part3

1.3K 220 16
                                    

همه چیز به نظرش عجیب بود
روزهایی که به دیدن جونگکوک میرفت انرژی عجیبی اطرافش رو احاطه می‌کرد
ولی با تمام اینها دیدنش رو دوست داشت؛ به نظرش اون خیلی عجیب و مرموز بود و همین هم جیمین رو به خودش جذب می‌کرد
-به چی فکر میکنی؟
با صدای تهیونگ به خودش اومد
-به اون بیمارم
-آها همون پروژت؟
-آره آره
-جیمین
تهیونگ نگاه متعجبی بهش انداخت
-وقتی از اونجا میای خیلی عجیب رفتار میکنی
دستپاچه جواب داد
-چی؟ من ؟ نه نه
-همین الانش هم عجیب جوابم رو میدی
همونطور که بلند میشد نگاهی به تهیونگ انداخت
-نه من فقط خسته ام عزیزم. چیزی میخوری؟
-نه
تهیونگ گفت و متعجب نگاهش کرد
-راستی جیمین
همونطور که توی یخچال دنبال چیزی برای خوردن پیدا می‌کرد جواب داد
-بله
-میگم که آخر هفته وقت داری بریم ساحل؟ از کِیه باهم بیرون نرفتیم
بلاخره بعد از گشتن کل یخچال بیسکویت های کاکائویی مورد علاقش رو پیدا کرد و روی جزیره گذاشت
-آه ؛ تهیونگ تو که میدونی سرم شلوغه ؛ منم خیلی دلم میخواد باهات وقت بگذرونم ولی به نظرم بهتره یکی دوماه صبر کنی تا این پروژه ی کوفتی تموم شه...
تهیونگ لبخند غم زده ای روی لبش به نمایش گذاشت
-درک میکنم عزیزم
بیسکویت هاش رو برداشت و دوباره کنار تهیونگ نشست
-از من ناراحت نشوها ؛ خب؟
خنده ای به لوس بازی جیمین زد
-مگه میتونم از تو ناراحت شم آخه مارشملو من
جیمین بلند بلند خندید
-چرا ماشملو؟؟؟؟
-چون مثل مارشملو توپولویی؛ نگاه کن
بعد لپ های جیمین رو فشار داد
-اصلا هم توپول نیستم
و بعد با حالت قهر لب هاش رو جلو داد
-آیگو؛ دوباره لوس شد
بوسه ای روی لب های جیمین گذاشت
-حالا چیکار کنم که ماشملوام باهام آشتی کنه ؟ هوم ؟
-ب نفعته سری بعد دست پر بیای به دیدنم
اون خوب عادت جیمین رو میدونست ؛ موقع برگشت از محل کارش اینقدری خسته بود که نتونست خوراکی های مورد علاقه ی جیمین رو براش بخره و الان هم پسر کوچولوی رو به روش بابت این موضوع ازش گله و شکایت می‌کرد
-چشم ؛ دیگه چی؟
-دیگه هیچی
-الان آشتیی؟
-هستم
و فورا خودش رو توی بغل تهیونگ جا داد
چند ساعتی کنار هم نشستن و حرف زدن...
موقع رفتن تهیونگ ازش قول گرفت که آخر هفته ها بهش سر بزنه و کمی از تایم روزش رو برای دوست پسرش که خودش باشه؛ خالی کنه
با خستگی که این روزها بیشتر می‌شد به آغوش تختش رفت و فورا چشم هاش رو بست
**
-سلام
-منتظرم گذاشتی جیمین
نگاهی به پسر روی تخت انداخت
-متاسفم ، کار داشتم؛ حالت چطوره
-الان که تورو میبینم خوبم دکتر
و با همون پوزخند معروفش به جیمین نگاه کرد
-خب بهم بگو این روزا چیکار میکنی
جیمین گفت و به پسر روبه روش خیره شد
-اوم ؛ راستشو بگم؟
-البته
-به تو فکر میکنم دکتر
جونگکوک گفت و منتظر به جیمین چشم دوخت
شوکه زده روی صندلش جابه جا شد
-آممم؛ بگذریم ؛ بهتره کارمون رو شروع کنیم کوک موافقی؟
-کوک؟
جیمین دستپاچه نگاهش کرد
-آه ، منظورم جونگکوکه
-ولی ترجیح میدم کوک صدام کنی
جونگکوک با همون لبخندی که باعث می‌شد جیمین دستپاچه تر از قبل بشه نگاهش کرد
-خب چی بگم دکتر
-بهتره برگردیم به عقب؛ راجب اولین قربانی .
بدون هیچ مکث و مخالفتی شروع کرد به توضیح دادن
-اسمش لیام بود ؛ یه پسر آمریکایی اصیل ؛ مطمئنا اگه میدیدیش عاشقش میشدی
جیمین فورا مواردی که کوک میگفت رو یادداشت می‌کرد
-یادمه میگفت خانوادش تو سوئد زندگی میکنن و خب من اون موقع پسری بودم که تازه با گرایشش آشنا شده بود ؛ بخاطر همین ترجیح دادم مدتی باهاش باشم ؛ ولی اون احمق بود ، عاشقم شد!
سرش رو از روی برگه ها بلند کرد و به چشم های پسر رو به روش خیره شد
-آره دکتر عاشقم شد! ولی نباید میشد، این مشکل اون بود نه من ! من از عشق تنفر داشتم ؛ عشق آدم رو کور میکنه! اون کور شده بود ! طوری که حتی اگه بهش میگفتم خودت رو از ساختمون چهل طبقه پرت کن پایین ؛ این کار رو می‌کرد...
جیمین خودکارش رو توی دست هاش چرخوند
-چی میخوای بپرسی جیمین؛ بپرس؟
-آممم،تمام این پنج نفر قربانی عاشقت شدن؟
کوک ناگهان بلند بلند خندید و جیمین از این خنده های وحشتناکش ترسید
-آره شدن؛ اونا احمق بودن و من باهوش! میدونی دکتر من اولین باره که دارم اینها رو به کسی میگم
جیمین سعی کرد لبخندی بزنه
-خوشحالم که می‌شنوم…
-خب کجا بودیم ! اوممم... داشتم میگفتم لیام برای من هرکاری می‌کرد یادمه یه روز که توی خیابون بودیم بهش گفتم من اون جواهر سفید رنگ توی اون جواهرفروشی رو میخوام! من فقط خواسته ام رو گفتم ! میدونستم که اون پولی برای خریدن اون جواهر نداره ؛ ولی میدونی چیشد دکتر؟
و بعد سرش رو جلو اوارد و به چشم های جیمین نگاه کرد
-فردای اون روز اون با اون جواهر به دیدنم اومد ؛ حالا میفهمی عشق یعنی چی؟ یعنی دیوونگی!!
پلکی زد و ادامه ی حرفش رو زد
-اونجا بود که فهمیدم وقتی کسی کور بشه میتونه خیلی کارها بکنه ؛ اون کور عشق من شده بود و خب این برای من خیلی بهتر بود. مدتی گذشت که دیدم حالم باهاش خوب نیست، در واقع دیگه به دردم نمیخورد ؛ میخواستم بدون دردسر بفرستمش بره ؛ اون از من بزرگتر بود ولی طوری رفتار می‌کرد که انگار بچه ی شیش ساله است ؛ اون نرفت ! مجبور شدم راه دیگه ای برای رفتنش انتخاب کنم به اجبار بهش گفتم که اگه برادرش رو برام بیاره و خانواده اش رو به قتل برسونه میتونم باهاش باشم! من این حرف رو زدم که فقط خودمو از دستش خلاص کنم ولی میدونی چیشد...
چشم هاش رو ریز کرد و با پوزخندش ادامه ی داستان رو به جیمین گفت
-اون اینکار رو انجام دادن ؛ واقعا پدر و مادرش رو کشت ! و من همونجا بود که فهمیدم برای زندگی کردن لازم نیست خودت رو به خطر بندازی فقط لازمه از دیگران استفاده کنی...  میخوای بدونی چجوری مرد؟ داستانش طولانیه ! اونو به زندان بردن و حکم قصاص رو براش بریدن ولی لیام زودتر اقدام به خودکشی کرد ؛ جالب ترش میدونی چیه؟ اون حتی اسمی از من نبرد...
جیمین که نفس کشیدن براش سخت شده بود با مِن مِن جواب داد
-برادرش چی؟
-اوه خدای من تو فکر میکنی من اون پسر رو هم مثل لیام نگه داشتم؟! نه اشتباه فکر نکن من کارم رو خوب بلدم ؛ اگه همچین کاری میکردم امکان داشت که پلیس ها به من شک کنن ؛ پس برادرش رو ول کردم...
-اوه که اینطور
جیمین گفت و بزاغ دهانش رو قورت داد
-ترسیدی؟
کوک گفت و از روی تخت بلند شد
-من؟ نه نه اصلا
کنار جیمین روی صندلی نشست
-پس نمیترسی؟
-چی؟
-از اینجور کارها نمیترسی؟
مردمک چشم هاش از ترس میلرزید ولی نباید خودش رو جلوی کوک ضعیف نشون میداد
-نه ، نمی‌ترسم
-چه عالی
کوک گفت و خندید
-دکتر نظرت راجب من چیه؟
-نظرم؟؟
شوکه زده از کوک پرسید
-آره ؛ بهم بگو ! بگو ببینم چه فکری راجبم میکنی؟
-آم خب من کسی نیستم که بخوام درموردت نظر خاصی بدم ؛ تو بیمار منی...
-بیمار؟
جیمین لحضه ای از لحن کوک به خودش لرزید
-میتونیم اسمش رو یه چیز دیگه بزاریم... آمممم
منتظر نگاهش رو به کوک دوخت
-دوست! میتونیم اسمش رو دوست بزاریم! چطوره؟ تو دوست منی
کوک از لحن ترسیده ی جیمین خندید
-خوبه... دوست خوبه
-آه فکر کنم زمانم تموم شده ؛ فعلا میرم؛ دوباره بهت سر میزنم
بعد این حرف خواست قدمی برداره که صدای محکم کوک رو شنید
-میخوام پس فردا ببینمت
جیمین حتی نگاه کوچکی هم بهش ننداخت و فورا اتاق رو ترک کرد
نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش رو از موضوعاتی که مربوط به اون پسر میشه آزاد کنه.
**
امروز قرار بود به دیدن "جونگین" بره ؛ اون تنها دوستی بود که داشت
طبق آدرسی که جونگین داده بود ؛ توی کافه ی مورد نظرش نشسته بود که با صدای شخصی صورتش رو بلند کرد
-اوه پسر چطوری
-سلام آقای کیم ؛ بخوبیت
جونگین از مخاطب قرار گرفتن فامیلی اش خنده ای کرد و پشت میز نشست
-خیلی وقته همو ندیدیم جیمین
-درسته؛ بخاطر همین بود که ازت خواستم قراری بزاریم
-خوشحالم کردی
-چیکار میکنی؟ زندگیت از چه قراره؟
جونگین دستش رو به چونه اش رسوند
-میگذره ، فعلا که دارم کار میکنم ؛ تو چی جیمین ؟ مدرکت رو گرفتی؟
-اوه ، نه هنوز ؛ پروژه ی پایان ترمم مونده فقط
-امیدوارم به خوبی از پسش بر بیای
-ممنون
با صدای گارسون مکالمشون نصفه موند
-خوش آمدید؛ سفارشتون رو لطف میکنید؟
جونگین نگاهی به جیمین کرد
-همون همیشگی؟
جیمین با لبخند سری تکون داد
-آره
-خب پس ؛ دوتا لاته بیارید
پسر جوان بعد از گرفتن سفارش مورد نظرش فورا اونجا رو ترک کرد
-ازدواج نکردی؟
جونگین پرسید
-نه ؛ تو چی؟
-اوه خدای من؛ معلومه که نه ، ولی قصدش رو دارم
-واقعا؟؟؟
با ذوق پرسید و روی میز خم شد
-اره ؛ اسمش جنی عه ؛ کیم جنی! همکارمه
-واو؛ تبریک میگم پسر ؛ یادت نره عروسیت منو دعوت کنی
-حتما دعوتت میکنم جیمین ؛ ولی به نفعته که تا اون موقع پارتنرت رو پیدا کنی
جیمین با انگشت هاش بازی کرد
-در واقع... دوست پسر دارم
با بهت به پسر رو به روش نگاه کرد
-واقعا؟ خدای من تبریک میگم
-ممنون
-حالا این پسر کی هست
-اسمش تهیونگه! شیش ماهی میشه که باهمیم
-خیلی خوشحال شدم که شنیدم
جیمین لبخند خجالت زده ای روی لب هاش نشوند و همون لحضه سفارششون رسید
بعد از خوردن کافی شون راجب کار و دوستهای مشترکشون حرف زدن
بعد اون دیدار قرار شد که هر چند وقت یک بار با وجود مشغله ی کاریشون ؛ همدیگه رو ملاقات کنن
**
دو روز از آخرین باری که جونگکوک رو میدید می‌گذشت
نمی‌دونست که چرا این پسر اینقدر ذهنش رو مشغول کرده بود
امروز روزی بود که کوک ازش خواسته بود که به دیدنش بره
باید این کار رو میکرد؟
می‌خواست با خودش رو راست باشه
اون پسر یه شدت ترسناک و مرموز بود ولی با تمام اینها جیمین دوست داشت که به دیدنش بره
ولی...ولی اگه امروز میرفت ؛ یعنی به حرف کوک گوش داده بود
اون نمیخواست خودش رو ضعیف نشون بده
سعی کرد حواسش رو از اون پسر پرت کنه
ولی مگه میشد ؟ به محض اینکه چشم هاش رو می‌بست
صورت کوک پشت پلک هاش به نمایش می اومد
باید یه کاری می‌کرد!
سعی کرد فیلمی بزاره و  خودش رو مشغول کنه
نمیخواست که امروز به دیدنش بره!
نمیخواست حرف ؛ حرفِ اون پسر دیوونه باشه...
ولی حتی فیلم دیدن هم حواسش رو پرت نکرد
صدای تیک تاک ساعت خبر از گذر زمان میداد
با کلافگی به سمت موبایلش رفت و شماره ی تهیونگ رو گرفت
باید باهاش حرف می‌زد
تهیونگ میتونست حالش رو خوب کنه ؛ اون به خوبی از پس تمام مشکلات زندگی جیمین بر می اومد
بعد از چند تا بوق صدای بم تهیونگ رو شنید
-جانم
-چطوری
-خوبم جیمینا ؛ تو خوبی؟
-مزاحم که نشدم؟
-نه عزیزم وقت استراحتمه ؛ چه خوب شد که زنگ زدی
-که اینطور؛ خواستم حالت رو بپرسم
-من خوبم ؛ ولی...
تهیونگ مکثی کرد
-تو حالت خوبه جیمینا ؛ صدات میلرزه
-نه نه من خوبم ؛ فقط چون حوصلم سر رفته بود بهت زنگ زدم
جیمین دروغ گفت و تهیونگ کاملا این نوع دروغ گفتنش رو می‌دونست
-که اینطور ؛ خب چیکار میکنی
-آم ؛ فیلم میدیدم ؛ داشتم فکر میکردم که چطوره آخر هفته بریم بیرون؟
از صدای جیمین به راحتی میشد فهمید که سعی داره به صدای غم زده و نگرانش قوت ببخشه و خودش رو محکم جلوه بده
-ولی تو که گفتی وقت نداری
-حالا که وقتم آزاد شده ؛ ناز میکنی کیم تهیونگ
تهیونگ خندید
-نه عزیزم ؛ خوشحال شدم
همون لحضه دختری اسم تهیونگ رو صدا کرد
-اوه عزیزم؛ دارن صدام میکنن؛ باید برم
جیمین لبخندی زد
-مشکلی نیست ؛ مراقب خودت باش
-همچنین مارشملوام؛ فعلا
بعد از تماس تهیونگ نفس آسوده ای کشید
حالش کمی بهتر شده بود
سع کرد دوش بگیره و به بدن بی بی رمقش جونی ببخشه
به از حمام له آرومی روی کاناپه دراز کشید
نه حوصله ی لباس پوشیدن داشت و نه رفتن روی تختش
پس همونجا چشم هاش رو روی هم گذاشت...
**
با لرزی که نمی‌دونست از کجا به پاهاش رو آورده بودن وارد تيمارستان شد
همون لحضه دکتر هان رو دید
-سلام دکتر
-سلام جیمین ؛ حالت چطوره
-ممنونم دکتر
-اومدی به جونگکوک سر برنی
-بله دکتر
-حالش چطوره
چی باید میگفت ؟ باید میگفت که رفتار های عجیبی داره؟
یا باید بهش دروغ میگفت؟
-فعلا که چیز زیادی ازش نمیدونم دکتر؛ ولی به نظر میرسه اونقدر که میگفتید مشکلش حاد نیست
دکتر عینکش رو جا به جا کرد
-رو چه حسابی این حرف رو میزنی جیمین
-اون داره سعی میکنه اتفاقاتی که براش افتاده رو بهم تعریف کنه. این عجیب نیست؟
-چرا جیمین عجیبه! اون تاحالا با کسی راجب این موارد حرف نزده . ولی جیمین...
جیمین نگاهش رو به دکتر رو به روش دوخت
-بله دکتر
-خواهش میکنم محتاط باش
جیمین لبخند زورکی هست
-همه چیز تحت کنترلمه دکتر
دروغ گفت ! هیچ چیز تحت کنترلش نبود ! اون وقتی کوک رو میدید کارهاش دست خودش نبود
-خیلی خب ؛ من جایی جلسه دارم ؛ فعلا جیمین
-مراقب خودتون باشید دکتر
بعد از رفتن دکتر ؛ جیمین با قدم های سخت به سمت اتاق کوک رفت
بعد از وارد شدن به اتاقش با جونگکوکی که از تنها پنجره ی اتاق بیرون رو تماشا می‌کرد، رو به رو شد
-سلام جونگکوک
برخلاف پیش بینی جیمین که فکر می‌کرد به محض ورودش دوباره با پوزخندش روبه رو شه ؛ کوک هیچ حرکتی نکرد
-آم، میشه بیای بشینی
جیمین گفت و منتظر به کوک چشم دوخت
همون لحضه کوک با قیافه ی خنثی ای روی صندلی مورد نظرش نشست
-دیر کردی
کوک پرسید
-متاسفم ؛ پیش دوست پسرم بودم
دروغ گفت ؛ اون خوب می‌دونست روزی که جونگکوک بهش گفته بود به دیدنش بره ؛ هیچ کاری نداشت
-پس حرف منو پشت گوش انداختی!؟
نگاه لرزونش رو به کوک دوخت
-دو روز تاخیر که موردی نداره
و بعد شروع به باز کردن پرونده اش کرد
-تو با قوانین من آشنا نیستی
حرفش رو آروم به گوش های جیمین رسوند و فورا از جاش بلند شد
جیمین که منتظر هر واکنشی از جانب کوک بود به تکیه گاه صندلیش چسبید
همونطور که به سمت جیمین میرفت چشم هاش رو تنگ تر کرد
تو یک حرکت روی جیمین خم شد و لب هاش رو به گوشش رسوند
-از این به بعد حتی نمی‌خوام یک دقیقه از کارهایی که بهت میگم رو پشت گوش بندازی ! فهمیدی دکتر ؟
جیمین با حس داغی نفس های کوک نفسی عمیق کشید
-با تو بودم دکتر! فهمیدی؟
-فهمیدم
کوک خنده ی کوتاهی کرد و بوسه ای به نرمه ی گوش جیمین زد
-پسر خوب...
جیمین هیچ ایده ای بابت اون بوسه ی یهویی نداشت
ولی برخلاف تصوراتش ، که فکر می‌کرد توی این دیدار خودش رو سرسخت تر از قبل مقابل کوک نشون میده؛ بدنش تحلیل رفت و قدرت هیچ کاری نداشت
باید کوک رو پس میزد؟ نمی‌دونست...
کوک که واکنشی از جانب جیمین ندید دستش رو به صورت جیمین رسوند و با پشت دستش گونه اش رو نوازش کرد
همون لحضه جیمین بدون اینکه بدونه چه کاری داره میکنه صورتش رو بیشتر به دستهای کوک فشار داد
-دوست داری اینجوری نوازشت کنم؟
کوک دوباره کنار گوش جیمین زمزمه کرد
ولی جیمین هیچ کدوم از کارهاش دست خودش نبود
-دوست داری؟
با سوال کوک چشم هاش رو باز کرد و همون لحضه مردمک سیاه چشم های کوک رو دید
-دوست دارم...
کوک لبخندی زد و سرش رو کمی رو به روی جیمین خم کرد
-اگه پسر خوبی باشی ، بازم اینکار رو میکنم
و بعد نگاهی به لب های جیمین کرد
-پسر خوبی ای؟
رو به جیمین پرسید
جیمین همونطور که به پسر رو به روش نگاه کرد جواب داد
-هستم...
-خوبه
و برخلاف انتظارات جیمین ؛ کوک عقب کشید و دوباره روی صندلی خودش نشست
-خب چی می‌گفتیم دکتر
جیمین که انگار تازه به حالت خودش برگشته بود دستپاچه جواب داد
-چی؟ آم...نمیدونم ؛ چطوره...چطوره تو شروع کنی حرف زدن
پوزخندی تحویل دکتر رو به روش داد
-بزار ببینم ... چطوره از دومین قربانی بگم ؟
-خوبه ..خوبه
جیمین فورا گفت و خودکارش رو به دست گرفت
-خب دومین قربانی ؛ یه خانم سی و دو ساله بود ؛ و از اونجایی که میدونی اون هم عاشقم شد ؛ توی بانک باهم آشنا شدیم ؛ اون یکی از کارکنان اونجا بود و کارش دزدیدن پول ها از باجه ی مخصوص برای من بود
جیمین متعجب بهش نگاه کرد
-چی
-خب اون می‌خواست که زیر خوابم بشه و من در مقابل این خواسته ازش کار میخواستم ؛ با وجود اون زن هر روز به دارایی من اضافه شد
-ولی چطوره که بانک متوجه نشده؟
-خب اون کارش رو خوب بلد بود و نقشه اش رو طوری پیش برد که انگار تمام این کار ها کار دزد خِبره اییه!
-خدای من...
جیمین با بهت زمزمه کرد
-من همیشه بهترین ها رو انتخاب میکنم، اون دختر هم به شدت باهوش بود ولی خب اون زودتر از پیش بینه من توی دام بانک و پلیس افتاد ؛ اونا فهمیدن گم شدن اون پول ها کار اون دختر بود
-و اون گفت که بخاطر تو این کارو کرده؟
کوک خندید
-دیوونه شدی جیمین!؟ معلومه که نه ، اونا هیچوقت از من حرفی نمیزدن...
-بقیش رو خودم میتونم حدس بزنم
جیمین گفت و سرش رو پایین انداخت
-تو هم باهوشی جیمین
جیمین با این حرف نگاهی با چشم های کوک کرد
-خیلی باهوش...
جملش رو دوباره تکرار کرد و با خنده ی محوی به جیمین چشم دوخت
-ملاقات بعدیمون کِیه دکتر؟
نگاهش رو فورا از کوک گرفت و مشغول جمع کردن وسایلش شد
-احتمالا هفته ی بعد
-میخوام آخر هفته ببینمت
-چی؟
با شوک به جونگکوکی که بلند شده بود نگاه کرد
-گفتم میخوام آخر هفته ببینمت
-ولی..ولی نمیتونم
بعد این حرف بلند شد و مقابلش ایستاد
-چرا دکتر ؟
-قرار دارم ،متاسفم نمیتونم ببینمت
کوک با این حرف جیمین فاصله اش رو باهاش طی کرد
-با دوست پسرت؟
-آ...آره
با لکنت جواب داد
دستش رو به یقه ی جیمین رسوند و مرتبش کرد
-تو به اون قرار نمیری جیمین
جیمین دوباره تمرکزش رو از دست داده بود
-فهمیدی دکتر؟
-آ..آره...
-خوبه
و بعد چشمکی تحویل دکتر رو به روش داد...
**
-تهیونگا من واقعا متاسفم
ولی تهیونگ حتی جواب پسر رو به روش رو هم نداد
بی صبرانه منتظر آخر هفته بود ولی الان جیمین زیر قولش زده بود!
-منو مسخره کردی ؟
هول شد و با دست های لرزون به سمت تهیونگ رفت
-این چه حرفیه تهیونگا ؛ من...من فقط فهمیدم خیلی کار سرم ریخته
با کلافگی بلند شد و سمت در رفت
-مهم نیست ؛ منم کار دارم ؛ فعلا
به دنبال این حرفش در رو محکم کوبید و جیمین رو تنها گذاشت
روی کاناپه نشست و دستهاش رو به سرش رسوند
کمی از موهاش رو کشید و غرش کرد
-چراااا چرااااا اینکار رو کردم ، نباید به حرف یه روانی گوش میدادم ؛ نباید اینکار رو میکردم...
جیمین همونطور که داد می‌کشید توی ذهنش نقشه ی قتل بیمارش رو کشید
-بخاطر اون احمق تهیونگ ازم دلخور شد؛ خدای من چیکار کنم
با عجز نالید و به سمت حمام قدم برداشت
**
مصبب قهر بودن تهیونگ ؛ جونگکوک بود
جیمین این رو میدونست
سعی کرد تمام عصبانیتش رو توی چهرش مشخص کنه
در رو بدون آگاهی باز کرد و بدون نگاه کردن به اتاق فورا روی صندلی نشست
-یکی اینجا بداخلاق شده
جیمین با عصبانیت بهش چشم دوخت
-جناب جئون بهتره بیاید بشینید و داستانتون رو تعریف کنید ؛ وقت ندارم
جونگکوک به آرومی کنار جیمین نشست
-کی باعث شده دکترمون اینقدر بهم ریخته باشه
جیمین حرفی نزد و مشغول در آواردن برگه های مورد نظرش شد
دستش رو به چونه ی جیمین رسوند و به چشم هاش نگاه کرد
-یه بار دیگه میپرسم ؛ کی باعث شده آشفته بشی؟
دست خودش نبود ؛ دوباره اون مردمک های سیاه وادارش میکردن که حرف بزنه
-تو...
کوک کمی سرش رو خم کرد
-من ؟ ... چرا؟
-چون باعث دعوای بین من و تهیونگ شدی
کوک کمی لبخند زد و با انگشت شَستش چونه ی جیمین رو نوازش کرد
-دوست پسرت؟
-آر...آره
-و چرا من باعث این دعوا شدم ؟
جیمین که مثل همیشه اختیارش رو از دست داده بود به آرومی لب باز کرد
-چون بخاطر تو قرارمون رو کنسل کردم
با شنیدن حرف جیمین لبخندش عریض تر شد
-تو قراره بخاطر من خیلی کارها بکنی دکتر
به دنبال ای حرفش بوسه ای به روی چونه ای جیمین گذاشت
جیمین که نفسش با این حرکت کوک بند اومده بود ، چشم هاش رو بست
از رفتار های فوق کیوت پسر روبه روش خنده اش گرفت ؛ جیمین خیلی پاک و مظلوم بود ولی حتی این موضوع هم باعث نمیشد که کوک از نقشه ی شومش دست بکشه
-چطوره بجای مشاوره دادن یه ذره خوش بگذرونیم
با این حرف کوک ؛ جیمین چشم هاش رو باز کرد
-چیکار...کنیم؟
-اوممم؛ بیا راجب مسائل جالب تر حرف بزنیم بیبی
-چه جور...مسائلی؟
با ترس زمزمه کرد
-از خودت بگو دکتر ، میخوام کل زندگیت رو بدونم
-ولی...ولی من...
کوک اجازه ی مخالفت بهش نداد و فورا چهره ی جدیش رو به جیمین دوخت
-تا سه میشمارم ؛ بعدش شروع میکنی به توضیح دادن
جیمین دوباره خواست حرفی بزنه که کوک زودتر لب باز کرد
-یک ... دو ... سه ...
جیمین نفس عمیقی کشید و دوباره به چشم های جونگکوک نگاه کرد
-خب ... من تک فرزندم ؛ از بچگی تو بوسان زندگی میکردم ؛ از زمانی که وارد کالج شدم خانوادم به چین مهاجرت کردن و از اون موقع تنهام ؛ از اونجایی که وضع مالی معقولی داشتیم نیاز به کار کردن نداشتم ، پس دوران تحصیلم رو با آسودگی طی کردم ؛ شیش ماه پیش برای کار های اداری و سند زدن خونه ای که توش میشینم از اسم پدر و مادرم به اسم خودم به ساختمون وکلای "هِپ تیت" رفتم و اونجا با تهیونگ آشنا شدم ؛ اون از خودم یک سالی بزرگتره؛ روز به روز رابطمون صمیمی تر شد تا اینکه بهم پیشنهاد رابطه داد و خب منم قبول کردم...
با اعتماد بنفسی که نمی‌دونست از کجا اومده حرف هاش رو به گوش جونگکوک رسوند ؛ خواست ادامه ی حرفش رو بزنه که کوک حرفش رو قطع کرد
-از تهیونگ بهم بگو
-خب اون وکیلِ،یه خواهر داره به اسم کیم یوری ؛ وضعیت مالیشون رو به بالاست ، از شونزده سالگی تنها زندگی میکنه و خانوادش هم توی بوسان هستن...
-میخوام عکسش رو ببینم
کوک با اخم ظریفی گفت و جیمین فورا موبایلش رو از جیبش در اوارد و دنبال عکس تهیونگ گشت
بلافاصله عکسی پیدا کرد و اون رو به کوک نشون داد
-خوش قیافست...
جیمین با این حرف کوک لبخندی روی لبش نشست ولی طولی نکشید که با حرف بعدی کوک اون لبخندش محو شد
-ولی بی مصرفه!
-چی؟
-بی مصرفه بی مصرف ؛ نباید زندگیت رو با همچین آدمی حروم کنی
به آرومی سیب گلوش رو قورت داد
-خب جیمین ؛ با دکتر حرف زدی ؛ رئیس اینجا؟
-در چه مورد
-من
-نه...
-خب پس؛ ازت گزارش میخوام؛ یه گزارش خوب که توش از روند بهبودی من بگی ؛ فهمیدی ؟
جیمین با بهت نگاهش کرد
کوک دوباره به جیمین نزدیک شد و با فاصله ی چند سانتی از صورتش ایستاد
-فهمیدی
نفس های کوک صورتش رو میسوزوند
دوباره اون چشم ها! اون نگاه داشت زندگیش رو نابود می‌کرد!
ولی مگه کاری از دستش بر می اومد...
-فهمیدم
-پسر خوب ؛ جلسه ی بعد با یه موبایل و یه سیمکارت اعتباری پیشم برمیگردی
جیمین مثل ربات سر تکون داد
-حالا میتونی بری ؛ میخوام استراحت کنم
با این حرف کوک جیمین فورا وسایل هاش رو برداشت و از اونجا دور شد
**
خیابون ها بی هدف قدم میزد و دنبال راهی برای آشتی کردن با
تهیونگ میگشت
به خوبی میدونست که اون پسره ی دیوونه فقط زمانی میتونه حرکاتش
رو کنترل کنه که پیشش باشه
از نافرمانی کردن هم میترسید؛ بالخره اون قاتل بود ؛ درسته که با
دستهای خودش اونها رو نکشته بود ولی بالخره که باعثش شده بود
نباید به حرفهای اون پسر گوش میداد ، باید هرچه سریعتر با تهیونگ
تماس میگرفت تا این دوری و قهر بیشتر از این نشه
موبایلش رو از جیبش در آوارد و شماره ی دوست پسرش رو گرفت
بعد از چند تا بوق بالخره صدایی رو شنید
-بله
-تهیونگ؟ خوبی؟
-ممنون، چرا زنگ زدی
-آه خدای من تهیونگ خواهش میکنم این بچه بازی ها رو تموم کن
-اگه کار نداری قطع کنم ؛ سرم شلوغه
جیمین با کالفگی پاهاش رو روی زمین کوبید
-میخوام ببینمت
تهیونگ پوزخندی زد که صداش از گوش های جیمین دور نموند
-که بعدش کنسلش کنی؟
-تهیونگ خواهش میکنم ؛ خودت میدونی از قصد اینکار رو نکردم ؛
امشب بیا خونه ام ؛ یا من میام خونت ؛ باید حرف بزنیم
- -باید ببینم چی میشه
جیمین لبخندی زد ؛ میدونست این حرف تهیونگ به منظور قبول کردن
حرفشه
-پس خونه ام منتظرتم
-فعال
-دوست دارم ؛ مراقب خودت باش
جیمین گفت و تلفن رو قطع کرد
حاال که فکرش رو میکرد به وجود تهیونگ توی زندگیش نیاز داشت
اون یه چیزی فراتر از خوب بود
توی راه گوشت و اسپاگتی خرید ؛ باید امشب یه جوری از دل تهیونگ
در می اوارد
به محض اینکه به خونه رسید دوشی گرفت و لباس های مرتبش رو
پوشید
به یاد اوارد ؛ آخرین باری که باهم سکس داشتن چند هفته ی پیش بوده
پس لبخندی از روی شیطنت زد و تیشرت صورتیش رو با تیشرت حریر
سفیدی عوض کرد
به آشپزخونه رفت و مشغول پختن گوشت ها شد؛ باید همه چیز قبل از
رسیدن تهیونگ آماده میشد
اسپاگتی های فوری رو توی ماکروویو گذاشت و مشغول چیدن میز شد
دوتا شمع کوچکی روی میز روشن کرد و به سمت اتاقش رفت
باید کمی میکاپ میکرد؛ خط چشم نازکی کشید و برق لبی به لب هاش
زد
چند دقیقه ای با موهاش ور رفت که صدای زنگ اون رو از کارش
بازداشت
فورا آیفون رو برداشت و دکمه ی در رو زد
-بیا تو
به سمت غذا ها رفت و اونها رو روی میز گذاشت ؛ واسه آخرین بار
نگاهی به خونه انداخت و لبخند کمرنگی زد
موزیک مالیمی گذاشت و به سمت در خونه رفت
چیزی نگذشت که صدای در رو شنید و با چهره ای شاد در رو باز کرد
به محض باز شدن در تهیونگ محو صورت جیمین شد
خواست نگاهش رو بگیره که این سری چشم هاش روی تیشرت حریر و
بدن جیمین ثابت شد
جیمین که از این کارش راضی بود سرفه ای کرد
-نمیخوای بیای تو؟
-آ..آره..
تهیونگ فورا داخل رفت
-میدونم باید به رستوران دعوتت میکردم ولی ترجیح دادم خونه باشیم
چشم هاش رو به میزی که جیمین چیده بود چرخوند
-نه تو همینجوریش خیلی زحمت کشیدی
جیمین کنارش ایستاد و کمکش کرد تا کتش رو در بیاره
-پس زود دست هات رو بشور و بیا سرمیز؛تا زحمت هام به باد نره
لبخند کمرنگی به جیمین زد و به سمت سرویس بهداشتی رفت
بعد از شستن دست هاش فورا به آشپزخونه رفت و پشت میز نشست
-مناسبتش چیه؟
-فکر کن معذرت خواهی
تهیونگ چیزی نگفت و کمی از اسپاگتی رو چشید
-حاال منو میبخشی؟ دیگه باهام قعر نیستی؟
لبخند بی جونی زد و به چشم های پسر رو به روش خیره شد
-تو واقعا فکر کردی من باهات قهر میکنم ؟
جیمین نگاه نافذی بهش انداخت
-نه من فقط کمی عصبانی بودم ؛ مطمئن باش اگه امروز ازم درخواست
نمیکردی ؛ توی همین چند روز خودم بهت سر میزدم
دستهای تهیونگ رو از روی میز گرفت
-نمیخوام از دستت بدم تهیونگا؛ متاسفم
-نه نیازی به معذرت خواهی نیست ؛ من یکم خودخواه شدم ؛ باید درک
میکردم که تو سرت شلوغه
غوغایی توی دل جیمین از مهربونی بیش از حد تهیونگ بود
-خب ، شامت رو بخور ؛ اگه نخوری فکر میکنم که دست پختم رو
دوست نداری
تهیونگ دست هاش رو از دست جیمین در اوارد
-نه این فوقوالدست ، ممنون عزیزم
غذاشون رو توی سکوت خوردن و هر ازگاهی نگاه پر مهری بهم دیگه
ان داختن
بعد از کمک تهیونگ توی جمع کردن ظرف ها ؛ جیمین اون رو به
روی کاناپه کشید
-بزار برم قهوه بیارم ؛ میخوری دیگه؟
تهیونگ با سر تایید کرد
کمی بعد جیمین دو فنجان قهوه جلوی خودش و تهیونگ گذاشت
-زیبا شدی
با این حرف تهیونگ ؛ جیمین نگاه خجلی بهش انداخت
-ممنون
-نمیخوای بیای بغلم؟
دلش برای آغوش دوست پسرش تنگ شده بود پس بدون مخالفتی فورا
خودش رو توی بغل تهیونگ جا کرد
بوسه ای به موهای جیمین زد و کمرش رو نوازش کرد
-میدونستی چقدر بهت وابسته ام ؟
با جواب ندادن جیمین ؛ تهیونگ دوباره شروع به حرف زدن کرد
-خیلی جیمینا خیلی ؛ اینقدری که تو این چند روز داشتم دق میکردم ؛
هیچوقت ولم نکن ؛ باشه؟
جیمین با سر تایید کرد و حلقه ی دست هاش رو بیشتر فشرد
دلش میخواست تهیونگ رو بیشتر حس کنه
کمی شیطنت که به جایی ی ا کسی بر نمیخورد؛ میخورد؟
پس به آرومی دستش رو زیر بلیز تهیونگ برد و با نوک انگشت هاش ،
نیپل های تهیونگ رو به بازی گرفت
-یکی اینجا شیطون شده!
جیمین خندید و دوباره کارش رو تکرار کرد
-اره ؛ شده ؛ میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ خندید و با موهای جیمین بازی کرد
-دلت میخواد چیکار کنم ؟
-همون کاری که تو دلت میخواد رو میخوام!
تهیونگ دوباره خندید و تو یه حرکت جیمین رو روی کاناپه خم کرد و
روش خیمه زد
-چرا اینقدر قضیه رو پیچیده میکنی عزیزم...
بوسه ای به بینیش و بینی خودش رو روی صورت جیمین کشید
-نکن؛ قلقلکم میاد
-و من دوست دارم که قلقلکت بیاد...
جیمین بلند خندید و همون لحضه تهیونگ فرصت پیدا کرد و زبونش رو
وارد دهان جیمین کرد و سخت بوسیدش
جیمین هم که از اول همین رو میخواست همراهش کرد
چند دقیقه ای سخت همدیگر رو بوسیدن که ناگهان جفتشون نفس کم
آواردن و کمی از هم دور شدن
تهیونگ تیشرت جیمین رو تو یه حرکت در اوارد و شروع کرد به
بوسیدن و مارک گذاشتن روی بدن پسر رو به روش
جیمین که دیگه طاقتش طاق شده بود ناله ای کرد که اینکار شهوت
تهیونگ رو برانگیخت
-تهیونگا...من...طاقتم تموم شده...
-اروم باش جیمینم؛ به جاهای خوبش هم میرسیم...
جیمین از لذت قوسی به کمرش داد و تهیونگ هم متقابال بوسه هاش رو
محکم تر روی بدن سفید جیمین کاشت
به آرومی پایین رفت و بوسه ای روی عضو پسر زیرش گذاشت
-اوممم...تهیونگا...لطفا... لطفا شلوارم و در بیار
پسر بزرگتر خندید و بالفاصله باکسر و شلوار جیمین رو دراوارد
پریکام روی عضو جیمین رو با دستهاش پاک کرد
-خیلی خودت رو خیس کردی عزیزم
و بالفاصله جیمین رو روی کاناپه برگردوند
پسر کوچکتر فورا دستهاش رو به باسنش رسوند و لپ های باسنش رو
باز کرد
-چه بیبی خوبی، داره بهم کمک میکنه
بعد از اتمام این حرفش بوسه ای روی باسن سفید جیمین زد و گاز
کوچکی از لپ باسنش گرفت
-آه...تهیونگا...دردم اومد
تهیونگ خندید و دستش رو روی حفره ی صورتی رنگ جیمین کشید
-باید آماده ات کنم؟
-نه...نه فقط...فقط سریع تر
تهیونگ از بی طاقتی پسر زیرش به خنده افتاد
فورا لباس ها و شلوارش رو در اوارد
دستهاش رو از پریکام خودش و جیمین آغشته کرد و روی سوراخ
خشک جیمین کشید
-ولی من نمیتونم اجازه بدم جیمینم درد بکشه
به دنبال این حرفش دوتا از انگشت هاش رو توی سوراخ جیمین فرو
آوارد
پسر کوچکتر نفس نفس زد و سعی کرد خودش رو شل تر بکنه
-آفرین عزیزم آفرین
تهیونگ گفت و بعد انگشت سومش رو هم وارد اون حفره ی صورتی
رنگ کرد
بعد کلی تقال کردن برای فتح سوراخ جیمین ؛ انگشت هاش رو درآوارد
و عضوش رو جلوی سوراخش تنظیم کرد
-آماده ای؟
جیمین با سر حرفش رو تایید کرد و همون لحضه چیزی رو توی خودش
حس کرد
-آههههههعع....تهیونگ...آه...
-االن دردش کم میشه عزیزم ، مگه باکره ای تو آخه!بیشتر از بیست بار
فقط با من سکس داشتی!چجوری اینقدر تنگی؟
تهیونگ گفت و سعی کرد ضرباتش رو آروم کنه
بعد از چند دقیقه جیمین دستش رو فشرد و بهش فهموند که ضرباتش رو
محکم تر کنه
شهوت تهیونگ رو بر انگیخته بود پس با اجازه ی جیمین شروع کرد به
محکم کوبیدن عضوش داخل اون حفره ی تنگ...
تهیونگ همونطور که سعی در پیدا کردن نقطه ی حساس جیمین بود
بوسه های متعددی روس کتفش کاشت
-خیلی دوست دارم جیمین؛خیلی...
-آهههه...همونجا...
با لبخند پهنی دوباره به همون نقطه ضربه زد
-من...من دارم...
-بیا عزیزم؛ منم میخوام خالی شم
با چند ضربه ی دیگر جیمین با آه بلندی به کام رسید و تهیونگ هم چند
دقیقه ی بعد توی جیمین خالی شد
جیمین با بی حالی بغل تهیونگ افتاد
بوسه ای به موهای جیمین زد و از پشت بغلش کرد
قهوه هامون سرد شد
-ولی این بیشتر از قهوه چسبید
جیمین لبخند خجلی زد و چشم هاش رو بست
-میخوام بخوابم؛ پیشم میمونی؟
-معلومه که میمونم ؛ بخواب عزیز دلم ...

𝑰𝒏𝒔𝒂𝒏𝒊𝒕𝒚 | 𝑲𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏Where stories live. Discover now