𝑝𝑎𝑟𝑡 17

1.4K 316 99
                                    

سلااااممم^-^
خب زیاد وقت نمیگیرم*-*
بخاطر عاشورا تاسوعا امروز آپش کردم این پارتو ، تا مثل قبل بشه زما آپا دیگه^-^
تمام دعاها و کارایی هم که کردین قبول باشهههه✊🏻

__________________________________

بدنش داشت به طرز عجیبی داغ می شد و بوی قهوه فرمون هاشو بیشتر حس میکردم.
خودم رو عقب کشیدم.
نوبت هیتش بود؟

از تخت پایین اومدم و با تعجب نگاهش کردم.
-مطمئنم هیتت برای چند هفته دیگس الان چرا اینطور شدی؟
سرش رو کلاف کج کرد و با لحن شکایت امیزی گفت:
-نمیدونم

ازش فاصله گرفتم و با تعجب بهش نگاه کردم:
- میرم دکترو خبر کنم.
دستشو سمتم دراز کرد به بدنش پیچ داد:
-برگرد اینجا دکتر لازم ندارم.

از اتاق بیرون اومدم و سمت پرستار رفتم و ازش خواستم از دکتر بخواد بیاد وضعیتش رو بررسی کنه.
به اتاق برگشتم و به وضعیت جیسونگ نگاه کردم.
به ملافه چنگ میزد و به خودش می پیچید:
-مینهو درد دارم کمکم کن

سمتش رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم و دستش رو گرفتم:
- یکم منتظر بمون الان دکتر میاد.
لباشو روی هم فشار داد و و همون لحظه دکتر وارد اتاق شد:
-علائم بیمار چیه؟
از روصندلی بلند شدمو سمتش چرخیدم:
- رایحش شدید شده بدنش داغه و بی قراره.
سمت جیسونگ اومد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت.

-چیزی نیست بخاطر زهر خون آشام سیاهی که وارد بدنش شده هورموناش عوض میشن از عوارضش میتونه هیت زودرس و تبدیل بی کنترل به گرگشم باشه ؛ الان میگم تا یه خواب آور براش بزنن.

لبمو گاز گرفتم و حرفش رو تأیید کردم ، دوباره با نگرانی به چهره ی آشفته ی جیسونگ خیره شدم.
همونطور که پزشکش گفته بود چندتا پرستار بخش اومدن و دارویی که گفته بود رو بهش تزریق کردن و کم کم خوابش برد.

Seungmin

اعضای گروه در حین پخش شدن توی اطراف بودن که چشم منو هیون به چند نفر خورد که به سرعت نور از بینمون گذشتن. از هیون خواستم با جی پی اس داخل ساعتم دنبالم بیاد و خودم دنبالشون دویدم تا گمشون نکنم.

با سرعت نزدیک دیوار محافظ سرزمین رفتن.
با تعجب پشت بوته ای نشستم و بهشون خیره شدم.
چیزی شبیه به جعبه بین دستشون بود و با توجه به اطرافشون سعی میکردن اون چیزی رو که داخل جعبه بود رو روی زمین بکارن.

زمینو کندن و اونو داخل گذاشتن و با خاک روش رو پوشوندن.
خودم رو بیشتر توی علفا پنهان کردم و سعی کردم بفهمم اون چیز دقیقا چیه.
هیچ چیزی توی اون تاریکی معلوم نبود ، حتی نمیتونستم بوش رو تشخیص بدم.
خودم رو کمی جلو تر کشیدم که به شاخه ای برخورد کردم و آروم صدا داد.
همین صدای آرومم براشون کافی بود تا متوجه حضورم بشن.
سرش سمتم چرخید و با چشم های سرخ به بوته خیره شده بود
دعا دعا می کردم که بیخیال بشه و به کارش ادامه بده.
به هیچ وجه نمیتونستم از پسشون بر بیام.
قدرت هر نفرشون از خون آشامای دسته سفید بیشتر بود بود و درگیر شدن باهاشون مثل امضا کردن سند مرگم بود.

𝗦𝗶𝗹𝗲𝗻𝘁 ɪɴ ᴛʜᴇ 𝗗𝗮𝗿𝗸Where stories live. Discover now