سائدشو روی پیشونیش گذاشته بود و به سقف تجملاتی اتاق نگاه میکرد. کریستالهای روی لوستر ذهنشو منحرف میکردن. دیر به دیر پلک میزد. انگار کنترلی روی بدنش نداشت و تمام وجودشو پشت ذهنش جا گذاشته بود. بدن درد داشت و تاولهای روی دست و پاهاش امونشو بریده بودن.
با غلت زدن شینی سرشو چرخوند. روی تخت به حالت نشسته در اومد و با خیزی پتوی تا زدهی کنار پاشو برداشت و روی جسم برهنهی شینی انداخت. بعد از اینهمه مدت متوجه شده بود که دختر کنارش زود سرما میخوره. هرچند اهمیتی هم نمیداد.
نگاه دوبارهای به شینی انداخت و از روی تخت پایین رفت. نمیتونست مثل قدیم راه بره و لنگ میزد. کف پاهاش میسوختن و زانوهاش درد میکردن.
با حساب این هفته دوماه و نیمی میشد که صبح تا شب تمرین میکرد و بعضی شبها هم مهمان تختخواب دو نفرهی شینی میشد. خسته بود و هر شب با خودش میگفت بعد از پخش موزیک ویدئوشون تا دو هفته میخوابه.شینی بهش گفته بود دیگه لازم نیست به خونهش برگرده و بهتره همراه باقی اعضا داخل خوابگاه زندگی کنه.
مرد گیتاریست هم بجز گیتار و یه کمد پر از لباسهای کهنه و قدیمی چیزی داخل اون خونه نداشت. یکی از همین روزهای خسته کننده و دردناک به خونهش رفت و وسایلشو گرفت و به خوابگاه اومد. و شینی با چند دست لباس تازه و موبایل آخرین مدل ازش استقبال کرد و برای بار چندم پیشنهادشو مطرح کرد و این بار چانیول پذیرفت. در این برههی دردناک و عذاب آور، شاید سکس میتونست زنگ تفریح خوبی به شمار بیاد. و شینی هم کارشو بلد بود. نمیذاشت به چانیول سخت بگذره.پاکت سیگار و فندکشو برداشت و کنار دیوار تماماً شیشهای آپارتمان شینی نشست و زانوهای دردناکشو توی بغلش گرفت.
میترسید ته اینهمه تلاش چیزی نباشه و چند سال دیگه، دوباره به خونهی قدیمی پایین شهرش برگرده.
خواست سیگارشو روشن کنه ولی یادش اومد شینی خوابیده و ممکنه با بوی سیگار بیدار بشه. پشیمون شد و پاکت سیگارو روی زمین گذاشت و دوباره به منظرهی چراغانی بیرون خیره شد. همه چیز از اون بالا کوچیک بنظر میرسید. و چانیول مطمئن بود اگر روزی به اون پایین برگرده؛ خودش و افکارش و آرزوهایی که تازه توی ذهنش قد کشیده بودن، بین لامپهای نئونی گم میشن و کسی به دردهایی که کشیده اهمیت نمیده. از طرفی هم خوشحال بود که چیزی برای از دست دادن نداشت و نهایتاً دوباره به خونهی قدیمیش برمیگشت. و بین خیالبافیهاش غرق میشد.
ته وجودش به پوچی رسیده بود و غمگین بود. هیچوقت همچین احساسی نداشت. اون به دیر بیدار شدن و داخل خیابانهای پایین شهر سئول ول گشتن و گیتار زدن و مست کردن و سکس نیمه شب عادت کرده بود. و تمام این مدت نسبت به احساساتش بیتوجه بود. و حالا نمیدونست باید با این حجم از احساسات عجیب غریبی که هیچ تجربهای دربارهشون نداشت چه کار کنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/283874634-288-k120725.jpg)
أنت تقرأ
𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝
قصص الهواة🎸FICTION: INTROVERTED/درونگرا بیون بکهیون برای داستان جدیدش دنبال شخصیت متفاوتی میگرده. و چه کسی متفاوت تر از پارک چانیولی که روز بعد از استخدامش به عنوان خواننده، با دوست دختر رئیسش میخوابه؟ 🎸GENRE: روزمره، درام، اسمات 🎸COUPLE: چانبک 🎸AUTHOR...