چویا*
منو ایومی شوکه نگاش میکردیم اما دازای زیاد تعجب نکرده بود و انگار از قبل میدونست
ایومی عصبانی شد و با تندی گفت
ایو:خودت میگه حتی نمیشه گیریش انداخت و باهاش مبارزه کرد بعد میخوای چویا رو خیلی راحت تقدیم اون کنیم؟
شین اهی کشید
شین:اون نقش طعمه رو داره قرار نیست بلایی سرش بیاد
ایو:همون عوضی ای که میگی باعث شده کلی بلا سرش بیاد اگه چویا رو داشته باشه شاید بیشتر بهش اسیب بزنه
_بسه دیگه
دست ایومی رو که تقریبا بلند شده بود گرفتم و کشیدمش عقب
به شین که با نگاه مزخرف همیشگیش نگام میکرد نگاه کردم
_کی شروع کنیم؟
ایومی با تعجب نگام کرد
ایو:تو واقعا با این نقشه موافقی؟
_چاره ی دیگه ای ندارم
ایو:ولی...
شین چشماشو بست و شقیقه هاش رو ماساژ داد
شین:چرا خفه نمیشی اون دیگه تصمیمش رو گرفته
نزاشتم ایومی جوابی بهش بده
_جوابمو ندادی
شین:سه روز دیگه شروع میکنیم
چشماشو باز کرد و اشاره ای به ایومی کرد
شین:اگه این بی دست و پا نبود زودتر شروع میکردیم
ایو:من بی دست پام عوضی؟
_باشه انجامش میدم
بلند شدم و بدون توجه به ایومی که مشغول غر زدن سر شین بود به اتاقم رفتم
روی تخت نشستم و مَغول فکر کردن شدم
شین اطلاعات دقیقی بهم نداد که باید چیکار کنم ولی به احتمال زیاد به زودی بهمون بگه نقشه اش چیه
با شنیدن صدای تقی به در به خودم اومد
*چویا میتونم بیام تو؟از کی تاحالا آدم شده و اجازه میگیره بیاد تو؟
_بیا تو
در باز شد و دازای داخل اتاق شد
نگاهی بهم کرد و کنارم نشست
_اون دوتا رو باهم تنها گذاشتی؟
*به شین گفتم اذیتش نکنه
جوابی بهش ندادم
*چویا مجبور نیستی خودتو طعمه کنی از یه راه دیگه هم میشه اونو گیر انداخت
_میخوام خودم گردن اون عوضی رو خورد کنم
دستمو گرفت و کمی جلو اومد
*اما ریسکش خیلی بالاس با یه ادم دیونه طرفیم اگه یه وقت بلایی سرت بیاره چی؟
دستشو پس زدم
_تصمیمم رو گرفتم میتونم انجامش بدم
جوابی نداد و عقب کشید
سکوت طولانی ای بینمون بود
انگار میخواست یه چیزی دیگه هم بگه
_چیز دیگه ای هم هست که بخوای بگی؟
با تردید نگام کرد و سرشو پایین انداخت
*اگه موفق شدیم بعدش میخوای چیکار کنی؟
این سوالی بود که همش از خودم میپرسیدم
بعد از اینکه دوباره کنترل موهبتم رو به دست اوردم قراره چیکار کنم؟
قطعا نمیتونستم برگردم به مافیا
_نمیدونم شاید یه جایی مشغول کار بشم
*چرا بعدش پیش من کار نمیکنی؟
شوکه به دازای نگاه کردم
این دیونه عقلشو به کلی از دست داده
_کم با شین بگرد مغزتو فاسد کرده دیگه کار نمیکنه
نگاهشو ازم گرفت و اهی کشید
*ببخشید نمیدونم چرا بدون فکر اینو گفتم
کلافه دستشو روی موهاش کشید
_اگه کارا خوب پیش بره من از اینجا میرم و هردومون راحت میشیم
دستشو مشت کرد و جوابی نداد
*اون موقع خوشحال میشی؟
نیخشند زدم
_معلومه
لبخندی زد
*پس منم تلاشمو میکنم تا سریع تر بتونی بری
با اینکه اینو میگفت و سعی میکرد خودشو مشتاق رفتن من نشون بده ولی غم چشماش لوش میدادن
YOU ARE READING
Be my doll
Romance*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب ح...