King of Snakes | YoonMin

808 85 74
                                    

Genre: Supernatural, Historical, Romance, Smut

🐍

مرد با وقار کامل در خیابان های خاکی شهر قدم برمیداشت. دومین باری بود که به این شهر سفر کرده بود. تنها شهری که توی کشورش امن و پر جمعیت بود.

هیچکس خبر نداشت که قراره پادشاه کشور به شهرشون سر بزنه و این مردم رو متعجب و البته ترسونده بود.
مار غول پیکری که در کنار پادشاه روی زمین میخزید هم ترسشون رو چند برابر میکرد.

هیچ وزیر یا سربازی همراه پادشاه نبود و این دفعه کاملا تنها و به همراه حیوون مورد علاقش اومده بود. البته انقدر ابهت داشت که با وجود تنها بودنش هم کسی حاضر نبود بهش نزدیک بشه چه برسه به حمله کردن!

هیچکس خبر نداشت که از قصر زده بیرون و بعد از هفت روز اسب سواری به شهر وانیلا رسیده. البته دیروز نامه ای برای وزرا نوشت و از یکی از با اعتماد ترینشون در خواست کرد تا چند روز آینده که پادشاه برمیگرده کشور رو اداره کنه.

مرد آهنگری که با چشمای ترسیده به قدم های پادشاه خیره بود و جرعت نمیکرد سرشو بالا بیاره تا صورتشو ببینه سرشو به سمت مرد قنادی که نزدیکش قرار داشت برد و با صدای آرومی گفت:«باورم نمیشه اون اومده اینجا... وقتی 19 سالش بود پادشاه قبلی رو به قتل رسوند و پادشاه شد»

_راست میگی؟ جناب هیون مرد قویی بودن چجور ممکنه یه پسر 19 ساله قاتلش باشه!

زنی که سبد نان دستش بود و در کنار خواهرش پیاده روی میکرد با سری پایین و صدای کم زمزمه وار گفت:«اون شیطانه! میتونه مار ها رو کنترل کنه و از قدیم مار نماد شیطان بوده.. میگن شیطان شخصا اونو به عنوان جانشینش انتخاب کرده»

پسر بچه دیگه ای که گوشه ای از بازار کوچیک اما شلوغ قرار داشت دامن مادرش رو بین دستاش گرفت و با ترس گفت:«مامان چرا اون مار داره؟»

مادرش از ترس اینکه پادشاه چیزی شنیده باشه و بخواد پسرشو به قتل برسونه دستشو روی دهن پسر 5 ساله گذاشت و گفت:«هیسس»

همه شون بی خبر از این بودن که پادشاه تموم حرفاشونو داره میشنوه. درسته پادشاه به تنهایی نمیتونست صدای تک تک شون رو گوش بده ولی مار میتونست و اینکه میتونه ذهن مار هاش رو بخونه واقعا یکی از خصوصیات مزخرفش بود. همیشه هر جا میرفت همین حرفا میشنید. حتی شهری به شادابی وانیلا هم با ورود پادشاه مین بزرگ سکوت فرا گرفته بود و همه از ترس راه رو براش باز کرده بود و با احترام اطراف ایستاده بودن. همیشه از ترس توی چشماشون متنفر بود! چون او نه شیطان بود و نه به اون بی رحمی ای که بین خودشون شایعه ساخته بودن! اینکه میتونست مار ها رو کنترل کنه درست بود ولی اینکه یه شیطان باشه اصلا!
به یکی از افراد توی جمعیت نگاهی انداخت و بدون هیچ مقدمه بافی ای پرسید:«جیمین کجا زندگی میکنه؟!»

OneshotsWhere stories live. Discover now