⊹⊱ Part34 ⊰⊹

386 111 14
                                    

سه هفته از زمانیکه ییبو چین رو ترک کرده بود می‌گذشت. جان احساس درموندگی می‌کرد. دلش بشدت برای ییبو تنگ شده بود. می‌خواست یک بار، فقط  یک بار بهش زنگ بزنه، باهاش صحبت کنه و بتونه ببینتش. اما نمی‌تونست. اگه این‌کار رو می‌کرد، دلش بیشتر براش تنگ می‌شد و قولی که به پدر ییبو داده بود، که نباید در طول تحصیل، هیچ ارتباطی باهاش داشته باشه رو می‌شکست.
جان جلوی آینه قدی اتاقش ایستاد. آماده شد تا برای ملاقات دوستای قدیمیش، به بار همیشگی‌شون بره.
توجهش به چیز کوچیکی که از سه هفته پیش روی میز گذاشته بود جلب شد. به مدت طولانی بهش خیره شد. بعد به سمت میز رفت، جعبه‌ی کوچیک سفید رو برداشت و بررسیش کرد.
ربانی که جعبه رو دوست‌داشتنی میکرد رو باز کرد و درِ جعبه رو باز کرد. چشم‌هاش به خاطر اشک درخشید. با لبخند دردناکی به چیزی که توی جعبه بود نگاه کرد. ذهنش به سمت اولین روزی که با ییبو سرقرار رفته بود، کشیده شد.
وقتی جان میخواست مجبورش کنه تیشرت کاپلی بخرند ییبو با حال زاری بلند گفت: "من زرد دوست ندارم!"
"تو برای دیدن اینجور برنامه‌ها زیادی پیری."
"من از تو بزرگ‌ترم!"
با یادآوری اینکه همش توی سرو کله‌ی هم میزدند ولی همیشه ته بحث‌هاشون به رمانتیک بازی میرسید آروم خندید.
"وقتی اولین بار تو رو دیدم، قلبم بهم گفت تو همون کسی هستی که دنبالشم. قبل از تو، نمیفهمیدم چرا با هر دختری که تا اون زمان قرار میذاشتم، نمیتونم به اندازه کافی خو بگیرم. اما الان گرایش جنسیم رو میدونم. من به دخترا جذب نمیشم. من جذب تو میشم، جان‌جان... تو باعث شدی بفهمم که من واقعا کی هستم!"
اشک‌های جان، با یادآوری اعتراف صادقانه‌ی ییبو، سرازیر شدند.
زمزمه کرد: "من نمیتونم عاشق کسِ دیگه‌ای بشم..."
بعد حلقه رو [از جعبه] بیرون آورد و با دقت بررسیش کرد. چند کلمه در قسمت داخلی حلقه حک شده بود. بهش دقیق‌تر نگاه کرد. دو کلمه نوشته شده بود: "Love Bo"
اون رو توی انگشت حلقه‌اش کرد. چندبار حلقه رو توی انگشتش حرکت داد و بوسیدش. "دوستت دارم، بو"
***
صدای بلند موزیک، فضایی کم نور به همراه نورهای چشمک زن، سالن بزرگ بار رو پر می‌کرد.
هر کسی مشغول کار خودش بود. صحبت می‌کردند، می‌خوردند، می‌نوشیدند، می‌رقصیدند و حتی در گوشه کناره‌های تاریک کلاب، با هم ور میرفتند.
بین اون افراد، یک گروه کوچیک زن و مرد، دور یک میز به سبک کافه‌ها، روی مبلی منحنی شکل، نشسته بودند.
اونها باهم حرف می‌زدند و گاهی بلند بلند میخندیدند و از نوشیدنی‌شون لذت می‌برند.
جانگ یانگ به سمتی اشاره کرد: "هی! اونجا رو! بالاخره اومد."
دوست‌هاش برگشتند و به اون سمت نگاه کردند. آن برای جان دست تکون داد.
لی به دوستش خوش‌آمد گفت: "خب خب... شوی عزادار بالاخره به غم و غصه‌اش خاتمه داد..."
جان بهش فحش داد: "اون هنوز نمرده، جاکش."
لی بلند داد زد: "اوه! اوه! جان‌جان بالاخره به زندگی برگشت."
آن سربه سرش گذاشت: "لی! اون یه اسم خودمونیه که فقط یه شخص خاص میتونه ازش استفاده کنه."
لی قهقه خندید.
جان به آن که فوراً به شونه‌ی سندی تکیه داد، چشم غره رفت: "خفه شو!"
پل به جان گفت: "هی، جان! بابای دوست پسرت، رئیس الکسه. تعجبی نداره که حس کردم اسمش واسم آشناست...!"
جان زیر لب گفت: "چه دنیای کوچیکیه، مگه نه؟" و جرعه‌ای از بطری مشروبش رو نوشید.
الکس، دوست پسر پل یو، به حرف اومد:
"وقتی پل درباره‌ی تو و اون به من گفت، سوپرایز شدم. انتظار نداشتم که تو با اون پسره‌ی بدعنق وارد رابطه شی." (ادیتور: بدعنق عمته بوزینه)
جان لبخند زد. به بطریش خیره شد و با لبه‌ی بطری ور رفت.
الکس گفت: "فکر می‌کردم تو به مردا جذب نمیشی، جان!"
جان برای اثبات ادعاش گفت : "خب نمیشم، فقط به اون جذب میشم."
الکس پوزخند زد و بقیه خندیدند.
جان جرعه‌ی دیگه‌ای از مشروبش رو خورد.
لی که این رو دید نالید.
"جان! مست نکن! نمیخوام وقتی مستی برسونمت خونه. تو همیشه منو تو دردسر میندازی!"
جان به لی نگاه کرد. "مرض! اینقد غر نزن!"
لی، شونه‌هاش رو گرفت و بغلش کرد.
سندی که تمام مدت ساکت بود، به انگشت جان اشاره کرد و گفت: "حلقه‌ی قشنگیه!"
جان فوراً دستش رو عقب کشید. با کمرویی لبخند زد. لی دستش رو گرفت و به حلقه نگاه کرد. جان دستش رو از دست لی بیرون کشید: "چیکار داری میکنی؟"
لی پرسید: "اون حلقه‌ی کاپلی بولگاریه! احیانا با اون بچه نامزد نکردی؟"
جان بریده بریده گفت: "نـ..نه! وقتی واسه دوتامون تی‌شرت کاپلی خریدم، اونم این حلقه‌ی کاپلی رو برای خودمون خرید."
آن ازش پرسید: "چجور تیشرت کاپلی‌ای براش خریدی؟"
قبل از اینکه جان جواب بده، جانگ یونگ بلند داد زد: "باب اسفنجی شلوار مکعبی!"
جان بادوم زمینی‌ای رو به طرفش پرتاب کرد.
لی اخم کرد: "جان، سنت برای اون کاراکتر زیادی رفته بالا...!"
جان بی اختیار گفت: "اونی که سنش زیادی رفته بالا من نیستم، باب اسفنجی کسیه که هیچوقت بزرگ نمیشه."
لی سریع سر جان رو گرفت، پایین کشید و بعد موهاش رو بهم ریخت.(ادیتور: یاد همین صحنه از دیگو و سید توی عصر یخبندان افتادم...)
جان خودش رو از دست لی آزاد کرد و موهاش رو مرتب کرد. "کونی! من کل عمرمو پای درست کردن موهام گذاشتم و تو توی سه ثانیه ریدی توش...!"
گوشی لی زنگ خورد. اون رو برداشت تا ببینه چه کسی باهاش تماس گرفته. از جمع عذرخواهی کرد: "یی‌فِی داره بهم زنگ میزنه. میرم بیرون تلفنش رو جواب میدم!"
سندی پرسید: "شیائوجان، چند وقته که با این پسره، ییبو قرار میذاری؟"
جان جواب داد: "از دو ماه پیش..."
سندی وا رفت: "واو! فقط دو ماهه؟ این سه هفته‌ای که از هم جدا شدین هم ازش کم میکنیم، ولی شما درست عین این کاپلای ازدواج کرده‌این!"
جان چینی به ابروهاش داد. از اینکه سندی با اینکه خیلی کم برای وقت گذروندن به گروهشون ملحق میشد، تا این حد درباره‌ی رابطه‌شون می‌دونست تعجب کرد.
سندی که فهمید چی توی ذهن جانه اعتراف کرد: "آن چیزای زیادی درباره تو و دوست پسرت بهم گفته."
جان گفت: "اوه... آها، درسته!" و نگاهی به آن که لبخندی شیرینی زده بود، انداخت.
جان باقی مونده‌ی مشروبش رو خورد و بلند شد.
گفت: "باید برم دستشویی!"
دوست‌هاش فقط سر تکون دادند.
جان به سمت قسمت‌ پشتی بار رفت.
برخلاف قسمت‌ جلویی بار، قسمت‌های پشتیش خلوت بود. فقط چند نفری برای رفتن به دستشویی، از اونجا رد میشدند.
جان وارد دستشویی مردونه شد. دستشویی کاملا خالی بود. هیچکس رو ندید. [اما] درباره‌ی داخل توالت‌ها مطمئن نبود.
دکمه‌ی شلوار و زیپش رو باز کرد و کارش رو کرد.
دست‌هاش رو شست و با دستمال کاغذی خشک کرد. بعد دستمال رو به سطل زباله انداخت.
به خودش توی آینه نگاه کرد. زیر چشم‌هاش رو لمس کرد. بخاطر شب ناآرومی که سپری کرده بود، تیره شده بودند. بعد آه کشید.
با خودش زمزمه کرد: "اون موقع‌ها، اون خیلی بهم میچسبید. اما الان بدون من خوب داره از پسش برمیاد. به چه دلیل کوفتی‌ای من نمیتونم؟" (مترجم: چجوری به این نتیجه رسید که ییبو خوبه کلاغا خبر آوردند؟)
بعد صاف ایستاد. لب‌هاش رو بهم فشرد تا اینکه مثل خطی باریک شدند. برای خودش سر تکون داد.
به خودش گفت: "منم میتونم از پسش بربیام!"
وقتی یک نفر وارد دست‌شویی شد، کمی تو جاش پرید. اون، الکس بود.
الکس پرسید: "هی، شیائوجان! چرا اینقد طولش دادی؟"
جان جواب داد: "هیچی، فقط یکم به یه جای ساکت نیاز داشتم..."
الکس دستشویی کرد. بعد دست‌هاش رو شست و خشک کرد. به سمت جان قدم برداشت و بهش نزدیک‌تر شد.
پوزخند زد: "نمیدونستم تو به مردا جذب میشی، جان!"
این حرف، هشداری برای جان بود. یک قدم به عقب برداشت.
جان صداش رو بالا برد: "نه! منظورم...آره! نه! چجوری بگم؛ من فقط ییبو رو دوست دارم!"
الکس گفت: "فرقی نداره که...!"
"معلومه که داره، من فقط اونو دوست دارم، نه مردای دیگه رو!"
"مطمئنی، جان؟"
الکس به جان نزدیک و نزدیک‌تر شد. در حالی که جان، اونقدر عقب‌ رفت تا به دیوار رسید.
"آره مطمئنم، اصلا چرا می‌پرسی؟"
قدم‌های جان متوقف شدند. اون به دیوار رسیده بود و پشتش دیوار رو لمس میکرد. احساس میکرد قلبش از کار افتاده. الکس پوزخند زد. دست‌هاش رو روی دیوار و دو طرف سر جان گذاشت.
با تن صدایی آروم گفت: "چون من از همون بار اول که دیدمت، ازت خوشم اومد..."
صداش بم بود و نفس‌‌هاش سنگین شده بودند.
جان سینه‌ی الکس رو به عقب هل داد: "خفه شو الکس!‌ تو مستی."
اما الکس از جاش تکون نخورد. دست‌های جان رو گرفت، اون‌ها رو به دو طرف سر جان روی دیوار چسبوند. جان تلاش کرد تا دست‌هاش رو از چنگ الکس آزاد کنه.
اما الکس بخاطر بدنسازی، خیلی قوی بود.
وقتی جان دید که الکس داره به صورتش نزدیک می‌شه بشدت تقلا می‌کرد. چشم‌هاش رو محکم بست.
نمی‌خواست ببینه صورت الکس داره به سمتش می‌آد.
دو سال پیش زمانی‌که پل، الکس رو به گروهشون آورد و معرفیش کرد، رو به‌ خاطر آورد. جان قبول داشت که الکس یه فرد خوشتیپه. حتی هیکل عضله‌ایش رو هم ستایش میکرد و بهش غبطه می‌خورد. اون موقع الکس بیشتر وقت‌ها بهش خیره می‌شد. اما جان به نگاه‌های مشتاقانه‌ی الکس، بی‌توجه بود. از اون‌جایی که معتقد بود یک فرد استریته، فقط اون‌ها رو نادیده می‌گرفت. هیچ‌ فکری درباره اینکه الکس، یه جور دیگه دوستش داره، نمی‌کرد.
جان، چشم‌هاش رو باز کرد. اما صورت الکس رو ندید. ولی هنوز هم می‌تونست صدای نفس‌های سنگینش رو بشنوه. ا‌وه، شت! معلومه که صورتش رو نمی‌دید، [چون] در اون لحظه اون داشت به طرف دیگه‌ای نگاه میکرد. اوه! بنظرش اومد که داره صورت ییبو رو میبینه؟ این فقط توی ذهنش بود اما همین انگیزه‌ی کافی رو به جان داد تا خودش رو از چنگ الکس رها کنه.
با زانو به وسط پای الکس، ضربه زد و باعث شد الکس، از درد بناله. اون دست‌های جان رو ول کرد و وسط پاش رو گرفت. جان از کنار دیوار، به سمت دیگه‌ای رفت.
با تمسخر گفت: "بهت گفتم که، من فقط به یه مرد علاقه دارم، فقط یه مرد! من گی نیستم! اگه گی‌ام باشم، فقط برای اون گی‌ام! لاشی خراب...! شانس آوردی که دوست‌پسرت، دوست خوب منه. وگرنه یه ضربه نثار اون صورت خوشتیپت می‌کردم!"
بعد راه افتاد و الکس رو که از درد ناله می‌کرد، تنها رها کرد.
الکس فحش داد: "هرزه..." و بعد از اینکه دردش کمتر شد، صاف ایستاد و از دستشویی خارج شد.
دستشویی دوباره خالی شد. جوری که حتی یک روح سرگردون هم اونجا پرسه نمی‌زد اما [ناگهان] در یکی از اتاقک‌های توالت‌ باز شد و شخصی از اونجا بیرون اومد. به سمت روشویی رفت و دست‌هاش رو شست. توی آینه نگاه کرد و پوزخند زد.
در حالیکه به خودش توی آینه نگاه میکرد زیر لب آروم گفت: "خوشحالم اون بالاخره میدونه چجوری باید از خودش محافظت کنه..."

༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Where stories live. Discover now