Am I wrong? | Yoonmin

1.2K 76 16
                                    

دستاش به زنجیر محکمی که پوستشو زخم میکرد بسته شده بود و به همراه شخص سیاه پوشی به سمتی کشیده میشد.

دوباره برای بار هزارم تقلا کرد تا خودشو آزاد کنه و از شر اون زنجیر ها خلاص بشه اما کاملا بی فایده بود.

به اون شخص نگاهی انداخت و در حالی که اخم غلیظی بین ابرو هاش نشسته بود گفت:«آزادم کن! دست از سرم بردار شیطان کثیف!»

مردی که آستین هاش رو بالا زده بود و بازو های قدرتمندش رو به رخش میکشید هیچ جوابی نداد. حتی به خودش زحمت نداد تا سر برگردونه و نگاهی به فرشته ای که اسیر کرده بود بیندازه.

پسرک مو طلایی که دیگه نمیدونست باید چیکار کنه آخرین شانسشو امتحان کرد. پاش رو محکم روی زمین نگه داشت و دهنشو به دستبند آهنی که به وسیله زنجیری توسط مرد کشیده میشد برد و دندوناشو توی جاهای قفل فرو برد و با اینکه میدونست غیر ممکنه با دندوناش به قفل فشار وارد کرد تا بشکنه.

مرد با رسیدنش به قصر زنجیر رو جوری توی دستاش به سمت جلو کشید که نزدیک بود فرشته با سر به زمین برخورد کنه اما تعادلشو نگه داشت.

به شیطان نگاهی انداخت و داد زد:«مگه دیوونه ای؟!»

باز هم مرد جوابی نداد.

به در با میله های قرمز رنگ نگاه کرد و با صدای رسانایی گفت:«فرمانده جئون هستم دروازه رو باز کنید»

هنوز کسری از ثانیه نگذشته بود که در ها باز شدن و دو سربازی که پشت در قرار داشتن تعظیم کوتاهی کردن.

جیمین ترسیده به سرباز و بعد فرمانده جئون نگاهی انداخت و گفت:«میخواین باهام چیکار کنین؟»

دوباره جئون جوابی نداد و فقط او رو به دنبال خودش به مکانی از قصر سرخ رنگ کشید.

فرشته که دیگه نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه نا امید به زمین نگاه کرد و دیگه پاشو محکم به زمین نگرفت تا جئون به همراه خودش او رو بکشه؛ پس با پاهای خودش نا امید به دنبال جئون راه افتاد.

شیطان بعد از رسیدنش به در بزرگی که با طلا تزئین شده بود صداشو صاف کرد و در همون حال گفت:«فرمانده جئون جونگکوک هستم و هدیه ای برای شاهزاده دارم»

در توسط افرادی که پشت در قرار داشتن باز شد و جیمین تونست سالن بزرگ و شلوغی رو ببینه که همه نگاه ها به سمت او بود و این عذابش میداد.

میتونست انرژی منفی رو از همه جا حس کنه. همه اونا شیطان بودن و از همه بد تر الان توی قلمرو شیاطین بود پس هیچ جوره نمیدونست از خودش دفاع کنه.

اشک توی چشماش جمع شد و سرشو پایین انداخت و به همراه جونگکوک به سمت جلو حرکت کرد.

همه در موردش حرف میزدن و جونگکوک رو تشویق میکردن که همچین فرشته ای رو شکار کرده. حرف هایی از زیبایی پسر و نفرتشون به فرشته ها بین اونا رد و بدل میشد که پسرک رو عصبانی میکرد و در عین حال او رو پشیمون میکرد که واسه پیدا کردن شخصی پا روی زمینِ انسان ها گذاشته بود و حالا توسط این شیطان مثل برده ها کشیده میشد.

OneshotsWhere stories live. Discover now