Part Three

433 147 44
                                    

قسمت سوم

روزها برای آدم عجیب‌غریبی مثل من تقریبا همه مثل هم می‌گذشت. به پروفسور کیم گفتم که نمی‌تونم پیشنهادش رو بپذیرم چون تحمل محیط دانشگاه توی همون زمانای کلاس هم برام سخت بود، چه برسه بخوام بیشتر برم سر کلاس. از صبح زود داشتم روی بازیم کار می‌کردم، و واقعا دیگه معده‌ام از بس چیزی نخورده بودم، درد گرفته بود. به ساعت سیستمم نگاه کردم. ساعت 5:43 بود. از جام بلند شدم تا برم یه چیزی از تو یخچال بردارم و بخورم. در یخچال رو باز کردم و فقط 3 تا بطری اب معدنی توی یخچال بود و یه پرتقالی که معلوم بود خیلی وقته گوشه یخچال افتاده، چون کپک زده بود. در قسمت فریزر رو باز کردم و دیدم نه، انگار واقعا خونه قحطی زده شده!

لباسام رو پوشیدم و پیاده رفتم سمت فروشگاهی که نزدیک خونه بود. چرخ خرید رو برداشتم و بین ردیف ها حرکت کردم. اول از همه رفتم قسمت مواد بهداشتی، چون شامپو و دستمال توالتم هم تموم شده بود و می‌ترسیدم که یادم بره. بعد رفتم سمت یخچال‌ها، داشتم تاریخ بطری شیر رو نگاه می‌کردم که یه صدای آشنا شنیدم:"عه، سلام کوتوله. خیلی وقته ندیدمت."

اون پارک چانیول عوضی! با خشم چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و سرم رو چرخوندم سمت صدا و چشمام رو باز کردم و عصبی بهش نگاه کردم. دیدم داره می‌خنده و گفت:"اوپس، ببخشید یادم رفت بدت میاد حقایق رو بهت بگم. اسمت چی بود. آها، بکهیون. سلام بکهیون."

و برام دست تکون داد. کاملا مشخص بود که داره مسخرم می‌کنه. دیگه واقعا روی مخم بود. سعی کردم بی‌تفاوت بهش رفتار کنم و گفتم:"سلام."

جلو اومد و بطری شیر رو از دستم کشید و گفت:"اینجا چکار می‌کنی؟"

بطری شیر رو مجدد از دستش کشیدم و گفتم:"اومدم دارم فیلم نگاه می کنم. نمی‌بینی؟"

بلند خندید و گفت:"خیلی خوب بود."

و انگشت شصتش رو بهم نشون داد. این پسره واقعا یه تخته‌اش کم بود. شیر رو انداختم توی سبد خرید و حرکت کردم. یه پنیر هم از یخچال برداشتم که دیدم داره کنارم حرکت می‌کنه و هیچ سبد خریدی کنارش نیست. گفتم:"گویا تو فقط اومدی تماشا!"

خندید و گفت:"نه نیومدم تماشا. خریدام تموم شده. وسایلا رو داشتم میذاشتم توی ماشین که دیدم تو اومدی اینجا. به رسم ادب، اومدم بهت سلام کنم."

بی تفاوت بهش نگاه کردم و گفتم:"خب سلام کردی. خوش اومدی!"

انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:"نه نه نه! اشتباه نکن. اینکار درستی نیست که آدم بعد از اینکه دوستش رو جایی می‌بینه، همینطوری ولش کنه و بره. مخصوصا وقتی هوا رو به تاریکی بره و اون تنها اومده باشه خرید."

کلافه چرخم رو نگهداشتم و تو روش زل زدم و گفتم:"ببین روانی، هیچ کس به اندازه تو خطرناک نیست. حداقل برای من، تو خطرناک‌ترین آدمی هستی که می‌بینم. پس لطف کن و برو."

Sweet Curse (Complete)Where stories live. Discover now