کردم....نمیخواستم ببینیش نمیخواستم دوباره اذیت بشی و یاد اون خاطرات بد بیوفتی...میدونم باور نمیکنی...اما من واقعا متاسفم خ...
دیگه نتونست ادامه بده و شروع کرد به گریه کردن
نمیدونستم باید باور کنم یا این هم یه دروغ دیگه بود؟درحالی که داشت هق هق میکرد گفت
*خواهش میکنم...از اینجا نرو...تا وقتی که دوباره تونستی کنترل قدرتت رو داشته باشی...و حالت خوب شد اون وقت دیگه سعی نمیکنم جلوتو بگیرم تا اون موقع اینجا کنار من بمون
با لحن سردی گفتم
_ولم کن
با تردید ولم کرد که بهش پشت کردم
_دیگه بهت اعتماد ندارم نمیتونم اینجا بمونم
خواستم برگردم توی اتاق که با شنیدن حرفی که گفت خشک شدم
*اگه بگم..ایومی رو پیدا کردم اون وقت چی؟ادامه دارد
بله نمد چرت شده یا نشده
امیدوارم خوشتون بیاد🥲❤
YOU ARE READING
Be my doll
Romance*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب ح...