3🎸

1K 411 109
                                    

«لویی زندگی راحتی دارد. به خودش سخت نمی‌گیرد و تلاش می‌کند با هر شرایطی کنار بیاید. حتی با شغل‌های عجیب غریب...»

نگاهی به شماره‌ی جدیدی که «My loey» سیو شده بود انداخت و چند دور از روی ارقام خوند تا حفظ بشه. احتمال اینکه موبایلش زیر تریلی له بشه یا داخل توالت بیفته و بسوزه و یا اینکه توسط یه فلز‌خوار که حتی مطمئن نبود همچین موجودی وجود داره یا نه، خورده بشه؛ کم نبود. بکهیون نباید تحت هیچ شرایطی چانیول و گم می‌کرد.

نمی‌خواست فعلاً به پول فکر کنه. چون می‌دونست قراره غمگین و افسرده بشه. این یه حقیقت بود که بکهیون هیچ پولی نداشت. تمام حقوقش خرج اجاره خونه و خریدن نودل و تخم مرغ می‌شد. پسرک مو قرمز سال به سال برای خودش لباس می‌خرید و اصلاً آدم ولخرجی نبود.

اخیراً تمام پس‌اندازشو برای رنگ موی جدیدش خرج کرده بود که البته هیچ کس بجز چانیول متوجه این تغییر نشده بود.

گاهی فکر می‌کرد شخصیت کم‌رنگی داره‌. واقعاً هم داشت. برای بکهیون سکوت، فقط یک انتخاب نبود و اولویت محسوب می‌شد. در مقابله با هر مسئله‌ای اول سکوت می‌کرد و در بیشتر مواقع، این سکوت تا آخر باقی می‌موند.

با شنیدن صدای آیفن از روی تخت پایین پرید و لباسشو جلوی آیینه صاف کرد. چانیول چهل و پنج دقیقه دیر کرده بود. نگاهی به ساعت انداخت و با اخم در و باز کرد. لویی فرد وقت‌شناسی بود.

چانیول با چهره‌ی پر‌انرژی همیشگی‌ش دو تا دوتا از پله‌ها بالا اومد و جلوی واحد کوچیک بکهیون ایستاد. چند ثانیه صبر کرد تا تنفسش عادی بشه و بعد با لبخند گفت «چه خونه‌ی دنجی داری. عاشق محله‌تون شدم!» کفش‌هاشو در آورد و وارد خونه شد. بکهیون هنوز کنار در ایستاده بود.
چانیول با همون دو جمله‌ی کوتاه بکهیونو مات خودش کرده بود.

«می‌دونی راستش من تمام شب و فکر کردم و فقط به یه نتیجه رسیدم» روی کاناپه نشست و پاهاشو روی هم انداخت. و با جدیت گفت. چهره‌ی کنجکاو بکهیون نشون می‌داد که باید ادامه بده. گلوشو صاف کرد و در ادامه گفت «تو غیرعادی هستی بیون» و بعد لبخند زد.

بکهیون نمی‌دونست باید چه واکنشی به این جمله بده. غیر عادی بود؟ لبخندی زد و روبروی چانیول روی صندلی تک نفره‌ای نشست. تلاش کرد بحثو عوض کنه «چیزی می‌خوری برات بیارم؟»

«آب. واقعاً خسته شدم. قبل از اینکه بیام اینجا، چند کوچه پایین تر با بچه‌ها اسکیت بازی می‌کردیم. فکر کنم زمان از دستم در رفت.. اوه نزدیک یک ساعت دیر رسیدم» با حواس پرتی و لحنی بیخیال گفت.

بکهیون از روی صندلی بلند شد و درحالی که به طرف آشپزخونه می‌رفت سرشو تکون داد و زمزمه کرد «اشکالی نداره. پیش میاد»
خیلی هم اشکال داشت. بکهیون ناراحت شده بود!

𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝Where stories live. Discover now