Part 31

236 86 40
                                    

سلام به همگی

امیدوارم که خوب باشید

ممنون که تو این مدت صبور بودید تا من قسمتهای قبلی رو تقسیم بندی کنم و خب از سر خیلی هاتون بهشون ووت دادید و اینا

از این پارت، قسمت جدید نفرین هست و امیدوارم از خوندنش لذت ببرید

---------------------------------------------------------------------------------------

و دست چپش رو از زیر صورتش بیرون آورد و آوردش سمت من. دست چپ من رو گرفت و توی دستش نگهداشت. حس گرمای لذت بخشی، تمام وجودم رو گرفته بود. بهش نگاه کردم و لبخند زدم و دستهاش رو محکمتر گرفتم. به دستهامون نگاه کرد و گفت:"میدونی بکهیون، بعد از مرگ پدرم،هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم طعم خوشبختی رو بچشم. حس بدبختی داشتم. حس اینکه دیگه کسی رو ندارم. مادربزرگم بود، ولی حس ترحم بود که ازش میدیدم. اذیت میشدم. خیلی اذیت میشدم. مادربزرگم که مرد، همون حس رو هم دیگه نداشتم و بعدشم که خودت میدونی! روزی که اون تصادف پیش اومد، حس بدبختیم بیشتر شده بود. من تا اون لحظه کسی رو نکشته بودم و اون موقع، دو نفر رو کشته بودم و بعد تویی که رفته بودی توی کما! تویی که وقتی فهمیدی خانواده ات رو از دست دادی،شکستی و من، توی تمام اون مدت، حس میکردم که مقصر همه اون اتفاقاتم. هر روز میومدم و کنارت میموندم. هر روز از دور نگاهت میکردم و هر روز بهت وابسته تر میشدم و این وابستگی، حس بدبخت بودنم رو بیشتر میکرد. چطور میتونستم کنار پسری باشم که خانواده ش رو کشتم؟! هر بار که سعی میکردم بهت نزدیک شم، این جمله میومد تو ذهنم که یه قاتلم! از یه جایی به بعد، دیگه وابستگی نبود و عشق بود! دیگه نمیتونستم فقط به دیدنت از دور اکتفا کنم و اومدم کنارت. وقتی کنارت روی اون صندلی نشستم و نگاهت رو برای اولین بار، روی خودم، پارک چانیول حس کردم، قلبم داشت میومد توی دهنم. مسخره اس، نه؟ ولی بازم، حس میکردم که چقدر بدبختم که عاشق پسری ام که کنارم نشسته ولی اگر بفهمه که من قاتل خانواده شم، من رو نمیبخشه! تازه من رو علاوه بر قتل خانواده ش، مسبب همه این چیزها میدونه، قدرت مزخرفی که باعث شده بود از همه جدا باشه و خودش رو توی اون هودی و کلاه مخفی کنه!"

با انگشت شستش، دستم رو نواز کرد و ادامه داد:"وقتی بیشتر باهات بودم، و بیشتر عاشقت شدم، دیگه نمیتونستم اجازه بدم اون جمله تو ذهنم تکرار شه، باید ازت مخفی میکردم. ولی چطوری؟ میدونستم اگر لمسم کنی، حتما متوجه این میشی! دلم برای خودم میسوخت که کنار خودم داشتمت ولی حتی نمیتونستم لمست کنم. خیلییییی حس بدیه بکهیون، که عاشق این باشی که دست معشوقت رو بگیری توی دستت، دستش رو بذاری رو قلبت و بعد، دستش رو ببوسی ولی نتونی."

به دستهامون نگاه کردم. دستم رو روی قلبش گذاشت که به آرومی میتپید و بعد، دستم رو برد سمت صورتش و بوسه محکمی روی دستم گذاشت و چشماش رو بست. و من؟! در تمام این مدت، فقط با آرامش نگاهش میکردم. حتی نمیتونستم که حرکتی مخالفش انجام بدم و خب، دروغ چرا! حرفاش و کارهاش، یه آرامش لذت بخش رو به تمام وجودم تزریق میکرد. چشماش رو باز کرد و بعد دست دیگه ش رو هم از زیر سرش بیرون آوردم و دستم رو با جفت دستهاش گرفت و با لبخند به دستم که بین دستهاش بود نگاه کرد و من در جواب، دست راستم رو روی دستش گذاشتم و با لبخند نگاهش کرد. بهم نگاه کرد و گفت:"نمیدونی الان چقدر احساس خوشبختی میکنم بکهیون. اینکه کنارمی. اینکه میدونم تا ابد فقط و فقط برای منی! اینکه میتونم دستت رو بگیرم. در آغوشت بگیرم و باهات حرف بزنم. به همین راحتی."

Sweet Curse (Complete)Where stories live. Discover now