⊹⊱ Part38 ⊰⊹

767 130 20
                                    

ییبو هنوز هم روی جان دراز کشیده بود. در حالی که نفس‌نفس میزد و عرق کرده بود؛ قسمت برهنه‌ی پشتش و پایین تنه‌ش با لحاف پوشیده شده بود و صورتش رو توی گردن جان فرو برده بود.
اوضاع جان زیاد روبراه نبود و میشه گفت تقریبا بیهوش شده بود. با صدای ضعیفی گفت: "فاک یو..."
ییبو سرش رو بلند کرد و به چهره‌ی عرق کرده و آشفته‌ی جان خیره شد: "میتونی؟!"
جان نگاهش رو به سمت ییبو برگردوند. بعد نگاهش رو برگردوند و گفت: "ازت متنفرم..."
ییبو نخودی خندید. سر به سر جان گذاشت: "ولی کلی کیف کردی شوشو... میدونم خیلی دلت برام تنگ شده بود. چهار ماه لعنتی نتونستم لمست کنم... چه حسی داشتی تو این مدت؟!"
جان جواب داد: "واقعا خوبه خوب بودم...!"
ییبو پوزخند زد: "واقعا؟!"
"آره..."
"وقتی اینجا نبودم کسی لمست نکرد؟!"
جان یک لحظه جا خورد. اون شبی رو که الکس میخواست بهش تجاوز کنه رو به یاد آورد. ولی نمیخواست این جریان رو به ییبو بگه. خیلی خوب میدونست ییبو چجوریه. احتمالا میخواست به خاطر کینه‌ای که از الکس داشت، تا سرحد مرگ کتکش بزنه. چون الکس میخواست به اموالش دست درازی کنه!
جان حرفش رو رد کرد و گفت: "نـ...نه! چرا همچین سوالی میپرسی؟!"
"آخه تو اونقدر زیبایی که کسی نمیتونه در برابرت مقاومت کنه شوشو... و اینکه یه دوست گی هم داری. تازه بعضی وقتا مجبوری باهاشون وقت بگذرونی. و اون پسره یوبین بر خلاف میلم زیادی بهت نزدیکه!"
"تو خیلی فکر میکنی! اون، اونطور دوستی نیست. ولی دوست‌پسرش چرا! اون تقریبا به زور....."
به اینجای حرفش که رسید مکث کرد.  به ییبو که با صورت قرمز بهش خیره شده بود نگاه کرد. (قشنگ ریدی جان‌جان🙊😂)
ییبو از بین دندون‌های بهم فشرده‌ش گفت: "ادامه بده..."
جان با لبخند معذبی گفت: "ولی هیچی نشد..."
ییبو جواب داد: "شوشو... صداقت همیشه بهترین چیزه! چرا اینو ازم قایم کرده بودی؟! بگو ببینم به این یارو احساسی داری؟!"
جان بالا پرید ولی به خاطر دردی که توی پایین تنه‌اش بود بی حرکت موند. بدن ییبو به خاطر حرکت یهویی جان، به پایین سُر خورد. با نگرانی پرسید: "هنوزم درد میکنه؟!"
جان با حرص گفت: "معلومه که درد میکنه!"
"یکم دیگه خوب میشه، مگه نه؟!"
"چندین ماهه که نکردی‌م، احمق!"
ییبو پوزخند زد. برای چند لحظه فراموش کرد از دست مردی که جرئت کرده به شوشوی عزیزش دست درازی کرده عصبانیه.
با لبخند پرذوقی پرسید: "پس با هیچکسی انجامش ندادی؟!"
جان بهش خیره شد و حس کرد داره بهش توهین میشه. جواب داد: "فکر کردی من چی‌ام؟! یه هرزه؟!"
"پس وقتایی که دلت برام تنگ میشد چجوری از پسش برمیومدی؟!"
"همونطوری که خودت گفتی! جق میزدم!"
ییبو خندید و کمر باریک جان رو بغل گرفت.
جان هنوز به ییبو خیره بود: "و جنابعالی چجوری از پسش برمیومدی؟! بقیه رو به فاک میدادی؟! یا بقیه به فاکت میدادن؟!"
ییبو گفت: "نه! چرا اصلا به همچین چیزی فکر کردی؟! من فقط وارد تو شدم و فقط تو واردم شدی! به خدا راست میگم!" و [برای قسم خوردن] سه انگشتش رو بالا آورد.
جان انگشت‌های ییبو رو گرفت و اونها رو پایین آورد. از ییبو در مورد قولش پرسید: "حلقه‌ی ازدواجم که قولشو داده بودی کو؟!"
چشم‌های ییبو گشاد شد. هیچوقت انتظار نداشت جان همچین چیزی ازش بپرسه.
جان ابروش رو بالا برد و پرسید: "چرا؟! یادت رفت؟!"
ییبو پوزخندی زد و عجیب‌غریب خندید. "شوشو... فکر میکردم وقتی اون حرفو گفتم نشنیدیش!"
"فکر کردی چون گریه میکردم یهو اون موقع کر هم شدم؟!"
"اوه، سرورم! پس اون موقع داشتی گریه میکردی!" ییبو به حالت نشسته در اومد. "واقعا ازینکه میذاشتی برم احساس بدی داشتی؟! فکر میکردم با این موضوع مشکلی نداری!"
"خفه شو!" جان صورت ییبو رو کنار زد: "حالا بگو حلقه‌ی من کجاست؟!"
ییبو پوزخند زد و سرش رو روی شونه‌ی جان گذاشت: "شوشو... واقعا ازم میخوای باهات ازدواج کنم؟! راستش من خیلی خوشحالم!"
جان چرخی به چشم‌هاش داد.
ییبو گفت: "میتونم دوباره برگردم آمریکا تا برات یه حلقه بخرم."
جان حس میکرد به خاطر عتیقه بازی ییبو از پا در اومده. "چرا میخوای بری اونجا اونم فقط برای خریدن یه حلقه؟! مگه اینجا قحطی حلقه ازدواج اومده؟!"
ییبو شروع به پرت و پلا گفتن کرد: "آخه مردم معمولا عقلشون به چشمشونه مخصوصا اگر چیزی رو بخریم که روش نوشته باشه ساخت چین."
جان گفت: "بذار بهت بگم چیه... همش چرته! اونا فقط کورن. تو هم ساخت چینی؛ ولی خیلی زیبا و خالص ساخته شدی. و اینکه منم عاشقتم!" (چجوری بحث حمایت از تولید ملی رو تبدیل به مکالمه عاشقانه کرد؟)
ییبو سرش رو بلند کرد و به چهره‌ی زیبای رو به روش خیره شد.
بلند داد زد: "شوشو... خیلی ازم تعریف کردی. دیگه داری خیلی لی‌لی به لالام میذاری...!"
جان به ییبو نگاه کرد. بعد لبخندی زد و سریع لب‌های درشت و صورتی ییبو رو بوسید.
"آره.‌.. تو زیبا و خالصی. از اینکه پیدام کردی احساس خوشبختی میکنم. خوشحالم توی مسیر زندگیم ظاهر شدی و بهم احساس شادی دادی، حتی با اینکه اون اوایل منکرش میشدم... خوشحالم که برای بودن با من جنگیدی و موانعی که سر راهمون بودن رو از میون برداشتی. خوشحالم که برای بدست آوردن دعای خیر خونوادت جنگیدی، به جای اینکه از این واقعیت تلخ فرار کنی. ازت ممنونم که مقابل همه چیز کنارم ایستادی. خوشحالم که دارمت. خوشحالم که باهاتم و بیشتر از اینم نمیخوام. دوستت دارم...!"
جان، اشک‌های ییبو رو با انگشت شصتش پاک کرد.
"جان‌جان! منم ازینکه هیچوقت به خاطرم تسلیم نشدی ممنونم. خودت میدونی که چه آدم رو مخی‌ام، چقدر احمق‌ام، چقدر عجیب‌غریبم، ولی انتخاب کردی باهام بمونی و با من بودنو تحمل کنی. اونقدر باارزشی که حیفه از دستم بری. من فرصت عشق و داشتنتو از دست نمیدم. بهت قول میدم خوشحالت کنم و تو رو ملکه‌ی خودم بکنم. ملکه شیائوجان! این عنوان بهت میاد؟!" (زد جاده خاکی)
جان با حرص گفت: "تو! حرومی! من همه‌ی شجاعتمو جمع کردم بهت حرفای قشنگ قشنگ و عاشقانه بزنم و... و اونوقت تو! اهههه...! اصلا میخوام برم دوش بگیرم!"
ییبو کمر جان رو سمت خودش کشید: "اول دوش نگیر! چون میخوایم دوباره انجامش بدیم پس [دوش گرفتنت] بی‌فایده‌اس!"
جان داد زد: "ییبو! تو همین الانشم سه بار انجامش دادی! میخوای جِرَم بدی، ها؟!"
"آییییااااا! بیخیال شوشو... ما چهار ماه فاکیه انجامش ندادیم! میدونی که خیلی دلم خیلی برات تنگ شده مگه نه؟! مجبور بودم چهار ماه فاکی تحملش کنم! میخوام اونقد شدید به فاکت بدم که‌-"
"نه!"
"شوشو...!"
"نه یعنی نه!"
"شوشو... من گونگت‌ام!"
"برام مهم نیست!"
"اگه دیگه هیچوقت به فاکت ندم چی؟!"
"جرئتشو نداری!" (دلم رفت که...)
جان ییبو رو روی تخت پرت کرد و دست‌هاش رو بالای [سرش] چسبوند. گفت: "اگه دیگه نخوای به فاکم بدی پس کیو میخوای به فاک بدی هان؟!"
ییبو نخودی خندید: "هیچکس!"
"هیچکس به کونم! اونم کی! یه حرومزاده‌ی هورنی مثل تو؟!"
"فقط برای تو اینجوریم! فقط برای باسن تو پرپر میزنم شوشو...! قول!"
جان میخواست دوباره چیزی بگه که ییبو سرش رو پایین کشید و با ولع شروع به بوسیدنش کرد.
وقتی جان دوباره خواست حرف بزنه ییبو جلوش رو گرفت: "دیگه حرف نزن! فقط بذار امشب جوری بچشمت که فردا صبح نتونی از جات پا شی."
جان به ییبو خیره شد و بعد با ولع شروع به بوسیدنش کرد. بدنش رو روی ییبو انداخت. بدن‌های برهنه‌ و لختشون همدیگه رو لمس میکردند و پایین تنه‌اشون کم کم بزرگ میشد. نبرد شمشیرهاشون تازه شروع شده بود! دوباره! برای بار چندم!
آه و ناله‌های گناه آمیزشون کل اتاق رو پر کرده بود. دستگاه تهویه‌ی اتاق، مثل یک چشمه‌ی بخار آب گرم، بخارآلود شده بود و این باعث شده بود جفتشون توی عرق و مایع غلیظی که از پایین تنشون خارج میشد غرق بشند. طبق معمول یکسری ناله از دهنشون دَر میرفت و گاهی اوقات هم خنده و ناله‌هاشون با هم قاطی میشد.
جان فریاد زد: "آخخخخ!!! ییبو! درد میکنه! جِرَم نده عوضی!"
"ولی تو اونقد خوشمزه‌ای که نمیتونم جلوی خودمو بگیرم شوشو...!"
"ولی به حد مرگ درد میکنه حرومزاده!"
"هرچی بیشتر واردت میشم تنگ‌تر میشی. باسنت دور دیکمو محکم‌گرفته و فشار میده! آهه... این خیلی خوبه بیبی...!"

--------------------------------------------------------------

🍩 The Gong and his Shou 🍩:
سلاااام بچه‌ها! حال و احوال؟
خب خب فصل اول این فیک هم به پایان رسید. از داستان گونگ کوچولو و شوشوش لذت بردین؟ امیدواریم که اینطور بوده باشه^^
متاسفانه باید بهتون بگیم که آپ فصول بعدی برای یه مدت طولانی عقب میفته. راستش ما هم از این موضوع خیلی ناراحتیم، ولی خب چند نفرمون پشت کنکوریم و هر چقدر برنامه‌مون رو تنظیم کردیم نتونستیم به آپ کردن ادامه بدیم. پس سعی کردیم به پایان فصل یک که عملا پایان یک داستان میتونه به حساب بیاد و چیزی نصفه نمونده، برسیم و برای مدتی آپ رو متوقف کنیم. امیدواریم که شما هم درک کنین و منتظر بازگشت قوی‌ترمون باشین😌
ممنون از کسایی که در طول شادی‌ها و غم‌ها گریه‌ها و خنده‌ها، با هم بود‌ن‌ها و دوری‌ها، بحث‌های بانمک این کاپل و مرغ عشق بازی‌هاشون، و البته پاپاپاهاشون (😋😂) با ما همراه بودن. همچنین مچکریم از چنل سندروم که به ما فرصت ارتباط داشتن با شما رو دادن.

بیشتر بخندین، کمتر نگران باشین، بیشتر تلاش کنین، کمتر ناامید بشین و یادتون نره که: آینده طولانیه.

🎉 You've finished reading ༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶ 🎉
༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Where stories live. Discover now