part4

1.1K 200 12
                                    


-عزیزم ، نمیخوای بلند شی؟
با صدای تهیونگ به آرومی چشم هاش رو باز کرد
-سالم بیبی من ؛ حالت چطوره؟
تهیونگ گفت و با لبخند مهربونی موهای جیمین رو نوازش کرد
به آرومی روی تخت نشست و به تهیونگ نگاه کرد
-خوبم
درد نداری؟
سرش رو به طرفین به منظور "نه" تکون داد
-خوبه، پاشو که واست صبحانه درست کردم
-ِکی بیدار شدی؟
-یک ساعتی میشه
-چرا سر کار نرفتی
-زنگ زدم بهشون گفتم که دیر میام
جیمین با همون لبخندش از تخت پایین اومد و به سمت سرویس بهداشتی
رفت
-صورتمو بشورم ؛ میام سر میز
چند دقیقه بعد مسواک زده و تمیز کنار تهیونگ نشست
-میبینم که حسابی تدارک دیدی
آخه دیشب یکی حسابی خسته شد ؛ گفتم امروز من صبحانه رو حاضر
کنم
ضربه ای به بازوی تهیونگ زد
-بدجنس، اون یه نفر دیشب بخاطر شما حسابی خسته شد
دست جیمین رو گرفت و بوسه ای به اونها زد
-همه ی خستگی هاش رو هم به جون میخرم
جیمین اومد جوابش رو بده که صدای موبایل تهیونگ بلند شد
تماس رو جواب داد : بله؟
.......-
-مگه من بهش نگفته بودم که امروز نیاد
......-
-خیلی خب خودمو میرسونم
و تماس رو قطع کرد
-باید بری؟
-متاسفم عزیزم ؛ یکی از موکل هام اومده ؛ میگه کار خیلی مهمی داره
-ایرادی نداره ؛ مراقب خودت باش
تهیونگ لبخندی زد ؛ کت و وسایلش رو از روی میز برداشت و به
سمت صندلی جیمین رفت
بوسه ای به موهاش زد و لب هاش رو به گوشش رسوند
-متاسفم که باید برم ؛ مراقب خودتم باش...
و بعد به آرومی ازش جدا شد و خونه رو ترک کرد
جیمین که شاهد رفتنش بود ناگهان به یاد حرف های جونگکوک کنار
گوشش افتاد
اون هم دقیقا همین کار رو میکرد! ولی چرا حس های متفاوتی
می گرفت
حسی رو که با جونگکوک تجربه کرده بود رو بیشتر دوست داشت
توی همین افکار بود که فورا سرش رو تکون داد
-احمق نباش جیمین ؛ تهیونگ دوست پسرته؛ و اون فقط بیماره توعه!!!
با همین حرف ها خودش رو گول زد و فورا میز رو جمع کرد
**
نگاهی به موبایل توی دستش کرد
چرا اینکار رو میکرد!؟ نمیدونست...
روزی که قرار بود دوباره جونگکوک رو مالقات کنه، نامه ی
مختصری برای دکتر نوشته بود و از وضعیت عالی جونگکوک گفته
بود
حاال هم موبایل به دست جلوی در اتاقش ایستاده بود
اون داشت تمام خواسته هاش رو برآورده می کرد
و این از نظر جیمین فاجعه بود!
به محض باز کردن در جونگکوک رو مقابل در دید و فریاد کشید
-خدای من ترسیدم...
-بترس عزیزم ؛ ترس خوبه...
جونگکوک گفت و در رو پشت سر جیمین بست
جیمین همونجا موبایل رو به سمت جونگکوک گرفت
-پسر خوب
جونگکوک با دیدن موبایل گفت و اون رو از دست های جیمین گرفت
دست جیمین رو گرفت و به سمت تختش برد
جیمین روی تخت نشست و جونگکوک هم کنارش.
-به دکتر چی گفتی؟
-همون چیز هایی که میخواستی
با لبخند ترسناکی موهای جیمین رو نوازش کرد
-اوممم، جایزه ات چی باشه؟
نگاهی به صورت جدی کوک کرد
-جایزه ام؟
-آره ؛ من به پسرای خوب جایزه میدم ، نمیدونستی ؟
جیمین پایین رو نگاه کرد و حرفی نزد
همون لحضه کوک دستش رو به چونه ی جیمین رسوند و اون رو به
سمت خودش برگردوند
با دقت به چشم هاش نگاه کرد و سعی کرد طبق معمول کنترل جیمین رو بدست بگیره
با انگشت شسِتش لب های جیمین رو نوازش کرد
-این لب ها ؛ فقط برازنده ی خودته
صورتش رو نزدیک جیمین کرد
تو فاصله ی چند سانتی صورتش ایستاد
-چطوره این جایزه ات باشه؟
و بعد لب هاش رو روی لب های جیمین کوبید و سخت مشغول بوسیدنش
شد...
**
هیچ ایده ای از اون بوسه ی گرم کوک نداشت
به محض اینکه فهمید چه اتفاقی در حال رخ دادنِ اون رو هول داد و فورا به محوطه تيمارستان پناه برد
حالا اون بود و قلبی که به شدت در سینه اش میتپید
اون پسر احمق به چه حقی بوسیده بودش؟!
بدتر از تمام اینها ، خوشحالی و لب های کش اومده جیمین بود
خوشش اومده بود؟ نه اصلا ، نباید از این بابت خوشحال میشد
اون تهیونگ رو داشت، دوست پسرش...
حتی اگه تهیونگ رو هم در نظر نمی‌گرفت  ، کوک بیمارش بود !
نباید همچین اتفاقی بینشون رخ می‌داد
کلافه دستی به شلوارش کشید و دنبال موبایلش گشت
با اون سرعتی که از اتاق بیرون زده بود ، فرصتی برای جمع کردن وسایل هاش پیدا نکرده بود
باید به پرستار اتاق کوک زنگ میزد و ازش می‌خواست وسایل هاش رو جمع کنه
بعد از اطلاع دادن به پرستار بدون نگاه کردن به پشت سرش فورا از اونجا خارج شد و ندید که کوک با چه لبخندی از پشت پنجره ی اتاقش نظاره گر رفتنشه...
**
-چیزی شده عزیزم
با صدای تهیونگ به خودش اومد و از افکار زهرآلودش خارج شد
-نه نه خوبم
-چرا احساس میکنم کلافه ای
-نه ... همه چی خوبه
معلومه که دروغ میگفت ؛ چی باید به تهیونگ میگفت؟
میگفت بیمارم من رو بوسیده؟ این یکم احمقانه نیست؟
ولی شاید باید باهاش حرف می‌زد، تهیونگ کسی بود که همیشه افکار بهم ریخته اش رو جمع می‌کرد
-اممم...تهیونگ؟
با صدای جیمین نگاهش رو از لب تاپش گرفت
-جانم
-میخواستم یکم باهام حرف بزنیم
با لبخند کمرنگی لب تاپش رو بست و به سمت جیمین برگشت
-دیدی گفتم یه موضوعی هست ! خب حالا بگو ببینم چیشده
-راستش ... راستش راجب پایان نامه امه
-بازم پایان نامه ات؟! اوه خدای من قول میدم روزی که این پروژه ی کوفتی ات تموم شه ، ببرمت یه جای دور که دوتایی خوش بگذرونیم و تلافی این روزهامون رو در بیاریم...
با غر غر های ته لبخندی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد
-نه... موضوع راجب بیماریه که دارم روش تحقیق میکنم
دستی به چونه اش کشید و به قیافه ی جدی ای به جیمین خیره شد
-موضوع چیه؟
-راستش بیمارم یکم عجیبه...چجوری بگم ، انگار اون داره منو کنترل میکنه! ... پوفف...نمیدونم دیگه چیکار کنم
بعد از اتمام حرف با دستهاش سرش رو گرفت و به سرامیک سفید خونه خیره شد
-خب یکم بیشتر بگو راجبش ، شاید بتونم کمکت کنم
نگاه نامطمئنی به پسر رو به روش انداخت و لب هاش رو با زبونش تر کرد
-چجوری بگم...اون یکم ترسناکه؛ یعنی اولش ترسناک به نظرم نمی‌رسید ولی وقتی باهاش حرف میزنم احساس میکنم یکی دیگه شدم ... باید باشی و رفتارم رو ببینی تهیونگ؛ اگه دکتر یا استاد های کالج من رو اونجوری ببینن؛ عمرا بهم مدرک بدن...
ته با مهربونی کنارش نشست و دستش رو دور شونه هاش حلقه کرد
-لازم نیست اینقدر خودت رو اذیت کنی جیمین ؛ قوی باش ، دوست ندارم از این پروژه ات ناامید بشی . همونطور که خودت گفتی اون یه بیماره ، بخاطر همینه که حس عجیبی داره ؛ اینو بدون که من حمایت و کمکت میکنم ، میتونی بیشتر باهاش حرف بزنی تا شاید زودتر راه درمانش رو پیدا کنی ...
با حرفهای تهیونگ سرش رو بلند کرد و به چشم های شفافش نگاه کرد
حالا که دقت می‌کرد حتی طرز نگاه کوک با بقیه آدم ها فرق می‌کرد
حتی با طرز نگاه عاشقانه تهیونگ هم فرق می‌کرد!
چی باید به تهیونگ میگفت ؟ میگفت بیمارم من رو بوسیده؟ و بدتر از اون من جلوش رو نگرفتم؟
یا باید میگفت که چندباری نوازشم کرده و من نهایت لذت رو بردم؟
-شاید باید دنبال بیمار دیگه ای برای پروژه ام بگردم و این رو واگذار کنم به خود تيمارستان!
ته با مهربونی همیشگیش دستهاش رو فشرد و بوسه ای به اونها زد
-نه عزیزم ، تو تا ته این ماجرا رو میری و اون بیمار عجیبت رو درمان میکنی. باشه؟ منم تا تهش باهاتم
وقتی دوست پسر عزیز و مهربونش اینقدر ازش حمایت می‌کرد چرا باید دست می‌کشید
به هرحال بعد از پیدا کردن راه حل و تحویل دادن پروژه اش دیگه اون پسر عجیب رو نمی‌دید پس نباید عقب می‌کشید ...
لبخند گرمی به تهیونگ زد
-ممنونم ته...
تهیونگ به آرومی دستش رو به چونه ی جیمین برد و صورتش رو بالا گرفت
با آرامش چشم‌هاش رو بست و لب هاش رو به لبهای جیمین نزدیک کرد
با نزدیک شدن تهیونگ چشم هاش رو به سرعت بست و کنترل ضربان قلبش رو از دست داد
این چه حس مزخرفی بود ؟ انگار اولین بارش بود که می‌خواست لبهای تهیونگ رو ببوسه
همینکه گرمای لبهای تهیونگ رو احساس کرد ، پلک هاش رو از هم فاصله داد و به صورت تهیونگ خیره شد
چرا بوسه اشون رو دوست نداشت؟
چرا حسی بهش منتقل نمیشد؟ و کلی چرا های دیگه...
بدون همراهی کردن با تهیونگ ازش جدا شد و پسر روبه روش رو بهت زده ول کرد
هیچ ایده ای برای اینکار نداشت
-متاسفم من...من نمیدونم...نمیدونم چرا...
در کمال ناباوری تهیونگ دوباره خندید و به سمتش اومد
-هیس...اشکالی نداره عزیزم ، من نباید الان میبوسیدمت ، تو فعلا ذهنت شلوغه...
و بعد موهای جیمین رو نوازش کرد
چی باید در جواب این همه مهربونی های تهیونگ میگفت
جیمین میدونست که دیگه نمیتونه کسی رو به مهربونی و جنتلمنی تهیونگ پیدا کنه ولی هربار ناخواسته قلبش رو بدرد می آوارد...
این موضوع برای خودش هم عذاب آور بود ولی چیکار میتونست بکنه ؟ مگه کارهاش دست خودش بود؟!
پلک هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد از آرامشی که توی بغل تهیونگ بهش منتقل شده استفاده کنه
و طولی نکشید که ذهن خسته اش بخواب رفت...
**
-آقای پارک ما بیمار جدیدی هم بستری کردیم اگه مایلید میتونید از زیر بار مسئولیت بیمار جئون شونه خالی نکنید
با تردید نگاهی به دکتری کرد که امروز ازش خواسته بود به دیدنش بره
-نه دکتر ... من دارم تمام تلاشم رو میکنم
-به هر حال من وظیفه بود این موضوع رو بهتون بگم و خیالتون رو از این بابت راحت کنم
-خیلی ممنون دکتر
-راستی من نامه آتون رو خوندم که توش راجب روند بهبودی جئون حرف زده بودید ، آیا واقعا راسته؟
با این حرف دکتر لرز خفیفی به بدنش وارد شد
چطور باید بهش میگفت که نوشتن اون نامه به درخواست خود جونگکوک بوده و جیمین خواسته اش رو برآورده کرده بوده
یا مثلا چطور بهش میگفت که حتی درست و حسابی از مشکلش مطلع نشده ، چه برسه به اینکه بخواد درمانش کنه!
به سختی سیب گلوش رو قورت داد و لبخند زورکی زد
-بله...بله در واقع آقای جئون خودشون دارن همکاری میکنن
-این واقعا عجیبه ، چون ما یک بار یکی از دکتر هامون رو به اتاقش فرستادیم ولی درآخر مجبور شدیم بخاطر رفتار عجیب جئون بهش مورفین تزریق کنیم
-یعنی چی؟
-خب آقای جئون نمیخواست اون دکتر رو ببینه بخاطر همین شروع کرد به نشون دادن رفتار های تهاجمی، بعد اون هم ما دکتری رو به اتاقش نفرستادیم ، تا اینکه شما اومدید
-که اینطور...
جیمین با چشم‌های لرزون گفت و نگاهش رو از دکتر پنهان کرد
درواقع جیمین ، هم می‌ترسید و هم کِشِش عجیبی به طرف بیمار عجیبش پیدا کرده بود...
-دکتر اگه با من کاری ندارید میتونم برم؟
-اوه البته ولی فقط یه چیزی
دکتر گفت و از صندلیش بلند شد
-امروز به دیدن آقای جئون نمیرید ؟
-امروز؟ نه ... فکر نکنم ... یه سری کارا دارم
کار داشت ؟ نه ؛ سرش شلوغ بود ؟ البته که نه
اون فقط نمیخواست به این زودی با جونگکوک روبه رو شه
-خیلی خب ، بفرمایید ، میتونید برید
جیمین با سرعت سری خم کرد و از اتاق خارج شد
توی راهرو درحال رفتن بود که در اتاق جونگکوک رو دید
عجیب بود ولی می‌خواست به دیدنش بره
حس معتادی رو داشت که بهش مواد نرسیده بود
آیا واقعا جونگکوک مواد بود ؟ اون برای جیمین چی بود جز یه بیمار؟
سرش رو تکون داد تا فورا از ابن خلسه رهایی پیدا کنه
نگاه دیگه ای به در اتاقش کرد و بلافاصله قدم هاش رو به سمت در خروجی کج کرد
**
وقفه اش داشت طولانی میشد
الان یک هفته بود که به دیدن کوک نرفته بود
مطمئن بود به محض دیدنش کوک دوباره اون رفتار های عجیب ولی دوست داشتنیش رو بهش نشون میده و بیشتر از همیشه دستپاچه اش میکنه
ولی می‌ترسید، خیلی هم می‌ترسید
از جونگکوک؟ نه ابدا ، اون یاد گرفته بود از بیمار هاش نترسه
ولی از احساساتش چرا ! از احساساتش می‌ترسید
از اینکه جلوی جونگکوک بی دست و پا میشد و مثل یه برده تمامی خواسته هاش رو انجام می‌داد می ترسید
دستش رو از روی پیشونیش برداشت و توی جاش نیم خیز شد
شاید باید به دیدن دوباره ی اون دختر بیچاره میرفت
اونی که بازیچه ی جونگکوک شده بود
باید اطلاعات جدیدی کسب می‌کرد
به سمت آشپزخونه رفت و آبی نوشید
نیاز به فکر کردن داشت ، البته به همون اندازه هم نیاز به استراحت داشت
پس بدون معطلی به سمت تختخوابش رفت و سعی کرد تا کمی استراحت کنه
به محض بیدار شدنش باید یه فکری راجب بیمار دوست داشتنی می‌کرد
چی میگفت ؟ دوست داشتنی؟
از کِی تاحالا کوک به چشم هاش از یه مریض دیوانه به یه مریض دوست داشتنی تبدیل شده بود ؟
سرش رو تکون داد و ملحفه رو تا سرش بالا کشید تا شاید اینجوری کمتر فکر کنه و زودتر بخواب بره...
**
جلوی در اتاق یونا ایستاده بود
داشت مسیح رو دعا می‌کرد که یونا دوباره کار احمقانه ای نکنه و بتونه حرفی از زیر زبونش بکشه
با انگشت اشاره اش تقه ای به در زد و وارد شد
اون دختر بیچاره مثل همیشه به یه گوشه نگاه می‌کرد و توی افکارش غرق شده بود
-سلام یونا
با صدای جیمین نگاهی بهش انداخت
-خوبی؟ من جیمینم ، دوبار تاحالا به دیدنت اومدم ، منو به یاد داری؟
ولی دختر کزکرده پاسخی نداد و با چشم های غمگینش به جیمین خیره شد
جیمین با لبخندی روی صندلی نشست
-نظرت چیه سری بعد با قهوه به دیدنت بیام ؟ هوم ؟ قهوه دوست داری؟
در کمال ناباوری یونا سری تکون داد و حرفش رو تایید کرد
-اوه پس توام مثل من قهوه دوست داری ، چه عالی. پس باید یکم باهم حرف بزنیم تا دوست های خوبی برای هم شیم ، چطوره ؟
باز هم یونا سری تکون داد و حرفش رو تایید کرد
جیمین از خوشحالی کمی توی صندلیش جابه جا شد
-خب اول توباید حرف بزنی تا صدای قشنگت رو بشنوم
یونا با تردید لب هاش رو باز کرد
-صدا...صدای من...قشنگه؟
با همون لبخند همیشگیش به دختر معصوم رو به روش نگاه کرد
-البته که هست ، خیلی صدات قشنگه
-ولی...ولی جونگکوک میگفت ... من باید خفه شم ...
با تعجب به حرفهای دختر گوش سپرد
-چرا همچین چیزی بهت میگفت؟
-چون از صدام خوشش نمی اومد ، اون از صدای هیچکس جز خودش خوشش نمیاد
-و تو خواسته هاش رو برآورده میکردی؟
-اوهوم... وقتی بهش نگاه میکردم میخواستم همه کاری واسش بکنم ، اگه...اگه هم میخواستم قوانینش رو زیر پا بزارم ، باید تنبیه های سختی رو تحمل می‌کرد
-اون تورو تنبیه می‌کرد؟ چجوری؟
-آره ، یه بار که برخلاف میلش عمل کردم ، ناخون های دست راستم رو با انبر کَند...
با ترس آب دهانش رو قورت داد ، واقعا جونگکوک همچین کاری کرده بود ؟ این دختر چجوری زنده بود ؟
ولی الان نباید می‌ترسید، حالا که یونا داشت باهاش حرف می‌زد باید تلاشش رو می‌کرد تا اطلاعات دیگه ای هم ازش گیر بیاره
-خب یونا اون دیگه چیکار میکرد ؟ تنبیه یا تشویقت میکرد؟ چجوری؟
-آره اگه کار خوبی میکردم ، منو میبوسید ، یا اگه کار خیلی بزرگی براش انجام می‌دادم منو هرزه ی خودش می‌کرد
-و تو از این موضوع خوشحال میشدی؟
یونا لبخند زیبایی تحویل جیمین داد
-البته  ، من حاضر بودم برای اون نوازش ها و بوسه ها هرکاری کنم ، هرکاری...
-شما چجوری آشنا شدید ؟
-من فقط دنبال دوست پسر رویاها م بودم که با جونگکوک آشنا شدم
-که اینطور، خب یونا میخوام بهم از روتین زندگیش بگی ؟
-خب هیچکس حق نداشت راجب زندگیش ازش سوال بپرسه
-هیچکس؟ یعنی چی؟ مگه به غیر تو...
خواست ادامه ی حرفش رو بزنه که یونا شروع کرد به صحبت کردن
-آره ، خدمتکارهاش ، یه جورایی من با اونا دوست شده بودم
-خونه اش کجاست یونا ؟ میدونی؟
-نه ، من توی خونه اش زندانی بودم ، اگه میخواستم جایی برم  ، چشم هام رو می‌بستند و از درب فرعی من رو به شهر یا جایی که میخواستم میبردن
-نمیترسیدی؟
-نه چون من کارهای وحشتناک تری هم کرده بودم
-رابطه ات با جونگکوک چجوری بود؟
-خب من توی عمارتش بودم ولی نمیتونستم همیشه ببینمش ، هروقت که کارم داشت صدام میزد ؛ در غیر این صورت حتی نمیذاشت از صد قدیمیش بگذرم ، وقتی هم که دیگه به دردش نخوردم ازم خواست برای اینکه داشته باشمش خودم رو بکشم
-این یکم غیر منطقی نیست یونا؟ اون ازت می‌خواست خودت رو بکشی، که بهش برسی
-اوهوم ، ولی من عاشقش بودم...
یونا رو درک می‌کرد، واقعا درکش می‌کرد
حالا می‌فهمید با چه بیماری داره دست و پنجه گرم میکنه ، جونگکوک یه بیمار عادی نبود ، اون حتی بیمار نبود ، اون رو بخاطر یونا و شخص دیگه ای به اون تيمارستان فرستاده بودن
-خب یونا دوست داری بهم چی بگی ، هرچی که دوست داری رو بهم بگو
یونا لبخندی زد و به جلو خم شد
-تو جونگکوک رو میبینی؟
نمی‌دونست چی باید بگه با دست پاچگی جواب داد
-فقط..فقط بعضی وقتها
-میشه ازت یه خواهشی کنم
این رفتار ها از بیمار روانی ای مثل یونا بعید بود ، اون در طول حرف زدنشون حتی یک بار هم رفتار های تهاجمی نداشت ؛ برعکس اون مثل تمام آدم های نرمال باهاش حرف زده بود و حالا ازش خواهشی داشت
-البته ، بهم بگو
-میشه ... میشه بهش بگی "یونا هنوز هم هست"
این چه جور درخواستی بود ، رمز بود؟ یا یه تلنگر برای جونگکوک
با بهت سر تکون داد
-البته که بهش میگم ، دیگه؟
-مواظب خودت باش
-چی؟
-فقط...فقط وقتی کنارشی، مواظب خودت باش؟
با ترس چند باری پلک زد
-یعنی چی؟ ممکنه بلایی سرم بیاره؟
-اون هیچوقت با دست هاش کسی رو نکشته یا به کسی صدمه نزده، فقط مراقب احساسات باش...چون اون موقع اون تویی که میتونی حتی به خودت هم‌صدمه بزنی
جیمین با شوک از روی صندلیش بلند شد و دستش رو به سمت یونا دراز کرد
-میتونم دستت رو بگیرم
یونا متقابلا لبخندی زد و دست جیمین رو فشرد
-کوک همیشه گزینه های فوق‌العاده ای رو برمیگزینه
جیمین با بهت نگاهی بهش کرد
-و تو فوق‌العاده ای...
یونا گفت و دستش رو از دست جیمین بیرون کشید
تو موقعیتی نبود که منظور یونا رو متوجه بشه
سری برای یونا تکون داد و به سمت درب خروجی حرکت کرد
-خداحافظ یونا ، امیدوارم بازم همو ببینیم
و با چشمکی جمله اش رو کامل کرد :
-این سری با قهوه ...
یونا هم لبخند گرمی به جیمین زد ، از همون هایی که قلب جیمین رو به بازیچه می‌گرفت و بعد روی تخت دراز کشید
**
اون روز تهیونگ دوباره به دیدنش اومد و سعی کرد بخاطر اطمینان خاطر دادن به جیمین اون رو بخندونه و تا مکان مورد نظرش جیمین رو برسونه
جلوی در تيمارستان ماشین رو پارک کرد و به جیمین نگاهی انداخت
-میخوای منتظرت بمونم
-نه عزیزم ، تا همین الانش هم از کارت جا موندی
جیمین بعد از این حرفش سمت تهیونگ رفت و بوسه ای به گونه اش زد
نمی‌دونست چرا ولی نمیتونست لب هاش رو لمس کنه
-از پسش برمیای جیمین
-اگه تو نباشی از پسش برنمیام تهیونگا
-برو پسر دیرت شد
جیمین با لبخندی از ماشین پیاده شد که همون لحضه تهیونگ شیشه ی ماشین رو پایین داد و انگشت هاش رو مشت کرد
-فایتینگ
با انرژی که از سمت تهیونگ گرفته بود به سمت راهرو قدم برداشت و بعد از چند نفس عمیق جلوی در اتاق کوک ایستاد
با لبخند تقه ای به در زد و وارد شد
کوک که در حال قدم زدن توی اتاقش بود ایستاد و به جیمین خیره شد
-سلام
ولی کوک جوابی نداد و با چشم های حریصش به جیمین خیره شد
-داری معذبم میکنی جناب جئون ، بیا بشین
کوک با همون حالت همیشگی رو به روی جیمین نشست
-فکر نمیکردم بازم ببینمت ... جیمین
اسمش رو محکم تلفظ کرد و ابرویی بالا انداخت
-چرا نباید همو ببینیم ، بلاخره این یه رابطه  بین دکتر و بیماره، قراره یه روزی تموم شه دلیلی نیست که وسط راه کنار بکشم
کوک پوزخندی زد و به جلو خم شد
-اره ، دکتری که از نوازش های بیمارش خوشش میاد
با این حرف کوک سرش رو بالا گرفت و دوباره به چشم‌هاش خیره شد
-یا بهتر بگم ، دکتری که بیمارش رو میبوسه
جیمین هول کرد و نگاهش رو ازش گرفت
-اون یه اتفاق بود و دیگه قرار نیست تکرار شه
پوزخندی زد و به دکتر رو به روش نگاه گذرایی کرد
-اوه مطمئنی؟
-البته ، بهتره برگردیم سرکارمون
جیمین قاطعانه گفت و پرونده اش رو باز کرد
اعتمادبه نفس گرفته بود
باید به کوک نشون میداد که اون دکتر بی دست و پایی نیست
-رابطتت با دوست پسرت چطوره دکتر؟
اون اصلا توجهی به حرف جیمین می‌کرد؟ همین الان بهش گفت که باید راجب کار حرف بزنن
-فکر کنم بهتره داستانت رو از سر بگیری ، از قربانی های بعدی بگو ؟
ولی کوک اهمیتی نداد
-وقتی میبوسیش چی؟ حس خوبی داری؟
این چه سوال احمقانه ای بود ، کوک چی داشت میگفت ؟
-خب بیا از آخر شروع کنیم ، یونا بود یا...
نزاشت حرفش رو کامل کنه
-وقتی کنارمی به چشم هام نگاه کن ، این آخرین تذکر بود ؛ سری بعد تنبیه میشی
با شنیدن این حرف از دهان کوک یاد تنبیه یونا افتاد و فورا سرش رو بلند کرد و به چشم هاش خیره شد
کوک پوزخندی زد و صندلی جیمین رو سمت خودش برگردوند
-اوممم، جیزی میخوای بهم بگی دکتر؟
تمام تلاش های جیمین داشت نابود میشد ، اون باز داشت خودش رو می‌باخت
می‌خواست ازش سوال بپرسه ، مطمئنا کوک جواب سوار هاش رو میدونست
اون میدونست که چرا جیمین اینقدر بی دست و پا و مطیع میشه
ولی مگه جرعتش رو داشت
به آرومی لب باز کرد و سعی کرد موضوع رو منحرف کنه
-یونا بهم گفت پیغامی رو بهت برسونم
به آرومی نزدیک جیمین شد و نفس هاش رو روی صورتش فرود آوارد
-و پیغامش چی بود ؟
-اون گفت بهت بگم که "یونا هنوزهم هست"
با این حرف جیمین لبخندی زد و دوباره گونه اش رو نوازش کرد
-که اینطور ، چطوره پس فردا به دیدنش بری
جیمین با تردید لب باز کرد
-به دیدن کی؟
-یونا، شماره م رو که داری ، میخوام وقتی دیدیش ، باهام تماس بگیری
-میخوای..میخوای باهاش حرف بزنی؟
-آره جیمین میخوام باهاش حرف بزنم تا به آرامش برسه
هیچ نمیفهمید آرامش از نظر کوک چه معنی میداد
ولی مگه میتونست وقتی اینقدر نزدیکشه درخواستش رو رد کنه؟
مگه میتونست اون داغی نفس هاش رو فراموش کنه ، یا مثلا مگه میتونست نگاه هاش رو نادیده بگیره؟
با سر حرفش رو تایید کرد
-پسر خوب
و باز هم به نوازش هاش ادامه داد
جیمین غرق اون نوازش شده بود ، چشم هاش رو بست و دوباره اون حس خوب رو چشید
با باز کردن پلک هاش این سری کوک رو نزدیک تر به صورتش دید
فقط کمی مونده بود تا لب هاشون برای بار دوم برخورد کنه
مثل معتاد ها سرش رو نزدیک تر برد که زودتر به موادش برسه و خودش رو از این خماری نجات بده
ولی کوک فورا سرش رو عقب کشید
-قرار نبود دیگه تکرار شه جیمین ، یادت رفت ؟
این چه انتقامی بود ، جیمین کاملا مست بود
میخواستش، همین الان میخواستش...
-من...من فقط...
کوک با همون پوزخندش نزدیک تر شد و دوباره گونه هاش رو نوازش کرد
-چی میخوای جیمین بهم بگو؟
با چه جراتی باید خواسته اش رو میگفت
ولی اون الان تو دنیای دیگه بود و تنها چیزی که می‌خواست طعم لب های بی نظیر کوک بود
-لب هات رو ... خودت رو ...
  -پسر خوب ، بگو که بهم محتاجی!
باید میگفت ؟ با این حرف خودش رو کوچک می‌کرد
ولی مگه مهم بود ؟
-بهم بگو جیمین ...
-محتاجم ، به بودنت محتاجم ...
با حرف جیمین انگار که قله ای فتح کرده باشه لبخندی زد و لب هاش رو روی لب های جیمین کوبید
جیمین هم مثل قحطی زده ها شروع کرد به مکیدن لب های پسر رو به روش
این طعم ، این حس ، بی نظیر بود...
دلش می‌خواست تا ابد لب های کوک رو بچشه، ولی حیف که این حس زیادی دووم نیاوارد
با خوردن ضربه ای به در فورا از هم جدا شدن و پرستاری وارد اتاق شد
-خیلی متاسفم ولی از اداره برای بازدید اومدن ، میشه جلسه آتون رو تموم کنید دکتر پارک
جیمین با لرز از روی صندلی بلند شد
-البته
فورا وسایل هاش رو برداشت و نگاهی به کوک کرد
کوک دوباره به همون قیافه ی خنثی اش برگشته بود و با صدایی آروم حرف هاش رو به گوش جیمین رسوند
-پس فردا...
البته که میدونست منظور کوک چیه ، اون ازش می‌خواست به دیدن یونا بره و جیمین باید اینکار رو می‌کرد
به آرومی سری تکون داد و با اکراه از اتاق خارج شد.

𝑰𝒏𝒔𝒂𝒏𝒊𝒕𝒚 | 𝑲𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏Where stories live. Discover now