کنار دیوار سراسر شیشهای اتاقش نشست و بنا به عادتی که در این یک سال پیدا کرده بود زانوهاشو بغل زد. دمپاییهای روفرشیشو نپوشیده بود و کف خونهش کمی سرد بود و پاهاشو اذیت میکرد.
به بیلبوردهای نورانی بالای خیابان نگاه کرد و با دیدن لبخندهای مسخرهای که داخل عکسهاش داشت، پوزخند زد. اون به قولش عمل کرده بود ولی باز هم احساس خوبی نداشت. انگار روز به روز بیشتر به خوشحال نبودن عادت میکرد و حالا اگر خوشحالی رو با جعبهای کادو پیچ شده، کف دستهاش میذاشتن هم اهمیتی نمیداد.فندکشو از روی زمین برداشت و بعد از نیم نگاهی به شمعهای گرد و بزرگ کنار پنجره، کمی به جلو خم شد و شمعهای نصفه نیمه آب شده رو دوباره روشن کرد. به شینی قول داده بود که براش شمع روشن کنه. بوی خوبی هم میدادن «چه خبر شینی؟ خوش میگذره بهت؟» نفسشو با حرص بیرون فرستاد و سرشو کج کرد.
جعبهی سیگارشو از داخل جیب ربدوشامبرش بیرون کشید و یکی از نخهای گرون قیمتشو بالای شمع نصفهنیمه گرفت و روشنش کرد و بعد بین لبهاش گذاشت.
سه ماهی میشد که بکهیون و ندیده بود. تمام مدت با تورهای کنسرت خارج از کشور گروهشون مشغول بود و شبها به قدری خسته به اتاقش برمیگشت که حتی توان عوض کردن لباساشم نداشت و فقط روی تخت لم میداد و برای دیر تر صبح شدن التماس میکرد.ساعت از سه گذشته بود و نمیخواست بکهیون و بیدار کنه. دست دراز کرد و جعبهی نامههای طرفدارهاشو از کنار تخت گرفت و بازش کرد.
باور نمیکرد که اینهمه آدم دوستش دارن و براش نامه مینویسن. چانیول دوست داشتنی نبود. البته فقط خودش اینطور حس میکرد.یکی از نامههارو باز کرد و لبخند بیجونی زد. نویسندهی نامه براش نقاشی کشیده بود. دستخط بچگانهای هم داشت. و از هر ده جمله هفت بار مینوشت «چانیول اوپا عاشقتم. لطفاً با من ازدواج کن»
نامه رو داخل پاکتش برگردوند و پاکت دیگهای رو باز کرد. فرستنده براش عکس کارنامهی مدرسهشو فرستاده بود و ازش خواسته بود تشویقش کنه. چانیول این بار با پوزخند به نمرهها نگاه کرد «آره مطمئن باش ریدن برات» و بعد خندهای کرد و نامه رو به داخل پاکتش برگردوند.
خودش به سختی تونسته بود درسهای دبیرستانشو پاس کنه و میانهی خوبی با درس خوندن و دیدن کارنامهها نداشت.پاکت بعدی رو در آورد. سنگین تر از قبلیها بود. نامه رو از داخلش بیرون کشید. انگار یه کتاب هم براش فرستاده بود. واقعاً پیش خودشون فکر میکردند چانیول اهل کتاب خوندنه؟
«سلام ... مدت زیادی از آخرین ملاقاتمون میگذره. من بالاخره کتابمو تموم کردم و این اولین نسخهی چاپشه و خواستم برای تو بفرستمش.. احتمالاً کمی دیر به دستت برسه و یا اصلاً به دستت نرسه. نمیدونم فقط حس میکردم باید این خوشحالی رو با تو شریک بشم. و خب در حال حاضر این... بهترین راه بود...»
![](https://img.wattpad.com/cover/283874634-288-k120725.jpg)
YOU ARE READING
𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝
Fanfiction🎸FICTION: INTROVERTED/درونگرا بیون بکهیون برای داستان جدیدش دنبال شخصیت متفاوتی میگرده. و چه کسی متفاوت تر از پارک چانیولی که روز بعد از استخدامش به عنوان خواننده، با دوست دختر رئیسش میخوابه؟ 🎸GENRE: روزمره، درام، اسمات 🎸COUPLE: چانبک 🎸AUTHOR...