Island | KookMin ver

483 36 2
                                    

Genre: Vampire, BDSM, Smut

🩸

پسر جوان در حالی که بر روی عرشه اصلی کشتی ایستاده بود به ساحل شهر خیره بود و به صحبت های خواهرش پشت تلفن گوش میداد.

چند سالی میشد که خواهرش برای تحصیل به ژاپن رفته بود و حالا جیمین میخواست برای اولین بار به اون کشور سفر کنه تا نامزد خواهرش رو از نزدیک ببینه.

هر چند که کمی عصبی بود چون خواهر بزرگترش بدون خبر دادن به خونواده اش داشت ازدواج میکرد و جیمین از دوستاش شنیده بود که داره چه اتفاقی میوفته. به هر حال جیمین دعوایی راه ننداخت و فقط تصمیم گرفت به دیدنش بره تا از نزدیک ببینه با چه آدمی قراره آینده اش رو بسازه.

خواهرش بعد از نشنیدن جوابی از سوی برادرش آهی کشید. میدونست که جیمین عصبیه و بهتر دونست که برادر کوچیک ترش رو بیشتر از این به انفجارش نزدیک نکنه پس فقط پرسید:«کی میرسی؟»

جیمین به ساعت مچی دیجیتالیش که 9:53 شب رو نشون میداد نگاهی انداخت و با لحن سردی جواب داد:«ساعت 10 راه میوفتیم و احتمالا سه یا چهار ساعت دیگه اونجا باشم»

خواهرش دوباره با شنیدن تن صدای خشک جیمین آهی کشید و گفت:«مراقب خودت باش. وقتی رسیدی زنگ بزن؛ به شیزوکی میگم بیاد دنبالت»

_باورم نمیشه با یه مرد غریبه تو یه خونه زندگی میکنی و هیچی نگفتی.. نمیخوام اون مرتیکه که نمیشاسمش بیاد دنبالم

_ولی اون هم دانشگاهیمه و دلایل خودمو داشتم که چیزی نگفتم

جیمین با حالت عصبی دستشو لای مو هاش برد و بدون جواب دادن به خواهری که حتی برای اشتباهش متاسف هم نبود، تماس رو به پایان رسوند.

گوشی رو توی جیبش برگردوند و نگاهی به باقی مسافرا که اکثرا ژاپنی بودن و میخواستن به کشورشون برگردن نگاهی انداخت. با دیدن ناخدا که از پله ها بالا اومد و به سمت جایگاهش حرکت کرد، نگاهی به مادرش که توی ساحل ایستاده بود انداخت.

زن نگران به پسرش نگاه میکرد. جیمین سابقه تنهایی مسافرت رفتن اونم مکانی به این دوری رو نداشت! اون پسر الان از روی عصبانیت تصمیم گرفته بود و به مادرش که مخالفت میکرد هیچ اهمیتی نداده بود، پس این موضوع مادر جیمین رو نگران میکرد.

آهی کشید و خطاب به مردی که کنارش ایستاده بود گفت:«خیلی دلواپسم»

پدر جیمین که عصبانیتش دست کمی از خود جیمین نداشت و حس میکرد پسرش هم به سنی رسیده که برای خودش تصمیم بگیره دستشو دور شونه زنش انداخت و گفت:«نگران نباش جیمین دیگه بچه نیس»

زن گردنبند با سنگ فیروزه ای دور گردنش رو توی دست گرفت و دوباره با نگرانی گفت:«نمیتونم. بچه ام داره میره یه کشور غریبه و ما هم نتونستیم جلوشو بگیریم.. نگرانم میکنه»

OneshotsWhere stories live. Discover now