⊹⊱ Part19 ⊰⊹

483 125 15
                                    

وقتی به پارکینگ زیر زمین ساختمان رسیدند، ییبو تصمیمش رو گفت: "با موتور من میریم."
جان رد کرد: "ماشین من!"
ییبو با اصرار گفت: "موتور من!"
و جان هم پافشاری کرد: "ماشین من!"
ییبو دوباره خواست صحبت کنه که جان با گستاخی بهش نزدیک شد و روی کت ییبو دست کشید و باعث شد ییبو خشکش بزنه!
روی ییبو خم شد و گفت: "ییبو، عزیزم... اگه ما با موتورت بریم نمیتونی پشت چراغ قرمز ببوسی‌م!" و بعد هم پوزخند زد. (راه و چاهشو یاد گرفت اینم)
ییبو ناگهان به لکنت افتاد و صورتش به رنگ گوجه شد. " کـ...کی گفته؟"
"من میگم، عزیز دلم... چطوری وقتی کلاه کاسکت سرمونه همدیگرو ببوسیم؟" جان به حرف‌های خودش ریز ریز خندید.
ییبو هم با خجالت خندید.
"آره... حق با توعه شوشو..." و با حرفش موافقت کرد.
جان ناگهان سینه ییبو رو محکم گاز گرفت و باعث شد ییبو از درد ناله کنه.
سرزنشش کرد و گفت: "بهت هشدار میدم، منو تو جمع شوشو صدا نزن!"
"اما تو شوشوی منی!"
جان انگشت اشاره‌ش رو به طرف نوک بینی ییبو گرفت و گفت: "جرات نکن!"
ییبو انگشت جان رو از جلوی بینیش کنار زد. لبخند و گفت: "دوست دارم، شوشو.."
جان هوفی کشید و به طرف صندلی راننده رفت.
ییبو گفت: "شوشو، من رانندگی میکنم!"
جان قبول نکرد و گفت: "نه من رانندگی میکنم."
ییبو پوزخند زد و گفت: "اگه تو رانندگی کنی دیگه نمیتونی بدنمو دست‌مالی کنی که!"
"این دیگه چه کوفتیه؟ چرا من باید بدن تو رو دست‌مالی کنم؟"
"تو خوشت میاد!"
"نه نمیاد!"
"چرا میاد!"
"کِی من وقتی تو رانندگی کردی دستمالیت کردم؟"
"هفته پیش که مست بودی!"
"اون مال وقتیه که مست بودم! الان من هوشیارم!"
"اما تو انجامش میدی!"
"نمیدم!"
"می‌خوای شرط ببندی؟"
"من که نمیترسم!"
"بیا ثابتش کنیم!"
"خوبه!"
"من میرونم!"

جان کلید رو به سمت ییبو پرت کرد و فهمید که ییبو بهش کلک زده!
(That was the moment he knew he fucked up)
جان با عصبانیت گفت: "تو...!"
ییبو پوزخند زد و گفت: "گولت زدم..!"
جان هوفی کشید و پاهاش رو روی زمین کوبید و به سمت صندلی شاگرد رفت.
"خب، قراره کجا بریم؟"
ییبو این رو در حالی پرسید که توی اتوبانی که هنوز شلوغ نشده بود در حال حرکت بودند.
جان به ساعتش نگاه کرد.
با صدای آهسته‌ای جواب داد: "الان ساعت هشته. بیا اول بریم یه کافی‌شاپی همین نزدیکیا قهوه بخوریم."
"اوه، شت!" صدای ناگهانی ییبو باعث شد جان از جاش بپره.
وحشت زده پرسید: "چیه؟ چیشده؟"
ییبو جواب داد: "من قهوه‌م رو خونه، روی میز جا گذاشتم!"
جان درحالی که عصبانی شده بود، آهی کشید.
"وات دِ فاک ییبو! تو همین الان باعث شدی سکته رو بزنم!"
"اما اون یه لیوان جدید بود شوشو...! باید امتحانش میکردم!"
جان به ییبو نگاه عجیبی انداخت.
"چرا باید یه لیوانو امتحان کنی؟"
"که ببینم اگه آب داغ بریزم توش میشکنه یا نه!"
جان چشم‌هاش رو چرخوند‌ و سرش رو محکم به تکیه‌گاه صندلیش زد.
"لیوانت وقتی میشکنه که من بکوبمش تو اون کله‌ت...!"
"اما..."
"حرف نزن بو! هربار که دهنت رو باز میکنی، فقط با زبون آدم فضاییا چرت و پرت میگی!"
ییبو فورا دهنش رو بست.
جان درحالیکه توی دلش احساس گناه میکرد نگاهی بهش انداخت.
گفت: "هی... من متاسفم، منظوری نداشتم!" و دستش رو روی رون ییبو گذاشت.
ییبو نگاهی بهش انداخت و لبخند زد.
"اشکالی نداره، شوشو... میفهمم!"
جان رون ییبو رو فشار داد تا بهش تسلی بده.
ییبو دوباره نگاهی به جان که به جلو زل زده بود و متوجه نبود داره چیکار میکنه، انداخت.
با من من اسمش رو صدا زد: "جان..."
جان بدون اینکه برگرده سمتش جواب داد: "هممم.."
"بهت که گفتم...."
جان به سمت ییبو برگشت و گفت: "چیو بهم گفتی؟"
ییبو با پوزخند جواب داد: "تو دستمالی کردن منو دوست داری!"
جان ابروهاش رو بالا برد، بعد نگاهی به دستش کرد که رون ییبو رو فشار میداد.
و فحش داد: "شت!"
ییبو نخودی خندید.
"خوشم میاد وقتی اینکارو میکنی جان...!"
جان با حرص گفت: "خفه شو!" ولی صورتش همین الان هم کاملا قرمز شده بود.
ییبو روبه‌روی یه کافی‌شاپ پارک کرد. هر دو از ماشین پیاده شدند و به سمت کافه حرکت کردند. بعد از اینکه سفارششون رو به پیشخوان دادند روی صندلی نشستند.
ییبو با ویبره موبایلش اون رو از توی جیبش در آورد. یک پیام بود. پیام رو باز کرد و خوند. ولی وقتی محتوای پیام رو خوند ابروهاش رو در هم کشید.
جان وقتی متوجه تغییر حالت ییبو شد پرسید: "همه چی اوکیه؟"
ییبو سرش رو بلند کرد، به جان نگاه کرد و جواب داد: "آره! برادرم بود. بهم گفت برگردم خونه، مامان بابام همین الانشم خونه‌ن، مامان می‌خواد منو ببینه."
"کجا رفته بودن؟"
ییبو خندید و گفت: "ماه عسل... برای سالگردشون. یه ماه طول کشید!"
جان با لبخند گفت: "پس رابطه‌ی پدر و مادرت باهم خوبه!"
ییبو خندید و گفت: "آره... فک کنم. اما مادرم یکم عجیب غریب میزنه! بردارم بهش میگه عتیقه!"
جان زیر لب گفت: "خب، الان دیگه میدونم این عتیقگی‌تو از کجا آوردی...!"
‌ییبو نتونست درست بشنوه جان زیر لب چی میگه.
پرسید: "ها؟"
"عاح! مهم نیس. ولش کن!"
ییبو سرش رو تکون داد.
یکم بعد سفارش‌هاشون رسید. جان آمریکانوش رو مزه مزه کرد.
ییبو در حالی که هات چاکلتش رو سر میکشید از جان پرسید: "چرا قهوه خوردنو دوست داری؟ خیلی تلخه!"
جان درحالی گیج شده بود پرسید: "مگه خودتم قهوه نمیخوری؟"
"نوچ!"
"نه؟"
"نوچ!"
"اما مگه تو الان نگفتی که لیوان قهوه‌ات رو خونه جا گذاشتی؟"
"اما نخوردمش که. بهت گفتم که، فقط داشتم لیوانو امتحان می‌کردم! و اون با قهوه داخلش قشنگ به نظر می‌رسید!"
جان بیچارگی گفت: "اوه، پرواردگارا...! این از کجا اومده؟"
ییبو خندید.
"بعضی وقتا میمونم با این عتیقگی، چجوری اینقد دختر باز بودی؟"
"من یه شاهزاده خفنم! هر چیزی که هر دختری میخوادو دارم شوشو...! من خوشتیپم، باحالم، پولدارم، محبوب هم هستم!"
"ایگو! دارم بالا میارم..."
"اما شخص خوش‌شانسی که تونسته تموم قلب منو به دست بیاره تویی، شوشو..! بنابراین نیازی نیست نگران باشی..!"
و به جان چشمک زد.
جان ادای بالا آوردن در آورد و ییبو فقط خندید.
"خب؟ کی قراره بری خونتون؟"
جان موضوع رو عوض کرد.
ییبو آه کشید و گفت: "فردا. آههههه.... با این که هنوز نرفتم ولی همین الانشم دلم برای شوشوم تنگ شده.."
جان دست‌های ییبو رو گرفت و گفت: "نگران نباش... من هیچ جا نمیرم، میتونی همین طبقه زیری خونه‌ت پیدام کنی."
ییبو لبخندی زد، دست‌های جان رو گرفت و نوازششون کرد.
با صدای آرومی گفت: "بهم قول بده هیچ وقت از دوست داشتنم دست نمیکشی!"
جان لب‌هاش رو بهم فشرد و به زور جلوی اشک‌هایی که توی چشم‌هاش حلقه زده بود رو گرفت. اون هیچ ایده‌ای نداشت که چرا با دونستن اینکه این که پسر جوونتر پیش خانواده‌اش برمیگرده، توی قلبش احساس ناراحتی و درد میکنه.
صد در صد دلش برای رفتارهای رو مخ و کَنه بودن ییبو تنگ میشد. الان میفهمید که عاشق این پسر دانشجو شده؛ کسی که اولش تا مغز استخون حرصش داده بود، اما از وقتی که ییبو بهش اهمیت می‌داد براش دوست داشتنی شده بود. مهربونی و ملاحظه‌ی بیش از اندازه‌‌ی ییبو، تفاوت سنی‌شون رو پوشش میداد، اونم درحالیکه جان از اون خیلی بزرگ‌تر بود. ییبو وقتی بحث جان بود به اندازه کافی بالغ بود. اون به جان اهمیت میداد، بدعنقی‌های جان رو تحمل می‌کرد، اونقدری می‌فهمید که چطور حال جان رو بهتر کنه در حالی که فقط یه نوجوان ناز پرورده از یک خانواده پولدار بود. (دانلود یک عدد ییبو)
جان در حالی که احساسات درونیش رو کنترل میکرد زمزمه کرد: "منم دلم برات تنگ میشه‌... و مهم نیست چی بشه، من همیشه دوستت خواهم داشت."
ییبو دست‌های جان رو فشار داد و قطره اشکی که از گوشه چشم‌هاش پایین افتاد رو پاک کرد.
جان گفت: "ممنون برای دوست داشتنم و اینکه نشونم دادی کی هستم..." و با انگشت شستش اشک‌های ییبو رو پاک کرد.

---------------------------------------------------

تو ماچ شوگر هیر!
ایش چیه هر پارت عرمونو درمیارن 😭
وای ییبو باید برگرده خونه! یعنی چی میشه؟ والدینش رابطه‌شونو قبول میکنن؟ 😰
همچنان اولین قرار ادامه داره، یعنی اهم‌اهم هم دارن؟

༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Where stories live. Discover now