Part 38

191 85 51
                                    

همیشه ورود به یه مرحله دیگه از زندگی، سخته. مخصوصا اگر چیزی ازش ندونی. امروز، برای اولین بار، از کشورم خارج شدم و به کشوری اومدم که فقط از طریق فیلمهایی که توی این 2-3 ماه دیده بودم، با مردمشون و فرهنگشون آشنا شده بودم. شاید اصالتا برای این کشور بودم ولی همه چیز برام عجیب و غریب بود. حتی پدر و مادرم هم یکبار به این زبان صحبت نکرده بودن پس برای یادگیری همچین زبانی هم خیلی اذیت شدم. بگذریم که همه چیز برام عجیب بود. لوهان اومده بود دنبالم فرودگاه و مستقیم رفتیم دانشگاه برای ثبت نام و کارهای وابسته اش. همه کار ها رو خودش از قبل کرده بود. یکی دوبار هم از طریق اسکایپ باهام مصاحبه کرده بودن. همه چیز به طرز عجیبی، خوب پیش رفته بود.

وقتی به خونه لوهان رسیدیم، با لبخند دست من رو گرفت و گفت:"بکهیون، بیا اتاقت رو نشونت بدم."

و دستم رو کشید به سمت پله ها و اتاقی که در انتهای راهروی طبقه دوم بود. گفتم:"لوهان ولی من باید خونه خودم رو داشته باشم. نمیتونم اینجا بمونم. مخصوصا وقتی که تو قراره استاد من بشی."

خندید و گفت:"فعلا تا خونه پیدا کنی اینجا هستی و نگران چیزی نباش. باشه؟"

لبخندی زدم و گفتم:"باشه."

در اتاق رو باز کرد. یه اتاق با دیوارهای سفید، تخت بزرگ سفید که روتختی طوسی روش بود. یه میز تحریر سفید زیبا گوشه اتاق بود و یه میز کار بزرگ هم گوشه دیگه اتاق. منظره اتاقم فوق العاده بود. رو به حیاط زیبای خونش. با ذوق نگاش کردم و گفتم:"لوهان این عالیه."

خندید و گفت:"بهت که گفتم."

بعد روی تخت نشست و گفت:"میدونم که میدونی دوست دارم با من زندگی کنی. ولی خودت هم میدونی که باید جدا زندگی کنی بخاطر اینکه حرفی پیش نیاد. کسی نباید بدونه من دوست شما هستم. بخاطر اینکه نمیخوام زندگی دانشجوییت خراب بشه."

سر تکون دادم و گفتم:"میدونم. باید دنبال خونه بگردم. ترم 10 روز دیگه شروع میشه و من باید توی یه هفته، جا پیدا کنم."

لبخندی زد و گفت:"اصلا نگرانش نباش. سهون دنبال یه جاست که نزدیک دانشگاه باشه و از لحاظ امنیتی هم برات خوب باشه."

با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:"ممنون."

یهو یه سری صحنه ها از من و لوهان جلوی چشمم بود. سهون که کنارش نشسته بود روی یه کاناپه توی یه خونه دیگه. سرم یهو تیر کشید. لوهان سریع اومد کنارم و گفت:"چیزی شده؟"

سرم رو تکون دادم و گفتم:"نه نه. فقط وسطا یه چیزایی میبینم که نمیفهمم چی ان؟!"

-:"مثل چی؟"

-:"یه صحنه هایی که اتفاق نیفتادن. من و تو، توی جایی هستیم که تا به حال ندیدم."

خندید و گفت:"اینا دژاوو ان. نگران نباش. وسطا پیش میاد."

Sweet Curse (Complete)Where stories live. Discover now