Part 45

220 78 40
                                    

نگام کرد و چیزی نگفت. گفتم:"میخوام برم خونه م و فکر کنم. به همه چی."

چیزی نگفت و از جاش بلند شد. پکر بود. سریع بلند شدم و دستش رو گرفتم. گفتم:"چانیول..."

نگاهی به دستامون انداخت و گفتم:"ازم ناراحت نباش."

با یه لحن خشک گفت:"مگه نگفتی میخوای بری خونه ت، تا جلوی در میرسونمت."

دستش رو کشیدم و گفتم:"چانیول."

با دست دیگه اش، دستم رو از دستش جدا کرد و رفت سمت درب ورودی. دنبالش رفتم و وقتی دیدم کفشهاش رو پوشید، کفشهام رو پوشیدم و دنبالش، از خونه ش خارج شدم. ناراحت بود و این داشت من رو دیوونه میکرد. حرف نزدنش، داشت تا ته استخونهای وجودم رو میخورد و حتی نمیذاشت حرف بزنم. وقتی جلوی واحد من رسیدیم، بدون اینکه من چیزی بگم، رمز رو زد و در رو برام باز کرد و گفت:"شماره م رو که داری، اگر کاری داشتی، بهم زنگ بزن."

بهش نگاه کردم و کمی بهش نزدیک شدم که خودش رو عقب کشید. گفتم:"چانیول، من متاسفم. من نمیخواستم ناراحتت کنم. فقط..."

نذاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت:"نمیخواستی من رو ناراحت کنی و میخواستی با خودت تنها باشی. باشه. متوجهش شدم."

-:"ولی تو ناراحتی."

-:"هستم."

-:"چرا؟"

-:"فعلا دلم نمیخواد راجبش صحبت کنم. فعلا من هم دلم میخواد تنها باشم و به یه سری چیزها فکر کنم. شب بخیر."

و درب رو ول کرد و رفت سمت واحد خودش و بدون اینکه به من که توی راهرو، ایستاده بودم، نگاه کنه، وارد خونه خودش شد و درب رو بست. سرم رو با ناراحتی پایین انداختم و رفتم توی خونه و یه لیوان آب خوردم و خودم رو روی کاناپه ول کردم. اینکه میخواستم تنها باشم و فکر کنم، چه اشکالی داشت که چانیول با قهر ازم رو برگردوند؟

به سقف زل زدم و فکر کردم. دقیقا بین من و چانیول چی بود؟ علاقه یا یه کشش و میل عجیب به با هم بودن؟ عشق؟ چی بود؟ یه گذشته که نمیدونم حتی واقعی بوده یا نه؟ خاطراتی که با هم داشتیم، چقدر درست بودن؟ تناسخ؟ من بهش اعتقاد نداشتم. حتی چیزی که من میدیدم، تناسخ هم نبود. هیچ چیزی از رویاهایی که تو ذهنم بود، به تناسخ شبیه نبود. دقیقا در زمان حال بودیم. دنیای موازی؟ این مزخرفات رو هم باور نداشتم.

دقیقا چی بود که داشت من رو دیوونه میکرد که از جام بلند شم و برم در خونه چانیول رو بزنم و تا زمانی که هر دوتامون از کمبود اکسیژن بمیریم، ببوسمش؟! هاا! دیوونه شده بودم. اینکه تمام ذهنم، به سمت بوسیدنش می رفت، چیزی جز دیوونگی نبود.

بلند شروع کردم به خندیدن. دقیقا چه اتفاقی افتاده بود. من میخواستم توی تنهایی فکر کنم، ولی تنها چیزی که تو ذهنم بود، بوسیدن اون بود.

Sweet Curse (Complete)Where stories live. Discover now