part6

1.1K 168 14
                                    

چند روزی گذشته بود و جیمین هربار با یاد آوری لحظاتی که با کوک گذرونده بود داغ می‌کرد و سخت شدن عضوش رو احساس می‌کرد
جیمین با خودش رو راست بود ، اون کوک رو می‌خواست به هر قیمتی!
-چیزی شده جیمین ؟
با صدای تهیونگ سرش رو بالا گرفت و به صورتش خیره شد
شروع کرد به مقایسه کردن کوک با تهیونگ
تهیونگ پسر آروم و بی دردسری بود
ولی کوک کاملا باهاش فرق می‌کرد، هر لحضه کارهای جدیدی انجام می‌داد و جیمین رو بهت زده می‌کرد
روابطش با تهیونگ همیشه یکنواخت بود ولی کوک اون رو قافلگیر میکرد...
-جیمین با توام
-نه چیزی نیست!
-مطمئنی ؟ احساس میکنم عصبی هستی؟
-نه کوک خوبم..
-کوک؟ کوک کیه جیمین
با کلافگی از روی کاناپه بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
هیچ دوست نداشت جواب تهیونگ رو بده؛ وجود تهیونگ دیگه بهش آرامش نمی‌داد
تهیونگ به سمتش رفت و با گرفتن صورتش لبخندی زد
خواست بوسه ای رو باهاش شروع کنه که به شدت پس خورد
-تو...تو حالت خوبه جیمین
-بس کن تهیونگ ... رو عصابمی!
جیمین گفت و ناباورانه تهیونگ رو تنها گذاشت
باید می‌فهمید چرا حال جیمین دگرگون شده
دوباره به سمتش رفت و از پشت در آغوشش کشید
بوسه ای به نرمی گوشش زو و عضوش رو به باسن جیمین چسبود
شاید داشتن یه رابطه میتونست جیمین رو سرحال بیاره
پس شروع کرد به تکون دادن عضوش روی باسن جیمین
جیمین که حس بدی رو داشت تجربه می‌کرد چشم هاش رو بست
دیگه دوست نداشت با تهیونگ عشق بازی کنه ، ناگهان یاد حرف کوک افتاد " تو فقط مال منی، مال من..."
با یاد آوری این حرف فورا از بغل تهیونگ بیرون اومد و خودش رو از اون حس بد خلاص کرد
با اخم بهش خیره شد
-چیکار میکنی؟!
-جیمین من فقط میخوام حالت رو خوب کنم
-کی ازت خواست حالم رو خوب کنی ، هاااا؟
جیمین داد زد و قدمی به عقب برداشت
-اگه میخوای حالم رو خوب کنی تنهام بزار تهیونگ ، تنهام بزار
-آروم باش جیمین ، من نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده ، من فقط...
-نمیخوام صدات رو بشنوم، از خونه ی من گم شو بیرون
تهیونگ با ناباوری به جیمین خیره شد
نه این جیمین همیشگی نبود
با بهت کتش رو برداشت و به سمت خروجی حرکت کرد
بهتر بود الان تنهاش میزاشت ، دوست نداشت حرفی به جیمین بزنه که بعدا عذاب وجدان بگیره
-آروم که شدی ، بر میگردم باهم حرف می‌زنیم
-وقتی بهت میگم گم شو یعنی از زندگیم گم شو بیرون...
جیمین گفت و تهیونگ شوکه زده رو تنها گذاشت
به اتاق خوابش پناه برد و پشت در نشست
تصمیمش رو گرفته بود
باید کوک رو از اونجا بیرون می اوارد...
**
اصلا براش مهم نبود که تهیونگ چه فکری راجبش میکنه
تنها چیزی که الان مهم بود جونگکوک بود
اون پسر حسابی قلب و ذهنش رو تسخیر کرده بود
جیمین کسی نبود که به همین راحتی ها تسلیم کسی شه ، ولی جونگکوک فرق می‌کرد...
قدم هاش رو تند کرد تا به تيمارستان برسه
به محض ورودش دکتر مورد نظرش رو دید
-دکتر
-اوه سلام آقای پارک ، امروز اینجا چیکار میکنید
-میخواستم باهاتون صحبت کنم ؛ اگه وقت داشته باشید
-البته، میتونید اتاقم منتظر بمونید تا من این پرونده رو به اتاق اسناد برسونم
-خیلی ممنون
به آرومی تشکر کرد و به سمت اتاق دکتر رفت
حتی نمی‌دونست چی باید بگه!
فقط جونگکوک رو می‌خواست، حالا به هر قیمتی...
بعد از ده دقیقه منتظر موندن دکتر به اتاق برگشت
-متاسفم
جیمین سری تکون داد و لبخند بی جونی زد
بعد از نشستن پشت میزش نگاهی به جیمین کرد و عینکش رو از چشم هاش جدا کرد
-چی باعث شده که شما این وقت روز اینجا باشید دکتر پارک
-اوه دکتر ، در واقع میخواستم باهاتون صحبت کنم و موضوعاتی رو باهاتون در میون بزارم
-خیلی خب آقای پارک ، قضیه چیه؟ بفرمایید
جیمین کمی دست دست کرد تا کلمات مناسبی رو کنار هم بچینه
-درواقع میخواستم راجب بیمارم ، جئون جونگکوک باهاتون حرف بزنم
-بسیار خب ، مشتاقم که حرف هاتون رو بشنوم
سیب گلوش رو به سختی قورت داد و سعی کرد حفظ ظاهر کنه
-راجب روند بهبودی بیمارمه دکتر ، میخواستم بهتون اطلاع بدم که ایشون از نظر من سلامت کامل عقل و روان دارن
-میتونم بپرسم تو چند جلسه به این نتیجه رسیدی آقای پارک
-ده جلسه
دکتر دستش رو به چونه اش کشید و قیافه ی متفکری به خودش گرفت
-میخواید بگید که تو ده جلسه به این نتیجه رسیدید؟
-بله دکتر به نظر من جئون جونگکوک میتوند به آغوش جامعه برگردند
-ولی من همچین فکری نمیکنم
جیمین عصبی شده بود ؛ چرا دکتر رو به روش حرف هاش رو باور نمیکرد!؟
-ولی دکتر ایشون بیمار من بودند ، من از هر جهت سلامتشون رو تضمین میکنم
-آقای پارک یعنی باور کنم که ایشون هیپنوتیزمتون نکردند
شاید واقعا کوک همچین کاری کرده ولی در حال حاضر این حرف دکتر خیلی براش سنگین اومد
-منظورتون چیه دکتر ، یعنی من سلامت عقلم رو از دست دادم ؟ خودتون خوب میدونید که جناب جئون فقط تمایل داشتند که با من حرف بزنند
-به همین خاطر دارم بهتون گوش زد میکنم دکتر
-پس شما اجازه ی مرخصی نمی‌دید بهشون؟
-خیر آقای پارک ، برای همچین بیمار مرموزی ده جلسه خیلی کمه ، هر وقت هجده جلستون تموم شد دوباره باهم حرف می‌زنیم دکتر و آزمایشاتی در خصوص ‌سلامتیشون میگیریم
جیمین سعی کرد عصبانیت خودش رو کنترل کنه ، درواقع حرف حرف دکترروبه روش بود
اگه مخالفت می‌کرد یا عصبانی میشد ممکن بود تا آخر اون رو از این پرونده دور می‌کردند
لبخند زورکی زد و از روی کاناپه بلند شد
-بسیار خب دکتر، بعد از جلسه هجدهم دوباره مزاحمتون میشم
دکتر لبخندی زد و سری تکون داد
-موفق باشید آقای پارک
جیمین هم متقابلا سری تکون داد و به محض خروجش صورت خندانش رو از بین برد و چهره ی عروسی به خود گرفت
باید زودتر این هجده جلسه رو تموم می‌کرد
هر لحضه که می‌گذشت جیمین بیشتر خواستار سیب ممنوعه اش میشد...

**
با بی حالی موبایلش رو به دست گرفت که پیام تهیونگ رو دید
با اکراه پیام رو باز کرد و به متنش خیره شد "عزیزم میدونم که اون شب عصبی بودی ، ولی میخوام بدونی که هر مشکلی داری میتونی به من بگی ، ما هنوز هم باهم تو رابطه هستیم ، مگه نه؟"
این پیام تهیونگ به این معنی بود که می‌خواست حس جیمین رو به خودش بفهمه
بفهمه که حرفهای اون شبش واقعیت داشته یا نه...
عصبی بود ، چجوری باید تهیونگ رو از زندگیش حذف می‌کرد
اصلا میتونست همچین کاری کنه؟
تهیونگ تو این شیش ماه براش کم نزاشته بود ، حالا می‌خواست با بی رحمی مثل اسباب بازی دورش بندازه
نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست
باید فکر می‌کرد
نیاز به فکر کردن داشت
نمیتونست هم تهیونگ رو پیش خودش نگه داره و هم جونگکوک رو
جونگکوک ازش خواسته بود که رابطه اش رو با تهیونگ تموم کنه
البته خواستار که نبود ، چیزی شبیه دستور بود
باید اینکار رو میکرد؟
جیمین پیش تهیونگ آرامش داشت
ولی پیش جونگکوک هرلحظه منتطر اتفاقات غیر قابل پیش بینی عه
اگه با تهیونگ بمونه زندگیش یکنواخت میشه ، نمیشه؟
ولی اگه با جونگکوک باشه به زندگیش رنگ میبخشه
شاید کمی خطا کردن بتونه زندگیش رو از بی رنگی و کسلی در بیاره...
دستی به صورتش کشید
باید اول از همه به دیدن جونگکوک میرفت
بعد از اون میتونست راجب این قضیه فکر کنه و تصمیم بگیره
چشم هاش رو بست تا کمی بخوابه
نیاز به استراحت داشت...
**

قدم هاش رو به سمت اتاق جونگکوک کج کرد
سعی کرد لبخندی بزنه
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد
با دیدن پسر جذاب رو به روش لبخندش واقعی تر شد
-سلام
جیمین گفت و منتظر جواب جونگکوک شد
-سلام بیبی ، بیا اینجا
جونگکوک به پاهاش اشاره کرده
نمی‌دونست باید اینکار رو کنه یا نه
با تردید بهش خیره شد که با اخم های جونگکوک رو به رو شد
فورا به سمتش رفت و روی پاهاش نشست
جونگکوک لبخندی زد و دستی به موهای پشت سر جیمین کشید
-چیشده؟
سرش رو به آرومی بالا آوارد و به چشم های سیاهش نگاه کرد
از کجا فهمیده بود که مشکلی هست
جیمین سعی کرده بود طبیعی بازی کنه و حال بدش رو به جونگکوک نشون نده
-چیزی نیست
-گفتم چیشده بیبی،گوش هات نمیشنوه؟
-فقط...فقط کمی خسته ام
-دروغ؟ نمی‌پذیرم
-خب...خب من با دکتر حرف زدم...ولی...
-قبول نکرد ؟
جیمین سری به معنای "نه" تکون داد
-گفت باید هجده جلسه تموم بشه
جونگکوک دوباره لبخند زد
اون پسر چجوری میتونست اینقدر خونسرد باشه و همیشه لبخند بزنه؟
سوالی بود که به شدت مغز جیمین رو مشغول کرده بود
-اشکالی نداره ، تو این مدت بیشتر هم دیگه رو می‌شناسیم
-جونگکوک...
-بله
-ما...ما...
جونگکوک که متوجه شده بود پسر روبه روش نمیتونه سؤالش رو بپرسه خم شد و بوسه ی کوتاهی به لب هاش زد
-سوالت رو بپرس جیمین
-رابطه ی ما...
-خب؟
-اسمش چیه؟
-تو میخوای رابطمون اسم داشته باشه
-اوهوم
و بعد سرش رو پایین آوا تا با چشم های جونگکوک روبه رو نشه
-تو میخوای ما دوست پسر همدیگه باشیم؟
-نه..منظورم این نیست ، فقط میخواستم اسمش رو بدونم...
-نگران نباش جیمین ، تو دیگه جزئی از دارایی من هستی ، و تا روز مرگت پیش منی، فهمیدی؟
-اوهوم
-خب حالا بگو ببینم ، تهیونگ چیشد؟
با سوال جونگکوک آب دهانش رو به زور قورت داد و باز به چشم هاش خیره شد
-من...
-مگه نگفتم تمومش کن؟
-تموم کردم...ولی...ولی من نمیخوام اون ناراحت بشه جونگکوک... اون برای من همه کار کرده...
-دیگه بهش نیاز نداری جیمین ، نه تا وقتی من هستم ، اون روزی که من نباشم مطمئن باش یا من مرده ام یا تو...
جیمین سرش رو توی گردن پسر روبه روش قایم کرد
نبودن جونگکوک؟
نه نمیتونست تصور کنه
این حس از کجا اونده بود ، نمی‌دونست
تنها چیزی که میدونست این بود که این حس لحضه به لحضه پررنگ تر میشد...
-فکر کنم این چند وقت زیادی خسته شدی، بهتره بری و استراحت کنی ، فعلا نمیخوام ببینمت، هفته ی بعد بیا به دیدنم ، چون اون موقع قراره یه سری وظایف بهت بسپارم
جونگکوک گفت و جیمین رو از روی پاهاش بلند کرد
یک هفته قرار بود جونگکوک رو نبینه؟
دل کوچولوش طاقت نداشت
-من...من دلم تنگ میشه
جونگکوک پوزخندی زد که از چشم های جیمین دور موند
قدمی به سمتش برداشت و دوباره به همون حالت مهربونش برگشت
-منم دلم تنگ میشه جیمین...ولی باید فکر کنم ... نیاز به فکر کردن دارم، بهتره توهم استراحت کنی
-اوهوم
جیمین گفت و دست هاش رو دور کوک پیچید و محکم بغلش کرد
جونگکوک با همون پوزخند مخفی اش دستی به موهاش کشید و بوسه ای به موهاش زد
-برو جیمین
به آرومی از بیمارش جدا شد و بعد از بوسه ی سطحی به لب هاش از اتاق خارج شد...
-احمق
جونگکوک زیر لب زمزمه کرد و دوباره روی صندلی اش نشست...
**
دو روز از آخرین دیدارش با جونگکوک می‌گذشت
نمی‌دونست اون پسر عجیب و دوست داشتنی برای چه چیزی اینقدر زمان احتیاج داشت
یعنی داشت به چی فکر میکرد؟
به آرومی از روی تخت بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
این مدت زیادی ذهنش درگیر بوده و زمانی برای تعذیه ی درست و حسابی نداشته
تصمیم گرفت اسپاگتی درست کنه
به نظرش این آسون ترین غذایی هستش که بلده
درحال آشپزی بود که ناگهان به یاد جونگکوک افتاد
لبخندی روی لب هاش شکل گرفت و برای خودش خیال بافی کرد
بعد از مرخص شدنش از اون تيمارستان حتما اون رو مهمون خودش می‌کرد و سوپ صدف درست می‌کرد
سوپ صدف یکی ازغذاهای مورد علاقه اش بود و دوست داشت اون رو با جونگکوک شریک بشه
بعدش حتما یک شب باهاش فیلم میدید و توی آغوشش به خواب میرفت
شاید بعدا باهم به خرید می‌رفتند
یا حتی شب ها کنار هم می‌خوابیدند
از خیال بافی خودش خنده اش گرفت
ولی مطمئن بود کم کم اینکار ها رو باهاش میکنه...
به هر حال محبت جونگکوک زیادی به دلش نشسته بود
**
یک هفته خیلی زود گذشت و امروز قرار بود دوباره به دیدن جونگکوک بره
خوشحال بود
زمان هایی که جونگکوک رو میدید خوشحال بود
انگار که منبع انرژی اش رو پیدا کرده باشه
دیروز به فروشگاهی رفت و سعی کرد لباس مناسبی پیدا کنه
دوست نداشت تو چشم های جونگکوک یکنواخت به نظر برسه
و در آخر کت چرم با شلوار چرم مشکی پوشید که با تیشرت قرمز رنگش زیادی تو چشم بود
دوباره وارد همون اتاق شد
ولی جونگکوک رو پیدا نکرد
دلشوره به دلش افتاد
یعنی کجا رفته بود؟
سیب گلوش رو به سختی قورت داد و جای به جای اتاق کوچک رو گشت
نه اثری از جونگکوک نبود
می‌خواست بشینه و زار زار گریه کنه
کجا رفته بود
نکنه مرخص شده بود؟
نکنه به تيمارستان دیگه ای منتقل شده بود؟
نکه دکترش رو عوض کردند ؟
تمام این سوال ها یهویی وارد مغزش شدند و قدرت تفکر رو ازش گرفتند
تا خواست اولین قطره ی اشکش رو به پایین هدایت کنه در اتاق باز شد و جونگکوک همراه با پرستاری وارد اتاق شد
با ترس به جونگکوک نگاه کرد و مخاطب به پرستار کنارش لب باز کرد
-کجا...کجا بودید
-اوه دکتر پارک ، آقای جئون نیاز به سرویس بهداشتی داشتند ، برده بودم کارشون رو کنند
چرا به ذهن خودش نرسیده بود؟
سری تکون داد تا از افکار مزاحمش دور شه
-بسیار خب... میتونی بری
پرستار سری تکون داد و فورا از اتاق خارج شد
جونگکوک که به وضوح لرزیرن جیمین رو میدید با همون پوزخند معروفش به سمتش رفت
-چیشده بیبی
-من...من فکر کردم رفتی
جیمین با صداقت جواب داد و پسر رو به روش رو سخت در آغوش گرفت
-من کجا برم...بدون تو...
با این حرف جونگکوک نفس کشیدن رو فراموش کرد
اون پسر به راحتی میتونست با هر حرفش جیمین رو به دنیای جدیدی ببره...
به آرومی ازش جدا شد
-برای کی خودت رو خوشگل کردی دکتر
جونگکوک گفت و با نگاه نافذش روی تخت نشست
خجالت کشید
-برای...برای تو...
-خوشحالم که این رو می‌شنوم...بیا اینجا
با دستور جونگکوک، کنارش نشست و بهش خیره شد
-فکر هات رو کردی؟
-اره بیبی...فکر کردم...خیلی هم خوب فکر کردم
-میتونم بپرسم در چه مورد؟
-نه بیبی...به موقعش میفهمی
-باشه
جیمین گفت و سرش رو پایین انداخت
-جیمین میخوام یه کاری بکنی
-چی
-اول نگاهم کن
با لحن تند جونگکوک سرش رو بالا گرفت و به چشم هاش خیره شد
-میخوام بری به آدرسی که بهت میگم و پیامم رو به شخصی به نام جانگ ته برسونی
-چه پیامی
-باید بهش بگی که ارباب به زودی برمیگرده
-اتفاقی افتاده؟ یا قراره بیوفته؟
-نه بیبی ... همه چیز رو به راهه
-باشه
سردی لحن جونگکوک رو به خوبی احساس می‌کرد
اون همه ذوقش برای دیدن جونگکوک از بین رفت
-ادرس رو بهت پیامک میکنم
-کِی باید برم؟
-فردا بیبی، فردا...
جیمین سری تکون داد و صورتش رو برگردوند
جونگکوک که به وضوح تغییر حالت جیمین رو دید تو یه حرکت اون رو روی تخت خوابوند و روش خیمه زد
لب هاش رو به گوشش رسوند و بوسه ای بهشون زد
جیمین که دوباره اون حس خوب بهش منتقل شده بود چشم هاش رو بست
-تو خیلی خوردنی هستی بیبی من
و بعد به آرومی بوسه هاش رو به گلوی جیمین رسوند
-میخوام صدای ناله هات رو بشنوم ، دهنت رو باز کن
کوک دستور داد و دوباره مک های بیشتری به گردن دکتر روبه روش زد
چیزی نگذشت که ناله های جیمین اتاق کوچک رو پر کرد
-اومم...خوردنی من...دوست داری صدات رو بشنون؟
درحالی که روی گردن جیمین مارک های پررنگی میکاشت صداش رو به گوش هاش رسوند
جیمین که بی طاقت شده بود سریع بلند شد و دوباره بوسه ی داغی را با کوک شروع کرد
بعد از چند دقیقه ازش جدا شد و دست هاش رو زیر لباس کوک برد
-اوه نگاه کن اینجا رو ، یکی شیطون شده
-بی طاقت شدم جونگکوکا ، میخوامت
دستش رو به آرومی روی گونه ی جیمین کشید و بوسه ای به پیشونی اش زد
-ولی فعلا نمیتونی منو داشته باشی بیبی، باید منتظرم بمونی
-نمیتونم....دیگه نمیتونم...
جیمین گفت و لب هاش رو روی ترقوه ی کوک گذاشت
لبخندی از بی طاقتی جیمین زد
-زود میام بیرون جیمین...اون موقع هستش که میتونی طعم من رو بچشی...
دست از بوسه هاش کشید و به چشم های کوک خیره شد
فقط هشت جلسه مونده بود، باید تحمل می‌کرد
-باشه...من بخاطر تو همه چیز رو تحمل میکنم عزیزم
-عزیزم؟
کوک با چشم های گرد پرسید
-اوهوم...نمیخوای اینجوری صدات کنم
پوزخندی زد و زبونش رو روی نرمی گوشش کشید
-نه بیبی...من فقط باید اینجوری صدات کنم...اینجوری ابهت من رو زیر سوال میبری...
-اوممم...
کوک که هر لحضه سخت تر شدن جیمین رو میدید دستش رو روی عضوش کشید و فشاری بهش وارد کرد
-سعی کن خودت رو کنترل کنی بیبی...این یه دستوره...
بلافاصله چشم هاش رو بست و سعی کرد از شهوتش کم کنه
سرش رو بالا گرفت و بوسه ای به لب هاش زد
-پس باید زودتر برم
با همون پوزخندش جیمین رو بلند کرد و به سمت در هدایت کرد
-فردا رو یادت نره
لبخندی زد و سری برای بیمار جذابش تکون داد
به محض خروجش نفسش رو با هیجان بیرون فرستاد
حالا که بیشتر دقت می‌کرد
اون پنج تا قربانی حق داشتند که اینجوری دیوونه ی کوک بشند
با لبخند از اون ساختمون سفید رنگ خارج شد و به سمت خونه رفت
فردا باید پیغام کوک رو به کسی که نمی‌شناخت برسونه...
**
به آرومی قدم هاش رو به سمت عمارت بزرگ رو به روش رسوند
اینحا کجا بود ؟ نمی‌دونست
این عمارت زیادی بزرگ و شاهانه بود
احتمال میداد که اینحا برای دوست جونگکوک باشه
به سمت در رفت که بادیگاردی جلوش قرار گرفت
-اوه سلام، من پارک جیمین هستم
-چی میخوای اینجا؟
بادیگارد با قیافه ی عبوس پرسید و جلوی دید جیمین رو گرفت
-پیغام دارم ، از آقای جئون جونگکوک
با شنیدن اسم جئون بادیگارد رنگ از رخسارش پرسد
-دنبال من بیا ، فکر کنم بدونم با کی کار داری
بادیگارد رفت و جیمین هم پشت سرش وارد عمارت شد
دور تا دورش باغ بود
کمی که نگاه کرد ماشین های مدل بالایی که همه به رنگ مشکی بودند رو دید
توی افکارش بود که صدای پارس سگ هایی رو شنید
با ترس خودش رو جمع کرد و به سگ های سیاه بزرگ خیره شد
مسیح رو شکر می‌کرد که قلاده داشتند وگرنه همین حالا باید با زندگیش خداحافظی می‌کرد
با ورود به داخل عمارت تعجبش بیشتر شد
تمام وسایل خونه طلایی و سفید بود
اینجا کاخ بود؟
حتی اگه کاخ هم نبود چیزی از اونها کم نداشت
-منتظر بمونید
بادیگارد رو به جیمین گفت و به طبقه ی بالا رفت
چند دقیقه ای اونجا منتظر موند تا اینکه شخصی با کت سیاه بلند روبه روش قرار گرفت
نگاه لرزونش رو بهش دوخت
-سلام...من...من پارک جیمین هستم
-شنیدم که از جئون جونگکوک خبر داری، بشین...
با نشستن مرد روبه روش ، جیمین هم روی کاناپه های طلایی نشست
-خب بگو ببینم ایشون رو از کجا میشناسی؟
نمی‌دونست باید راستش رو بگه یا نه
-در واقع ایشون دوست من هستند
مرد میانسال ابرویی بالا انداخت
-دوست؟ به یاد ندارم که ایشون دوستی داشته باشند
-درواقع مدت زیادی نیست که باهم آشنا شدیم
-خودتون دارید میگید مدت زیادی نیست، من چجوری باید به حرف هاتون اعتماد کنم ؟
کلافه شده بود، مرد روبه روش واقعا روی عصابش بود
-من پیغامی از طرف ایشون به اقای جانگ ته دارم
-جانگ ته خودم هستم
-خیلی خب ایشون گفتند که بهتون بگم ارباب به زودی برمی‌گردند
جیمین به وضوح عوض شدن رنگ صورت فرد روبه روش رو دید
-تو...مطمئنی؟
-بله ...
-خیلی خب ، میتونی بهشون بگی همه چیز تا اومدنشون آماده است
جیمین گیج شده بود
-ببخشید، میتونم بپرسم چه اتفاقی در حال رخ دادنِ
-یعنی میخواید بگید شما ارباب رو نمی‌شناسید
-من فقط پیغام جونگکوک رو اواردم
-ایشون ارباب این عمارت هستند
از تعجب چشم هاش به آخرین حد خودش باز شد
چی میشنید
ارباب اینجا؟ یعنی اون اینقدر پولدار و مرفه بود؟
-ببخشید ایشون خانواده ای ندارند؟
-خیر، ارباب حتی هیچ شخص آشنایی هم ندارند، بخاطر همین من تعجب کردم که شما خودتون رو دوست ایشون اعلام کردید
ناگهان اون پنج نفر از ذهنش گذشتند
پس جونگکوک اونها رو به چه عنوانی معرفی می‌کرد
-متاسفم که اینقدر سوال میپرسم ولی شما یونا رو می‌شناسید ؟
-یونا؟ منظورتون آخرین برده ارباب هستند؟
برده؟ حتی اسمش هم براش سنگین بود
جونگکوک چه رازهایی داشت!؟
یعنی هیچوقت اونها رو به عنوان معشوقه اش معرفی نکرده بود؟
-ارباب چه زمانی به عمارت میان؟
-شاید حدود بیست روز دیگه
-بسیار خب ، ممنون از اطلاع رسانیتون
لبخند کمرنگی زد
-مری ، آقا رو تا جلوی در همراهی کن
جانگ ته رو به خدمتکار گفت
-نیازی نیست خودم میرم، خوشحال شدم از آشناییتون
جیمین گفت و فورا از عمارت خارج شد
حقیقتا ذهنش زیادی درگیر بود
جونگکوک ارباب یه عمارت شاهانه بود
اون حتی برده داشت
اون همه ماشین ، اون همه خدمتکار!؟
حتی نمیتونست تحلیل‌کنه!
باید چیکار میکرد؟
درکمال ناباوری حتی این موارد هم جیمین رو از تصمیمش پشیمون نکرده بود...
عاشق شده بود؟
شاید ... شاید دلش رو باخته بود...
یعنی بعد از این بیست روز جونگکوک، جیمین رو به عنوان برده به خدمتکار هاش معرفی میکرد؟
امیدوار بود که اینطور نباشه
نه اینجوری نبود...
جونگکوک دوسش داشت ، مطمئن بود...
خودش گفته بود مطعلق بهشه،مگه غیر از این بود...

𝑰𝒏𝒔𝒂𝒏𝒊𝒕𝒚 | 𝑲𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏Where stories live. Discover now