Part Nine

287 111 24
                                    

لبخند معذبی زد و گفت:"میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم. که یکم خب سخته!"

متعجب گفتم:"چیه که گفتنش انقدر سخته؟"

معذب خندید و گفت:"فکر کنم بهتره بهت نشونش بدم!"

متعجب نگاش کردم و از جاش بلند شد. یکم دور تر از من ایستاد و گفت:"ببخشید که از اول بهت نگفتم بکهیون. نمیخواستم همه چیز رو بهت بگم. الان هم فکر کنم در همین حد بدونی کافیه!"

عصبی بهش گفتم:"چانیول چی شده؟ میتونی بگی یا نه!"

چانیول لبخندی زد و با دست چپش، یه مربع کوچیک کشید و بعد در حالیکه داشتم نگاهش می کردم، دهنم از تعجب وا موند و مطمئن بودم چشمام به درشت ترین حالت خودش از تعجب رسیده! دور چانیول یه چیزی مثل دیوار کشیده شد! چانیول گفت:"بهت گفتم که منم عجیب غریبم. بهت گفتم که من میشم اون دیوار عایقی که کنارته!"

متعجب نگاش کردم. دیوار اطراف چانیول ناپدید شد. یهو دیدم، که میز جلوم داره تکون میخوره و از من فاصله میگیره. به چانیول نگاه کردم. باورم نمی شد. بهش نگاه کردم و به زور گفتم:"دیگه چطوری میخوای متعجبم کنی؟"

به زور لبخندی زد و گفت:"خیلی چیزا هست! ولی فعلا همینا بسه!"

-:"قابلیت خوندن ذهن آدما رو هم داری؟"

-:"من قابلیت خوندن ذهن آدما رو الان ندارم. قابلیت بهبودشون رو هم ندارم. ولی میتونم ذهن تو رو بخونم و از طریق ذهن تو خیلی کارا رو بکنم. حتی میتونم تو رو کنترل کنم."

متعجب نگاش کردم. یهو در کمال تعجبم و بدون اینکه هیچ اختیاری داشته باشم، دست راستم بالا اومد. بلند شدم و ایستادم و دور خودم چرخیدم. متعجب به چانیول نگاه کردم. گفت:"اینا همه اش نیست ولی راجب بقیه اش ازم نپرس. فعلا آمادگی گفتن خیلی چیزا رو ندارم. و از طرفی، تو هم آمادگی شنیدنش رو نداری. پس بذار فعلا تا همین حد بدونی."

روی کاناپه نشست. متعجب نگاش کردم و گفتم:"تو چطور ..."

حرفم رو قطع کرد و گفت:"بهت که گفتم. من یه بار مردم! یانگ کانگ جون و دوستاش تا حدی من رو زدن، که من حتی نفس هم نمیکشیدم. و بعدش بهوش اومدم یا شاید بهتر باشه بگم، دوباره زنده شدم. ولی خیلی متفاوت تر از قبل. و منم کسی رو کنارم نداشتم که بتونه کمکم کنه!"

نگاش کردم و گفت:"خودت همه رو فهمیدی و باهاش کنار اومدی؟"

سری تکون داد و گفت:"نمیخوام بهت همه چیز رو بگم. ولی اون اتفاقا و تنهایی ها من رو یه عوضی پست عجیب غریب کرد."

مکثی کرد و گفت:"بیا دیگه راجبش حرف نزنیم. فقط خواستم بهت بگم، من و تو کنار هم، قوی تر از اونی هستیم که کسی بتونه بلایی سرمون بیاره."

متعجب نگاش کردم و چیزی نگفتم. امروز بیش از حد توانم همه چیز برام عجیب و غریب پیش اومده بود. لبخندی زد و گفت:"بکهیون، خیلی چیزای عجیب غریب تر هم هست که یواش یواش باید بفهمی. پس بهتره فعلا روی نقشمون کار کنیم."

Sweet Curse (Complete)Where stories live. Discover now